کرکرهی مشبک آهنیی در شیشهای را بالا بردم و در صبح ملول بهاری که میان تموز و زمستان سر درگم مانده بود به داروخانه پا گذاشتم. خیابان خلوت بود و پیاده رو خلوت تر, هنوز برای جمع شدن دستفروشها زود بود و احتمالا گدای کور و پسرش هنوز خواب مردمانی را میدیدند که از چند ساعت بعد با نگاه ناباوریی ” خودتی! ” به صندوقهای خیرات و مبرات که در فراوانی دست کمی از استارباکس امروز امریکا نداشت خیراتیهای خود را صرف آواز”سلطان قلبها” میکردند که پدر میخواند و پسر با اکوردئون همراهیاش میکرد. چند باری کمیتهچیهای آن زمان سعی کرده بودند صدای این یکی فردین را هم خفه کنند که با شیون پسر و اعتراض عابران که دل خونی از سلاطین کاذب قلبها داشتند که بدجوری توزرد از آب در آمده بودند بی نتیجه به قرارگاه خود که همانا سفرهخانه حضرتی بود برگشتند.
*
منتظر صندوقدار بودم که یک دختر بلند قد که چادر سیاه ولنگ و وازی به سر داشت آمد تو و تقاضای قرص سردرد کرد. یک ورقهی ده تایی استامینوفن جلویش روی پیشخوان گذاشتم و او هم بدون هیچ حرفی یک اسکناس مچالهی ده تومنی را جای ورقهی قرص گذاشت. پول را برداشتم و رفتم طرف صندوق خالی و اولین دشت را وارد کردم. هشت تومن بقیه را شمردم و دستش دادم و او سلانه سلانه به طرف در رفت. پشت به من در آستانهی در ایستاد اما بیرون نرفت.
من نمیدیدمش و منتظر ایستاده بودم که برود بیرون که دیدم برگشت و در حالی که هشت تومن پول خرد کف دستش را نشان میداد پرسید :
آقا من چند تومنی به شما دادم؟ گفتم: ده تومانی. یک مرتبه صدایش را بلند کرد که :
– نخیر , من هزار تومانی دادم, هزارتومنی.
این مال زمانی بود که فروش داروخانه در آن سالهای اول جنگ به سختی به ده هزار تومن میرسید و داروها همه همین دو تومن و سه تومن بود .
گفتم: دختر خانوم, توی این صندوق تنها اسکناس همین ده تومنیی شماست. و صندوق را بیرون آوردم و نشانش دادم. گفت:
میدونم, اما من هزار تومانی دادم.
فهمیدم این دختر برای ایجاد شر آمده و چارهای ندارم جز این که به کمیته زنگ بزنم که آن روزها کار کلانتری را میکرد. با این وصف به دختر گفتم که باید به کمیته زنگ بزنم. با پررویی گفت:
بزن, بزن, به هر کی میخای زنگ بزن.
تلفن را برداشتم و تلفن کمیته را گرفتم. کسی گوشی را برداشت و من خود را معرفی کردم و جریان را نقل کردم. پرسید:
شکایت هم دارید؟ گفتم: نه, ولی او مانع کار ما شده. گفت: الان فقط شما آنجا هستید؟ گفتم: بله. گفت: ما الان کسی را میفرستیم.
دقایقی بعد یک تویوتای لندکروز با سه نفر در لباس کمیته جلوی داروخانه پارک کرد و هر سه نفر پیاده شدند. بعد از گفت و گوی آهسته و کوتاهی با آن دختر, جلو آمدند و گفتند جریان را در قرارگاه بررسی خواهند کرد که اگر حل نشد از من خواهند خواست برای تشکیل پرونده به کمیته بروم پرسیدم: و اگر حل شد چی؟ گفتند: لزومی به آمدن شما نیست.
و دختر را با خود بردند.
