شاعران این شماره: ناهید عرجونی، حامد ابراهیمپور، هوشنگ رئوف، حبیب شوکتی، خیراله فرخی، گروس عبدالملکیان و حافظ موسوی
____________________
بخشی از یک شعر: ناهید عرجوتی
…………………..لا دیزگل…….از: سایت شخصیی شاعر
من حتا پیش خودم فکر میکردم
حتما توی کلهی خانم مدیر
گچ ریختهاند
که میگوید
جنگ غنیمت است
و موهای ما به دشمن کمک میکند
خفگی در سه اپیزود
سال خطر، سال سیاهی، سال بمباران!
سال هزاروسیصد و پنجاه و نه! تهران!
سالی که یک زن در تقلاهای تن زایید
سالی که من را یک نفر روی لجن زایید
از ابتدا افسوس بخت باژگون خوردن
از سینهی مادر به جای شیر، خون خوردن
در جستجوی لقمهای نان دربه در بودن
دلواپس دلواپسیهای پدر بودن
سال فرار از وحشت این کوچه ی بن بست
سال مواظب باش مادر! شهر ناامن است!
سال صدای مردن پروانهای در مشت
سال صدای پای مردی خواهرم را کشت
سال بلندیهای مهران… سال خمپاره
سال النگو… گوشواره… دامن پاره
سال – بیفشانید در اروند خاکم را
سال – بده به مادرم کاکو پلاکم را
سال نشستن روی دوش تخت بیپایه
با بمبها بازی کنار نعش همسایه
سال رها بر خون فرزندان آدم، شهر
سال خطر… سال مصیبت… سال خرمشهر
٢)
سال شروع تازهی این سرگذشت ایران
سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت! ایران!
این که جدال ناگزیر خیر و شر باشی
دیوانه باشی، دردسر باشی، پسر باشی
این که نبندی چشمهای نیمه بازت را
با شک خیامی بشویی جانمازت را
تکرار بیفرجام رنجی مستمر بودن
با شعر گفتن مایهی شرم پدر بودن
شوق دوباره خواندن بیگانه و قصر و
شبگردی اطراف میدان ولیعصر و
دیوانگی در این خیابان، آن خیابان… بعد
عاشق شدن در ظهر دانشگاه تهران بعد
تنها شدن در کوچهی تاریک بن بست و
بوسیدن و دیوانگیهایی ازین دست و
یاغی شدن، یکباره بال و پر درآوردن
از رازهای مبهم تن سر درآوردن
لبریز طعم سیب ممنوع بدن بودن
دیوانهی دیوانه بازیهای زن بودن…
¨
سال خیابانهای آتش، سال اشکآور
سال کبوتر پر، پدر پر،هم کلاسی پر
درگرگ و میش لحظههایی شوم کز کردن
درضربههای خونی باتوم کز کردن
سال طپیدنهای آخر، سال حسرت…آه
سال غم جانکاه، سال کوی دانشگاه….
۳)
سال عفن…سال سیاهی…سال گُه! تهران!
سال هزار و سیصد و هشتاد و نه! تهران!
تنها شدن… با اضطراب و درد خوابیدن
با چشمهای یک سگ ولگرد خوابیدن
هر نیمه شب تنها نشستن زیر باران تا
شعر جدیدی جان بگیرد در خیابان تا
جانی بگیری… رنگ و روی رفتهات باشد
شعر جدیدت آبروی رفتهات باشد
این که ببینی سایهات روی زمین مرده
ترسیدهای و چشمهایت را ملخ خورده
این که ببینی در دهان شیر خوابیدی
در تخت خواب هشت پایی پیر خوابیدی
طاعون بگیری در طی صد سال تنهایی
در صفحههای دفتر شعر هیولایی –
غمگین! که پشت اخمهایت قایمش کردی
لرزیدی و در زخمهایت قایمش کردی
این که نفسهای فلوت مردهای باشی
چشمان خیس عنکبوت مردهای باشی
خود را جویدن در دهان بستری خالی
مثل خودارضایی خرچنگ میانسالی
که از سقوط سایهاش در آب میترسد
میخوابد و در خواب هم از خواب میترسد
این که بیازاری خودت را… این که بد باشی
که راههای کشتن خود را بلد باشی…
**
سال چقدر این شهر یک خورشید کم دارد
سال هوا را تیره میدارد! نمیبارد!
سال هزارم از حیات امپراطوری
سال سقوط مرتضی… سال غم پوری…
(حامد ابراهیمپور/ با دست من گلوی کسی را بریدهاند/شانی 1391)
شعر: خفگی در سه اپیزود/
پاییزی
برگها
یا زمین گیر میشوند
یا دنبال باد میافتند
و میروند
جمع می شوند در گوشهای از سرما
برگها نمیدانند
پاییز در همهجا
با کبریتی پُر ایستاده است
یک شعر: از حبیب شوکتی…………………………………..
درخت خانوادگی
بلانسبت من شاعرم
پدرم قبل از آنکه دیر شود
در پنجاه و دو سالگی
در بیمارستان خوابید
و ترک کرد
ما را،
مادرم اما از صیغهی دیگری بود
وقتی خواهرم را زایید
برادرم را ناتنی کرد
و برادر دوم در بهار جوانه زد،
من در شهریور شش سال بعد
قبول شدم
و شعر شناسنامه صادره گردید از رشت
و من به شرط باران
هنوز شاعرم.
فروردین ۱۳۹۱
یلدای من
در تو
سیبی هست
که سر میخورد از دستام هی…
به یلدایات که میرسام
به اولین روز لبان خندهات
در سرخترین سیب
لبام میسوزد.
قایق کاغذی
یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگهای نارنجی و بنفش
یک جفت گوشوارهی آبی
یک جفت …
کشتی نوح است
این چمدان که تو میبندی!
بعد
صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینهام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محلههای قدیمی گذشت
و کودکیام را غمگین کرد.
کودک بلند شد
و قایق کاغذیاش را بر آب انداخت
او جفت را نمیفهمید
تنها سوار شد
آبها به آینده میرفتند.
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانههای تسبیح ریختند :
من … تو
کودکی …
… قایق کاغذی
نوح …
… آینده
…
تو را
با کودکیام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم
One Response to اشعار این شماره