———————
در یکی از شمارههای اخیر رسانه چشمام به شعری از شاعر، ژورنالیست طنز پرداز و میهمان افتخاریی تمام بزمهای ادبی و اجتماعی خورد که اهل ادب این روزها بیشتر او را به مناسبت کلاه مخصوصی میشناسند که درهر شرایطی، بارانی، آفتابی، داخلی، خارجی، نمای نزدیک و نمای دور به سر دارد. البته در جشن تولد هفتاد و سه سالگیی آقای شجریان او ضمن سخنانی پیرامون طول و عرض آواز استاد، از سر خود نیز پردهبرداری کرد اما در نمای بعدی دیده شد در حالی که با دست عصای زینتیی خود را در میان دو پا داشت با نگاه نافذ از زیر سایهبان کلاه، چشم دوربین را از حدقه در آورده بود. دلیل این کنارهگیری تنها موقعی برای من روشن شد کهبنا بود برای استاد مراسم ” تولد تولد بیا شمعها رو فوت کن” اجرا شودکه فهمیدیم در حقیقت احتیاط او شرط عقل بوده است، بالاخره رستم است و یک دست اسلحه.
شهرام ناظری که نقش مجریی برنامه را اجرا میکرد عملا سعی داشت نشان دهد در موسیقیی سنتیی ایران یکی اوست و یکی شجریان و لاغیر، و به همین منظور در ابتدا خارج از صف وارد صحنه شد و از برابر صف کابینهی هنرمندان گذشت و همتای خویش را در آغوش کشید. تا این جا بد عمل نکرده بود، اما یک مرتبه از همان آغوش شروع کرد به مولودی خواندن و دست افشانیی اعضای تشریفات را هدایت کردن، و پس از استقرار در کنار صاحب تولد یک بار دیگر با زخمههای ساز و دلی دلی ثابت کرد در هر موقعیتی همچنان “در هوایش بی قرار است روز و شب “اما عجیب است که چرا ناظری پس از تکرار چند بارهی مصراع ای تو افلاطون و جالینوس ما / مصراع بیت دیگری را خوانده / که میگوید / ای طبیب جمله علتهای ما / مگر مصراع اصلیی بیت که به صورت خطاب رو به استاد خوانده شده ایرادی داشته است ؟
اما نفهمیدم مسعود کیمیایی کی پیدایش شد؟ برای من که از بیست سالگی او را دیدهام آن شب او همه چیز داشت الا تیپ، درست مثل یک حاجیی بازار که حجره را تعطیل کرده و با یک بنز دویست و بیست آمده برای صرف شام و سر اوراق فاکتورها هم از بالای جیبش بیرون زده بود. البته ما احتمال میدهیم اوراق فیلمنامه بوده فقط نمیدانیم این دفعه میخواهد وسط خیابان با چه کسی تسویه حساب کند. آیدین آغداشلو را که اصلا به جا نیاوردم و خیال کردم سعید راد است، اما وقتی کنار مسعود نشست با آن تپه ریش یقینام شدم سعید حقپرست نیست. از همه عجیبتر روبوسیی کیمیایی با استاد شجریان بود. چون جلو رفته بود و بی آن که اقدامی کند گونهها ی خود را برای بوسیدن در اختیار استاد گذاشته بود، به شکلی که من چندین بار در آشتی دادن دو کفتر بازی دیده بودم که یکی برای دیگری سیاهی کرده بود و بقیه برای این که نسل این صنف خود جوش کم نشود به آشتی دادن آن ها اقدام کرده بودند. صنف عجیبی که عملا فقط یک روز سال را فعال است و سیصد و شصت و چهار روز بقیه را به نقل هنرهای کله برنجی و خال قرمز و بقیه میپردازد. راستی تا یادم نرفته فکر میکنم در گذر سریع دوربین در یک نیم صف به هم چسبیده جواد طوسی را هم دیدم. اما نمیدانم چرا بغل دست مسعود ننشسته بود؟ اطمینان دارم که با هم قهر نبودند چون هنرمندان ما وقتی قهر میکنند خبرش اول تو روزنامهها میآید. به احتمال زیاد جایش را مجابی گرفته بود . شاید متوجه نظم همیشهی کیمیایی، آغداشلو و – حالا که احمد رضا با مشکلات حمل و نقل روبروست – طوسی نشده بود. اگر چه انصافا جای آن صندلی مرغوبتر بود و قرآن خدا غلط نمیشد اگر یک جواد دیگر آنجا مینشست.
همه ی این حرف ها را دربارهی کله طاسها و مو دارهای جمع نوشتم تا برسم به شاعری که مدتهاست چشم دیدن آی بیکلاه را ندارد. توجه دارید که؟ مقصود از “آی” انگلیسیی آن یعنی ” من ” است. حالا بگذارید اول شعر جناب جواد مجابی را بخوانیم و بعد نتیجهاش را اعلام کنیم
–
دستهايم را پست كردهام به آمريكا
ـ میگويند آينده آنجاست ـ
تا بگيرمش.
دلم را فرستادهام به ایران
میدانم
آنجا قدرش را
– که به خاطرشان میتپید –
میدانند
با پاهایم این ور و آن ور میروم
قاره به قاره
به جستجوی سرم
–
من حقیقتا بسیار تعجب کردم وقتی دیدم این شعرهمین جا تمام شده و دنباله ندارد، و واقعا علاقمندم بدانم این کدام هفت خطی بوده که توانسته است آن ” سر” را با کلاه ببرد
———————————-
مهر ۹۳