(یاداشتی دربارهی مجموعهی شعر زیارتنامهی مرغ سحر و همخوانی دختران خرداد ماه، از سیدعلی صالحی- نشر چشمه- چاپ دوم پاییز ۱۳۹۰)
نگاه: فریاد ناصری
زیارتنامهی مرغ سحر و همخوانی دختران خرداد ماه، همانطور که از ناماش پیداست و از دیگر اشارات در کتاب میتواند از وجههی شعر سیاسی- اجتماعی هم بررسی شود. چرا که دیگر معنای مرغ سحر در صحنهی ادبیات سیاسی کاملن روشن است یا حتا بخش دوم عنوان نیز از این منظر بسیار صریح و آشکار است، اما بهناچار و فعلن میگذریم تا به عرصههای دیگر کتاب برسیم. صالحی شاعر ریشهدار و پر حرکتیست این را تلاشهایاش در عرصهی شعر و باز سرایی و ترجمه و مقاله نویسی و نظرسازی نشان میدهد. نمیشود اینهمه راه رفت و گم نشد به گمانم صالحی این را بهتر از همهی ما میداند که رفتن گم شدن نیز دارد. پس میداند که بی خطا هم نمیشود رفت. اگر میخواهیم خطایی نباشد، باید نباشیم.
در بسیاری جاها گفتهام که زینتهای ترکیبیی خاص ِ سید علی صالحی نسبت فراوانی با معماری ایرانیی پس از حملهی مغولان دارد. معماریی که اس و اساس معماریهای پیش از خود را ندارد اما تزئینات الحاقیی زیبا، فراوان؛ انگار شاعر پس از شعرها و حضورهای بزرگ ِدهههای پیش از خود به یک خالی و نبود میرسد. آنوقت فراوان و بسیار شعرهایی مینویسید که رویه کاریهای زیبای زیادی دارند. حالا که کمکم از آن دوران تاریخی رکود و نبود دور میشویم. صالحی هم پیش میآید و از آن زینتکاریهای ظاهری کم میکند با این همه نباید اشتباه کنیم او هنوز شعر خودش را مینویسد. شعر ریشهدار خودش را. دقت در پیشگفتار خاطرهوار کتاب از بومیت و جغرافیای خاصی خبر میدهد که در نویسش سیدعلی صالحی دچار شکل و شمایل و معنای دیگری شده است. اگر چه آن جغرافیا و بوم بزرگان بسیار دیگری هم دارد، اما در جنگل هیچ درختی شبیه درخت دیگر نیست. و هر درخت شکل دیگری از جنگل است. با اینکه شاخهها و برگهاش، درختان دیگر را نشان میدهند. این درختان دیگر همان جنوبیهای نویسش فارسیاند که شعر صالحی در کنار آنها و با تفاوت از آنها خودش را تکمیل میکند.
در زیارتنامهی مرغ سحر میشود انگشت روی چیزیهای زیادی گذاشت که حرفی برای گفتن دارند اما دو چیز به گمانم بیشتر از همهی ویژگیهای کتاب استعداد گفت دارند. اولی امیدواری آشکار شعرهاست دومی حضور واژهایی الهیاتی به عبارت دیگر واژههایی بومیی اسلام و تشیع در خاک پارس، البته این دو ویژگی بیرون از مدار تا به اینجای شعر صالحی نبودهاند اما اینجا با توجه به آن شراکت تاریخی- اجتماعیی شعرها رنگ و رخسار دیگری دارند و همین باعث شده است که در این کتاب ترانههای روشنی از این سید دعاگو بخوانیم. برای نشان دادن و برجسته کردن امیدواریی که گفتم کافیست چند تکه از چند شعر را با هم بخوانیم:
بیا…!/ اینجا به عاقبت/ ملال از افتادن آدمی/ به دیو خواهد رسید/ وشهر چراغان خواهد شد. از شعر “…که منتهات منم”. لازم است به یاد آوریم آن مصرع شعار شدهی حافظ را در زمانهی انقلاب که دهانها و دلها را همدست کرده بود “دیو چو بیرون رود فرشته درآید” یا آن شعر عامیانهی شاملو را “امشب تو شهر چراغونه/ خونهی دیبا داغونه/ … دنیا مال ماس، دیب گله داره…/ سیاهی رو سیاس، دیب گله داره” همین امیدواری است که جان شادمانه به شعرها میدهد که مثلن اسم همین شعر که تکهای از آن را خواندیم بشود “…که مُنتهات منم” نامی از رقصندگیهای مولانا. یا شعر حدس بزن: دیدی دوباره/ درخت و سایه به هم رسید/ دیدی دوباره/ خورشید و خیابان به هم رسید/ نق نزن نومید گرامی من!/ دنیا پر از فرصت حرف و اتفاق و آدمی است. اما برای اینکه سخن بلند نشود شعر “زنده باد امید” را به یاد میآورم و پارای اوّل و آخرش را با هم میخوانیم: در ازدحام اینهمه ظلمت بیعصا/ چراغ راهم را از من گرفتهاند/ اما من/ دیوار به دیوار/ از لمس ِ معطر ماه/ به سایه روشن خانه باز خواهم گشت/ پس زنده باد امید!/… چراغها، چشمها، کلمات/ باران و کرانه را از من گرفتند/همه چیز/ همه چیز را از من گرفتند/ حتا نومیدی را…/پس زنده باد امید! انگار که انسان بهقول شاعر، این پنج حرف ساده، جعبهی پاندوراست که لحظهای به وسوسه گشوده میشود و همه چیز از دست میرود و تنها و تنها امید میماند برایش، پس زنده باد امید!
اما آن واژههای اسلامی- شیعی که بومی شدهی خاک پارساند و این سید پارسیگو در ترانههایاش زیاد بهکار میبرد. ترانههایی که کمکم شکل سرودها و نیایشهای مقدسی میشوند که انگار باید دسته جمعی خوانده شوند تا آرامش و رهایی را به جانهای خسته هدیه کنند. در میان این واژهها، واژههایی که به واقعهی کربلا و عاشورا اشاره میکنند جاندار و پر زورترند.
ما تنها نیستیم/ در گلوی بریدهی باران/ آفتاب هزار عاشورای دوباره آرمیده است. از شعر بامها، کوچهها، کلمات
از نیزه تا نماز/ فقط یک ظهر/ یک ظهر تشنه. از شعر ِ ظهر، زائران هزارهی باران
یا شعر پایانی کتاب – نیزه و گلسرخ- که به تمامی در بستر واقعهی عاشورا پیش میرود:
آنجا/ در آن بینهایت عجیب/ رو به ذوالجناح جهان اشاره کرد/ …او/ با من از شفاعت سایه سخن گفته بود/ و از کاروان کلماتی که رو به سوریه میرفتند…
از دیگر واژههایی که در فضای گفته شده به شعرها معنا میدهند میتوان به این واژهها اشاره کرد: نینوا،نافله ، نیزه، نماز، ظهر تشنه، مؤمن، ملکوت، آمین، تلاوت، دارالسلام، ولادت، موعود، ذوالجناح، شفاعت، گهواره و… در میان این واژهها آنها که خاصاند بر سرشان حرفی نیست اما دیگر واژهها شاید اینجا به تنهایی آن بار معنایی گفته شده را نرسانند اما در سطر و شعر به شدت تاثیرگذاری فضاسازانه دارند. شعر “از تخیل تو که پرده دار کاتب من است” سخت بر این واژهها که بار مذهبی و دینی دارند تکیه دارد. گویی سرود ستایش الههی آبها و روشنیهاست و هجرانیاش. در پارایی از این شعر چنین مینویسد شاعر کاتب:
کشف دوبارهی کلمات/-آن هم در تاریکی-/ غیر ممکن است/ شعر/ همین جا/ با همین غیر ممکن تاریک تمام میشود.
