اتوبیوگرافیی بیژن اسدیپور نقل از دفتر هنر شمارهی سهتفنگدار
بیژن اسدیپور:
در شناسنامهمان آمده است که روز ۲۰ مهرماه سال ۱۳۲۵ خورشیدی درروستای «آبکنار» (کنار مرداب انزلی) به دنیا آمدهایم. درست یا نادرستاش را نمیدانیم ولی این را میدانیم که آن زمان شناسنامه اهمیتی نداشت. پدر خانواده وقتی سرش خلوت میشد میرفت و برای چند بچه یکجا شناسنامه میگرفت! شناسنامهی دخترها را هم قدری بیشتر میگرفتند که انشاالله رحمان در اسرع وقت به خانهی بخت رفته و قدری زودتر رفع زحمت بفرمایند! در چنین روز و روزگاری که روز و ماه و سال و حتی خود جناب نوزاد ارزشی نداشتند ما به میمنت و مبارکی متولد گشتیم! آنچه از این روز تاریخی در خاطرمان مانده است، این است که در روز تولدمان هوا ابری و بارانی و طبیعتا همه جا خیس بود!
ما که گویا قدری عجول تشریف داشتیم، بچهی اول گشتیم! پس از ما یک برادر (حسین) و دو خواهر (افسانه، لاله) هم در سالهای بعد، تشریف آورده به ما ملحق گشتند!
پدربزرگ و بستگان پدریمان، زمیندار و مالک و تجارتپیشه بودند. ایشان چون احساس قدرت میفرمودند خودشان را «اسدی» (یعنی شیری!) نام نهاده بودند! ما هم که از همان تخموترکه واز فرزندان همانها بودیم، شدیم «اسدیپور»! با این حساب لابد فرزندان ما باید بشوند «پورِ اسدیپور»!
از آن طرف بستگان مادریمان اما، کارگر و صنعتگر بودند. پدربزرگمان (پدر مادرم) قایق چوبی میساختند و کارشان نجاری بود. به همین خاطر نام فامیلشان را گذاشته بودند نجارحرفه!
آنچه از آن زمان در ذهن دارم مردانی امر و نهیگر و قهوهخانهنشین و قمارباز و زنانی زحمتکش و اسیر که در سرما و گرما تا زانو در گل توی مزارع برنج جان میکندند!
…………………………………………………***
شش ساله که بودیم چون بسیار شیطان تشریف داشتیم ما را به مکتبخانه فرستادند. همان روز اول، معلممان در دفترمان از یک تا ده را نوشتند که بنویسیم تا صفحه پر گردد. ما تا عدد سه را نوشتیم ولی هر کاری کردیم نتوانستیم شکل عدد چهار را بنویسیم! گوشهی اتاق گریه میکردیم که خانم همسایهمان به کمکمان آمدند تا شکل عدد چهار را کشیدیم! حالا که خودمان را با آن زمان مقایسه میکنیم، خیلی از پیشرفت خودمان خوشحال میگردیم!
کلاس اول را در «دبستان خیام» (در روستای آبکنار) خوانده، کلاس دوم را در دبستانی در بندرانزلی تمام نمودیم. سال ۱۳۳۳ با خانواده به تهران کوچ فرمودیم. ما خودمان وقت جا به جایی بسیار غمگین بودیم و خاطرمان هست که قلبمان میخواست از کار بایستد. هیچکس احساسمان را نمیفهمید. هرکس چیزی را حمل مینمود و ما به دریا نگاه میکردیم و میخواستیم دریا را گریه کنیم!
در تهران، چون پدرمان کسب و کار ثابتی نداشتند مرتب از خانهای به خانهای دیگر اسبابکشی مینمودیم. مدتی در خیابان فرهنگ، بعد در خیابان مختاری، و سپس در خیابان صفا مستاجر گشتیم. چند سالی بعد که کسب و کار پدرمان قدری رونق گرفت به خانهی کوچکی در نزدیکی میدان ژاله و بعد به خانهای بزرگتر در نزدیکی محله دروازه دولت نقل مکان فرمودیم. در طول این جا به جاییها ما خودمان بیکار نمانده دورهی ابتدایی را در «دبستان غضائری» و دوره دبیرستان را در «دبیرستان میرافضلی» به پایان رساندیم!