*
از نیم ساعت بعد سر من شلوغ شد و تا یک بعد از ظهر که معمولا برای نهار یک ساعتی تعطیل میکردیم از کمیته خبری نشد. صندوقدار در داروخانه ماند و من به خانهی مادرم رفتم و یک ساعت بعد برگشتم. او گفت کسی تلفن نکرده.ساعت در حدود چهار بعد از ظهر بود که مردی هم سن و سال آن روز من که لباس مرتبی به تن داشت وارد داروخانه شد و از صندوقدار سراغ من را گرفت و بعد که فهمید منم جلو آمد و گفت که با من یک کار خصوصی دارد. پرسیدم: طولانیست؟ علت سوال من را پرسید که گفتم اگر کارش وقتگیر باشد باید صبر کند تا ده دقیقه بعد نسخه پیچ عصر داروخانه برسد.
گفت: کار من فوریست اما ده دقیقه مهم نیست, منتظر میشوم. در این لحظه از جیب خود کارت خود را در آورد و به من نشان داد. دندان پزشک بود. احساس کردم مشوش است و آرام و قرار ندارد. نسخه پیچ رسید و من کتم را به تن کردم و به او گفتم: بفرمایید کارتون چیست؟. گوشهی کتم را گرفت و با خود بیرون برد و گفت:
امروز صبح دختر من که ناراحتی ی روانی دارد آمده داروخانهی شما و بعد ادعا کرده هزار تومانی داده به شما. گفتم:
– عجب! پس دختر شما بوده.
– بله, نمیدونم چرا این کارو کرده. کارهای عجیب گاهی ازش سر میزنه
اما پول نه, اصلأ ما به او پول نمیدهیم. نمیدونم چه ساعتی هم صبح از در زده بیرون و تا این جا چه جوری آمده. اصلا من باور نمیکنم او فرق اسکناسها رو بدونه.
پرسیدم: حالا چه جوری برگشته خونه؟
گفت: برنگشته, هنوز تو کمیتهست.
گفتم: اما اونا به من گفتند اگه موضوعی بود به من زنگ میزنند.
گفت: برای همینه که مزاحمتون شدم. من از ظهر که به من خبر دادند رفتم
کمیته تا حالا.
گفتم: چی میگند؟
گفت: اول بند کرده بودند به کفشش.
گفتم: برای چی؟
گفت: میگفتند چرا کتونیه.
گفتم: مگه چه عیبی داره؟
گفت: گفتند فقط دخترای مجاهد چادر را با کتونی میپوشند
یک آن عرق سردی روی ستون فقراتم نشست. پرسیدم: حالا به کجا کشیده؟
گفت: دو تا از دکترهای معالجش به خاطر همکاری کارشونو ول کردن آمدند شهادت دادند که این دختر بیماریی روانی دارد و با مکافات فعلا قبول کردند اما گفتند شما باید رضایت بدید.
قبل از این که بگوید اتومبیل دارد من تاکسی گرفته بودم و با هم چپیدییم ته تاکسی . در کمیته هیچ چیز برای من آزار دهنده تراز نگاه به اوباشی نبود که با دهان چرب موقعی که من رضایت نامه را امضاء میکردم عوامفریبانه می گفتند:
– حاج آقا, خیرت بده.
بیرون پیاده تا محل پارک ماشین او قدم زدیم. هر چند متر دخترش را که از پیادهرو منحرف میشد به سمت خود میکشید. وقتی به ماشینش رسیدیم اول در را باز کرد و دختر را داخل ماشین برد, بعد به من تعارف کرد که من را
برساند که گفتم تا داروخانه پنج دقیقه هم نمیشود. دست دراز کرد و من دستم را دردستش گذاشتم که یکباره بغضش ترکید و به زاری گریست.
برای راحتیی او دستم را از دستش در آوردم و از او دور شدم.
————————–
بهمن ٩٢
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
One Response to یادداشتهای شخصی (شیاطین خدایی)