……….مریم بالنگی……………….فریاد ناصری
(یادداشتی دربارهی مجموعه شعر پشت گندمزار اثر مریم بالنگی-انتشارات فرهنگ عامه کرمان-چاپ اول پاییز ۱۳۹۱)
نگاه: فریاد ناصری
از طرح جلد و عنوان کتاب– بی سلیقگی ناشر و شاعر- که بگذریم. پشت گندمزار از شاعری خبر میدهد که اگر کمی حواساش را جمع کند میتواند وسعتهای زیادی را در دنیای شعر با پرشهای مجنون ذهناش فتح کند. شاعری که ذهن و صدای تازهای دارد با جنونی ولنگار و درخشان که تربیت ناشده و خام است اما پیش از فریب خوردن از هر نظری دربارهی جنون حواسمان باشد، جنون وقتی شکل میگیرد و اثر میشود باید که پیرایش و ویرایش شود . این ذهن درخشان ِ ولنگار اگر همینطور دیوانهوار و وحش، کلمات را به سینهی سفید کاغذ بکوبد دچار سرنوشت گنجشکی میشود که در فکر راه گریزی مدام به شیشه میکوبد. این آزمون و خطا خونریزی زیاد خواهد داشت و حتا احتمال از دست رفتنست اما همین بال و پر زدنهای دیوانهوار در دنیای کلمات و بیان ِ گاه زخمی و گاه دندان تیز اما در هر حال عاصی، در خود حرفهایی دارد که از زیست و یاشایی دیگرگونه خبر میدهد نگفتم شاعرانه تا تکلیف شعر را به هرحال از هرگونه شاعرانگی خارج از نوشتنی جدا کرده باشم. اصل ماجرا شاعریست در رفتار با کلمات، این رفتار با کلمات است که نشان میدهند به چنته چه داریم. بیشتر شعرهای این مجموعه همان قدر که در خود توان شگفت زده کردن را دارند حکایت از بیتوجهی و بینظمی دارند، حکایت از آشفتگی. البته نه آشفتگییی که اجرا شده باشد بلکه دقیقن آشفتگییی که از فقدان اجرای درست رخ داده است. آشفتگی اجرا شده آشفتگیییست که موشکافانه و با نیت و نظم شکل میگیرد و خبر از قدرت خلاقهی آفریننده میدهد.
قدرت خلاقهای که با تمرین و کسب مهارت در کنار هوش درخشان وسیع میشود و وسعت میدهد. اما در شعرهای این مجموعه آن شاعریت اکتسابی همیشه در مقابل تیزی ذهن کم آورده و نوشتن را به هم ریخته است. کمی دقت و حوصله میتوانست که بعضی شعرها را از مجموعه بردارد و بعضیها را شکل و شمایل دیگری بدهد مثلن در شعر 33 کلمات با بار معنایی و هالههای زیبایی شناختی خود تنها و بدون هیچ کار کشیدنی از طرف شاعر به صحنهی کاغذ آورده شدهاند. کلماتی برنده و تیز و صریح اما بالقوه، کلمه هست آنچه آن را زنده میکند و به هستی میآورد شکل استفاده است. شکل استفاده به شکل فکر برمیگردد. شکل فکر به شکل زیست، اگر چه گاهی اشتباهات و آگاهیهای کاذب سلطه پیدا میکنند و زبان از زندگی، شکل گفت از شکل بودن آدمها دور میشود اما حتا در این مواقع هم این وظیفهی شاعرست که شکل درست گفت را به زندگییی که زبان را از آن گرفتهاند برگرداند. بیشتر شعرهای بالنگی لحن و زبان عاصییی دارند و این عصیان است که همیشه به نوعی نقد و اعتراض تکیه دارد.
