برای عشقی که به بیژن اسدیپور میورزم، برای انسانی که از او میشناسم، برای قلمی از او که ما را تازه میکند، برای طرحی که بر زندگیی ما میزند برای «یک انسان شریف و نجیب» که بیژن اسدیپوراست و هیچکس مثل او نیست نوشتهی زیر را از صورتکتاب (این نامیست که بیژن به فیس بوک داده) موزه هنرمندان سرزمین مادری برایتان میآورم. حبیب شوکتی
بیژن اسدی پور….طنزنویس – تصویرگر و…. یک انسان نجیب و شریف
آخرین باری که بیژن را دیدم سال چهل و نه بود وهمراه عمران صلاحی …همانروزها کتابی را با عمران طنزیم کرده بود به نام ” طنز آوران امروز ایران ” و در آن یادی هم از من شده بود که هنوز نسخهی امضا شده آن را در کتابخانهام دارم.
دوست مشترکمان استاد محمد ابراهیمیان در مورد جناب اسدی پورمتنی نوشته است که به خواندنش میارزد:
همیشه محجوب، متین و موقر بود. کمگو و گزیدهگو. تا نمیپرسیدی، سخن نمیگفت و اگر میگفت چنان شمرده و آرام میگفت که کسی غیر از شما نمیشنید. طنزپردازان عموماً پرگو، بلندگو و متکلم وحدهاند. اینان سرشار از کلمات و ترکیبات پنهاناند. ناگهان از زرادخانهی ذهن خویش کلماتی بیرون میکشند و جاهایی به کار میبرند که شما را غافلگیر میکند. گویی پیوسته در حال جست و جوی موقعیتهای طنازانهی تازهاند تا مجلس گفتوگو را به آتش بکشند و هر کس ریسهکنان به گوشهیی درغلتد. بسیاری از دوستان طنزپرداز من، در سالهای دور، هم شفاهی و هم مکتوب، این چنین بودند؛ اما بسیاری از ایشان درونگرا، کمگو، خجالتی، آرام، فکور و بیشتر شنوندهاند و پشت نگاهشان و زیرپوست گلانداختهشان بس هیاهو دارند که به زبان نمیآرند. خجالتی یا فروتن؟ کدام صفت شایستهی ایشان است؟
بیژن اسدیپور از همان ابتدای نوجوانی این گونه بود، با همان صفاتی که برشمردم. همیشه تبسم نجیبانهای همهی اعضای صورت دوست داشتنی و گرمش را سرشار میکرد. بعدها ( حوالی سال ۵۴ ) وقتی کتاب تصویری ملانصرالدیناش چاپ شد و به دست ما رسید، دریافتم که بیژن نه با کلمات بلکه با خطوط و تفکری که پشت تصاویرش نهفته است، آدمی را نخست از خنده سرشار میکند و سپس به تفکری عمیق و جانانه میکشد. قصههای ملانصرالدین ساده بود، بیژن، اما به آنها عمق بخشید. فکاهی بودند، طنزشان کرد. گاه گزنده و زهرآگین. روزی که کتاب، چاپ و منتشر شد، در شهر ولولهای افتاد. بیژن اسدیپور و آن همه سکوت ؟! بیژن اسدیپور و این همه فریاد ؟!
من دبیر سرویس هنر و ادبیات روزنامهی اطلاعات بودم، با دوستان و همکارانی چون، شهین خوشهگیر، علیاکبر عبداللهی، اسماعیل جمشیدی، اسماعیل عباسی، اکبر سرداری، بیژن امکانیان، محمدعلی سجادی و … که هر یک حوزهای را پوشش خبری میدادند و دوستان فراوان دیگر که جسته گریخته با ما همکاری میکردند و همه اهل کتاب و دانش و هنر و فرهنگ می بودند. در بخش کتاب، ناشران معمولاً دو جلد از هر کتاب تازهی خود را میفرستادند که معرفی کنیم. این کار بیشتر بر عهده علیاکبر عبداللهی بود. او استاد این کار بود. در چشم به هم زدنی ده جلد کتاب را زیر و زبر میکرد و یک معرفی جانانه مینوشت که انگار همهی کتاب ها را از آغاز تا پایان خوانده است. به کتاب بیژن که رسید آن چنان خندید که تحریریه از جا کنده شد. بعد کتاب را به طرف من سُر داد و گفت: “این یکی کار خود توست. ببین رفیقت چه کرده است.”