تاریکی در این پارا معنای نمادین وسیعی دارد و در این وسعت است که کشف دوبارهی کلمات، زنده کردنشان، به گفت آوردن و با آنها به گفت نشستن غیر ممکن شده است. غیر ممکنی که فرو بستگی است. تاریکی وسیعی که فروبستگی گفت و نوشت یکی از نتایجاش است و در این میان شعر که اعظم گفتها و نوشتهاست حتمیاست که دچار فروبستگی و رخوت شود. نمیشود از همه سو فروریختگی و ویرانی و سرگردانی باشد و شعر بر اوجها برود. دهان روشن در روزگاران روشن پیدا میشود و اگر میخواهید نشان دهید که کسانی بودهاند که گفت اعظم داشتهاند در روزگاران مکدر دور، باید بگویم آنها را در همان زمان تقویمیشان نبینید که آنها حاصل سالهای پیش از خوداند که آمدهاند و در جایی از تاریخ دهان باز کردهاند. در خانهی بی چراغ بوی گرم نانی نمیپیچد برای همین است که شاعر، سطرهای در بالا آمده را مینویسد. او این راز آشکار را میداند بهرغم خیلیها که میبینند و نمیدانند. امروز اگر درفارسی گفت ِ بی رمقی مانده به اندازهی جرقهی کبریت، کسانی دو کف دست آغوش و پناه کردهاند در برابر سرما و باد و تاریکی تا این جرقه را برسانند به روزگار جانهای پر استعداد که به جرقهای شعلهور میشوند. اما اگر بخواهیم برگردیم به آن حرف ِ اول یادداشت یعنی فاصله گیری سیدعلی صالحی از آن رویهکاریهای تزئینی و نمونه بدهیم. میتوانیم از دو شعر خواندنی “جهان” و “قصهی آخر شب” نام ببریم. دو شعری که بهطور آشکاری توانستهاند از جاذبهی آن زبان مزیّن دور و رها شوند و در ساحت و فضای دیگری به گفت بنشینند. شعر “جهان” گویی از دهان پیری سرد و گرم چشیده و شیرین سخن بعد از سالها زیست بیرون میآید که حالا از اشتباهات و و واقعیات حرف میزند و در میان همهی این حرفها ما را که میهمان این جهانایم، به یک چای دیشلمه دعوت میکند تا خستگی از تن بهدرکنیم. شعر قصهی آخر شب اما حکایت دیگری دارد. ساخته شده در هیبت قصه- خاطرهای که فاصلهی آموختن و زیستن را میخواهد نشان دهد. در بین این دوشعر، شعر “جهان” کلیت منسجمی دارد و توانسته روابط درونیاش را به سرانجام خاص خود برساند اما شعر قصهی آخر شب با اینکه امتیاز و ویژگی روایت را هم با خود دارد نتوانسته سیر درونی شعر را بر اساس منطق درونی شعر حفظ کند و چهار سطر پارای آخر شعر کاملن اضافه و حشو است. چرا که توضیح اتفاق ِ شعری است. اتفاقی که پیش از این توضیح در شعر رخ داده و به زبان شعر بیان شده اما شاعر انگار میخواهد خیالش راحت شود که آنچه میخواسته بگوید گفته شده پس بیرون از منطق شعر چهار سطر کوتاه توضیحی میآورد. با هم قصهی آخر شب را بخوانیم تا حسن ختامی باشد بر این یادداشت.
یکی بود/ یکی نبود/روزی روزگاری دور/ حوالی همین آب و نان ِ همیشه/ عدهای آدمی / با مشق و تمرین و ترانه/ به مدرسهی روستای ما آمدند./ روز بود/ اول روز بود/ و روز ِ اول بود/ معلم ما لهجه داشت/ لهجهای شبیه عبور باد از پیراهن علف/ گفت:/ الف، هرگز نقطه نداشته است/ اما ب… یک نقطهی روشن دارد/ و نقطه گاهی میتواند/ سر آغاز ِ یک خط بی دلیل باشد/ یک خط خاص،/ دنیا پر از خطهای بی پایان است./ و ما یاد گرفتهایم/ آی با کلاه/ اول هزار واژه میآید./ و ما از هزار واژه/ به یک واژه رسیدیم،/ اما گفتنش سخت است/ نوشتنش سخت است/ خواندنش سخت است/ تا یک روز عجیب/ که آن اتفاق عجیب افتاد/ معلم از تبعید آمدهی ما/ پای تخته سیاه نوشت: مار/ و گفت این مار است/ همه از الف تا آخر دنیا خندیدیم./ عدهای از میان ما/ به چنبرهی لغزان مار اشاره کردند./ حق با آنها بود./ مار/ مار نیست/ ولی مار/ مار است.