تم بیشتر شعرهای مجموعه عاشقانهست اما در بیشینهی این عاشقانهها نوعی جداسری و شور وجود دارد که آبشخور عصیاناند. عصیانی که در شاعریت قبل از هرچیز باید در زبان دیده شود. شاعر عاصی نمیتواند زبان فلاکت زده و آریگو داشته باشد. عصیان شاعر باید در شعر و زباناش بروز و ظهور یابد و در این حرف از هر طرف که میروم می رسم به حرفهای ضیاء موحد در کتاب سعدیاش که نوشته است نقل به مفهوم البته زهد سعدی درواقع زهد زبانی اوست.
یک دفعه میشود سرما
بهانه دستم
روی زنگ در خانهات
تو را دور اندامام میپیچم
مثلن میلرزم
گنجشک شدی مریم؟
زیر کدام باران
سنجاق کن مرا به سینهات
خورشید مرد خشک کردن اندوهم نیست
تو فقط… می خندی.
تمام شیطنتهای این شعر در سطرها و حرفهاش تازه طبیعی شعر است. یعنی اگر سرپیچیی شکل گرفته در اصل سرپیچی نیست سرنهادن به یاسای شعر است. با اینهمه در همین شعر سطر آخر اضافه است. بعضی از این شعرها از ساختاری در ذهن بالنگی خبر میدهند که وقتی شعر تمام میشود شاعر به تلواسه میافتد یک سطر انگار برای نتیجهگیری یا نمیدانم برای چی به آخر شعر ببندد. از این دست است سطر آخر شعر ضعیف 5 گاهی هم شاعر از خودش از روانیت ذهناش گول میخورد یکی از این فریبخوردگیها مثلن شعر ۵۲ است یا شعر بعدیاش. نوشتههایی تهی که یکیش شبیه یک یادداشت عاطفی – سیاسی شده و آن یکی هم یادداشتی دفترچه خاطراتی که حالا فکر میکند تقطیعاش چه رازی به او بخشیده با یک از، اما همین شاعر در شورش نوشتن مینویسد:
صفورا عروس میشود
برای مردی که تناش محشر
تمام پوست مرا شیر کرده است
دارم سر میروم
یا این شعر محکم و و در هم تنیدهی روان را که از هر طرف که بگیری مدام سر میخورد از دست:
با گریهات
ببین لخت میشوم
اینجور دوستم نداری؟
باد خود وزیدن باشد
درخت اما برگش را در بیاورد
در این شعر تمام کلمات با هم ماجرا دارند. همه به هم اشاره میکنند. بعد تو بین این اشارهها ماندهای و انگشت کلماتی که هی جهت عوض میکنند. کلمات ایستادهاند اما معنا در هیچ کلمهای نمیایستد. به قول براهنی در شعر بلند اسماعیل “زجر روانم مرا شطح خوان کردهاست” کاملن مشخص است که دیوانگی این شعر همه از تجربهی دوزخ زیست شاعر است و این تجربهی دوزخ نیز از حرفهای براهنی است. هرجا که شاعر حواساش به کلمههاست کلمهها رنگ دیوانگی میگیرند همین که حواساش پرت میشود دیوانگی کلمات را به هم میریزد و از ریخت میاندازد. شاعر در شعرهاش شکل میگیرد که حرف بزند حرفهای دیوانگی همان مرز بین خلاقیت و از دست رفتگیاند که گاهی از دست میروند. اگر چه جایی نوشته:
چنین
که دیگر فرقی نداشت
متفکر بودی یا دیوانه؟
اما واقعیت این است که او بین آنچه خود شده و آنچه دیگران از او میخواستهاند تا بشود به خصوص دیگری بزرگ -پدر- مقایسه میکند و شدنی را در برابر ناشدنی قرار میدهد.