حدود سال ۱۳۳۸ که در خیابان صفا (نزدیک میدان فوزیه آن زمان) زندگی میکردیم، تفریح مردم سینما بود و در آن زمان فیلمهای پهلوانی و از جمله «هرکول» خیلی مُد شده بود. ایشان پهلوانی بلند بالا و عضلانی بودند که با غول یک چشم و چند چشم و دیو و دد جنگ میفرمودند. خیلی از حالات و جرکات ایشان خوشمان میآمد. روزی طرحی از او و بعد طرحی از چهرهی پدرمان کشیدیم. حالا چرا هرکول و پدرمان را انتخاب نمودیم، علتاش را نمیدانیم. شاید فکر میکردیم پدرمان هرکول خانهمان هستند! به هر تقدیر این طرحها در خانهمان گل کرد و فوری نمایشگاهی در راهرو کوچک خانهمان برپا گردید! فکر مینماییم این مهمترین واقعهی زندگی هنریمان باشد، که برای اولین بار کارهایمان دیواری را فتح نمودند!
سال ۱۳۴۳ به دانشکده حقوق (دانشگاه تهران) پذیرفته شدیم. در آنجا با هوشنگ معمارزاده (موش مرده ، انگولکچی توفیق) آشنا گشتیم. روزی حسین آقای توفیق از طریق معمارزاده ما را به توفیق احضار فرمودند! در همان جا بود که با پرویز شاپور و عمران صلاحی آشنا شدیم. در هیئت تحریریهی توفیق بودیم تا سال ۱۳۵۰ که جلوی انتشار آن را گرفتند. پس ما میتوانیم ادعا کنیم جزو کسانی هستیم که پس از ۵۰ سال انتشار مداوم توفیق، توانستیم کار آن نشریه را به تعطیلی بکشانیم!
با عمران صلاحی کتاب «طنزآوران امروز ایران» (۱۳۴۹)، «یک لب و هزار خنده» (۱۳۷۷) را انتشار دادیم. ( یک کتاب هم در دست داریم که میماند برای بعد). با شاپور کتاب «تفریحنامه» ( طرح مشترک، ۱۳۵۴) را در انتشارات مروارید نشر دادیم. کارهای دیگری هم در آن سالها با هم انجام دادیم که ذکرشان بلانسبت شما، لاف زدن در غربت خواهد گردید!
در سال ۱۳۵۰ به استخدام دانشگاه تهران درآمدیم و مدیر مجلهی «تحقیقات اقتصادی» گشتیم. سال ۱۳۵۱ مؤسسه انتشاراتی «کتاب نمونه» را رو به روی دانشگاه تهران علم نمودیم که تا اسفند ماه ۱۳۵۳ فعال بود و بعد تعطیل گردانده شد! عمران میگفت: « – تقصیر بیژن بود که تعطیل شد! خودش گفته بود «نمونه» اگر گفته بود «بمونه» خُب تعطیل نمیشد!» در «کتاب نمونه» بیش از هفتاد کتاب و چهار نشریه انتشار دادیم که حدود بیست عنوانمان را دوستان توقیف فرمودند! در این فاصله بارها دستگیر و زندانی گشته تا اینکه در سال ۱۳۵۳ ممنوعالخروج هم شدیم! اواخر سال ۱۳۵۶ بود که بالاخره دوستان سابق از خر شیطان پیاده گشته و رضایت دادند که به خرج خودمان به فرنگستان سنگقلاب گردیم!
در فرنگ هم آب در هاون کوبیدن را ادامه دادیم: نمایشگاههای مختلف اینجا و آنجا برپا نمودیم و در لا به لای آن چندین کتابمان را هم انتشار دادیم. با شاپور و عمران صفحات طنز «صافکاری» را با نظر «برگ چغندر» (که خودمان باشیم!) برای مدت یازده سال در خارج انتشار دادیم. در کنار همه این کارها از سنگقلاب شدن هم غافل نبودیم و حالا بحمدالله در «سنگقلاب» سوم تشریف داریم! و حالا حدود پانزده سال است که در تنهایی خودمان نشریهی «دفتر هنر» را در ولایت استاکتون (کالیفرنیا) انتشار میدهیم.
گویی بیش از این فضایی هم در اختیار نداریم، لذا باقی را میگذاریم برای اجلاد دیگر «سهتفنگدار»!
دیگر همین و تمام.