بیژن، ملانصرالدین تازهای خلق کرده بود. همراه با الاغ معروف و همسرش و آن چنان با این الاغ رفتار کرده بود که آدم را به احترام وا میداشت. با خطوط استادانهای، الاغ را جزء جداییناپذیری از ملانصرالدین و خانوادهی او کرده بود ؛ عصای دستش، یا پسرش .
من تصمیم گرفتم یک صفحهی هنر و ادبیات را به معرفی کتاب بیژن اختصاص دهم و تصاویر زیبای او را از ملانصرالدین و خانوادهاش چاپ کنم. چاپ و انتشار مطالبی از این دست در صفحهی هنر و ادبیات معمولاً با انعکاس فراوان همراه بود، روزی که تصاویر بیژن از ملانصرالدین چاپ شد، بسیاری کارش را ستودند. صبح روز بعد ناگهان دستهگلی به نام بیژن اسدیپور در تحریریه ظاهر شد، مدتی بود که یکدیگر را ندیده بودیم و یکی از تابلوهایش را از اصل کارها در قاب قشنگی نشانده بود که به من هدیه داد.
من این تابلوی گرانقدر را حدود سی و پنج سال است که گرامی داشتهام. در اسبابکشیهای متعدد همیشه مراقب آن بودهام و پیوسته بر دیوار کتابخانهام، چشمهای دوستان را خیره کرده است. بیآنکه طی این همه سال، حتا یک بار صدای بیژن را شنیده باشم. اشیاء بیشتر از آدمی عمر میکنند و آثار هنری عمرشان بسیار طولانی است. اغلب به این میاندیشیدم که آیا بیژن، که نمیدانستم در کجای دنیا است، میداند حدود سی و پنج سال است با تابلوی ملانصرالدین خود، خط زیبا و امضای مشهورش و آن صمیمیتی که در نوشتهی خود نسبت به من دارد، با من هم اتاق است؟ و در کنار دوستان فراوان دیگرم که با آثارشان با من زندگی میکنند، زمانهای طولانی و طاقتفرسای انزوای مرا، از خود لبریز میکند؟ شاید درست همان زمانهایی که من بیژن را به دلیل حضور تابلوی او در ذهن خود مرور میکردهام، او هم به همین میاندیشیده است و لابد با خود میگفته است آیا ابراهیمیان تابلوی مرا به یادگار نگه داشته، یا ناگزیر برای گذران زندگی به همراه کتاب هایش فروخته است؟
هنرمند، وقتی اثری را به دوستش تقدیم میکند، یعنی که تکهای از وجود خود را به امانت و به یادگار به او سپرده است. در حقیقت میتوانم گفت تکهای از قلب مهربان خود را به دوست سپرده است. من بارها و به ضرورت و در تنگنا کتابهایام را به ثمن بخس به رندان کتابخر، فروختم، اما در میان آن همه کتاب با ارزش که دیگر هرگز نخواهم توانست، داشته باشم، کتابهای فراوانی وجود داشته که دوستان نویسنده، پژوهشگر، شاعر و هنرمندم در سالهای بسیار دور به نام من امضا کرده بودند و متنهای بسیار زیبا نوشته بودند. من از این کتابها و تابلوها همچون جان خویش نگهداری کردهام و بارها با مراجعهی به آنها دوستانم را در تنهاییهای بیپایان خود، مرور کردهام.
نسل ما انگار در کیسهی منجنیق، با شدت تمام به چهارپر جهان پرتاب شد. هر کس در گوشهای . دوستیهای نسل ما ، سی سالههای آن روزگار و شست وچند سالههای امروز، دوستی غریبی بود. همه شیفته و شیدای هم، همه در کنار هم، همه همدل و همراه، صمیمی و یکرنگ و به همین دلیل همه سرشار از خاطرههای خوش. بیآن که یک نفر دیگری را کدر کرده باشد و یا غباری به آینهی قلبش نشانده یا گرد غمی به روحش فشانده باشد. وای که نسل ما چقدر یکدیگر را بیریا دوست میداشتند. جیب هر کس، جیب دیگری بود و قلبش در سینهی دوست میتپید.