حالا تمام مدت انگشتان را میمکم
سیگار میکشم
بابا نق میزند
هیچ چیز نشدی
چیزی اما توی سرم متورم میشود
ترک میخورد
و طعم الکل…
واقعیت بیرونی ِ افسرده و منزوی و ترسخوردهاش را در مقابل جریان زنده و گرم و در حال حرکت دروناش گذاشته و آنچه که در سرش رشد میکند تا با ترک خوردناش الکل را به مغز بپاشد. چیزیست او در حال شدن آن است اما پدر نمیبیند و هیچ کس دیگری نمیبیند. در سر داشتن، آنچه در سر میگذرد هرجا که در شعرهای بالنگی آمده با خود درد را هم آورده است از آن شعر اول بگیر تاهمین شعر ۳۲ که مینویسد:
زهدانی در ضلع شرقی پیشانیام
دلدل زد
دردی شبیه خودم زائید
اگر چه او رشد در سرش را میبیند اما این رشد دردآور همانقدر که مست میکند همان قدر هم خراب میکند شاید همین است که مینویسد:
سرگیجهی عجیبی دارم
به گمانم آبستن درکی دوقلو
در تضادم
تجربهی این تضادهای هولناک، این بیرون و درون درهم و برهم است که زبان و گفت را مغشوش میکند حتا درک از گفت را هم، برای همین گاهی هیچ را به جای شعر مینشاند و گاهی هم حرف و فکری درخشان را در میان هیچی تلف میکند. مثلن نوشتهی زیر عدد ۳۸ از آن هیچهاست همینطور ۳۹. در مقابل شعر ۴۷ اگر چه تم بسیار کار شدهای دارد اما اجرا به این تم کار شده رمقی تازه داده، همینطور شعر ۵۰ که همان حرف نامکرر است با جسارتی زنانه ولی اجرا و تدوین بالنگی شعر را در آستانهی ذهن نگه میدارد یعنی نمیگذارد که بگذریم.
کشاندن شعری چنین صریح و برهنه به آستانهی ذهن، علیالخصوص ذهنی که به ترنم و دلیدلی عادت کرده و کوبیدن آن برای حک، از رگههای خلاقیت هر شاعری خبر میدهد. این رگه اگرچه در تمامیت یک قطعه در کتاب اول بالنگی کمتر دیده میشود اما هستند بندها و پاراها، سطرها و تصویرهایی که به چشم میخورند و به آستانهی ذهن میروند.
تولد راه رفتن است
با پای بسته شعر ۷
در این عصرانهی اندوه
که نزدیک شدن به تو
مجاز نیست
اندیشهی عاشقم
آماده میشود
برای هشتاد ضربهی شرعی
فردا برای دیدنات
خواهم آمد شعر ۱۵
شانههایم سربازخانهی برههایت شعر ۱۷
خودم را میبخشم
که بتوانم دوباره اشتباه کنم
اعتماد اولین نشانهی ولنگاری است
برای من
که عادت دارم به ناف تو لم بدهم
سیگار بکشم
دنیا را آب برد شعر ۳۵
هوش از الکل ذهنام پرید شعر ۵۴
البته در این میان هستند شعرهای تک و توکی که در کلیت هم به تعادلی رسیدهاند و در راستای هدف درونیشان و بر اساس همان هدف درونی تا حدودی به نظمی قابل پذیرش و خوشایند رسیدهاند مثل شعر ۵۸، ۵۹، ۶۲ و ششامین و آخرین شعر از شعر چند تکهی آخر ِ کتاب.
با همهی این حرفها پشت گندمزار با همین عنوان از درون تهیاش از زنی خبر میدهد که با همدستی زیست خاص و جنونی که توانسته در نوشتن برای خودش دست و پا کند به عرصههایی نزدیک میشود که اگر کمی بیشتر دقت و وقت خرج میکرد حتمن میتوانست شمایل جنوناش را در نوشتن بیشتر به سمت نوشتن ببرد. اگرچه اصلن دیر هم نشده این تجربهی پر شور اول میتواند صدایی باشد در میان صداهای تازهی زنان امروز که در گفت از خود، از همهمان میگویند.