در سنین پیری و در سراشیب زندگی به شکل نا به خود و آسان دیگر چیزی آدم را برنمیانگیزاند و خواندن هر کتاب و یا مطلبی و یا حتی دیدن فیلمهایی که روزگاری برای دیدن آن ها سر و دست میشکستیم راحت نیست. شاید از همین روست که همیشه اگر میلی هم باقی مانده باشد به بازخوانی متونی میگراید که از گذشتهها در قبول ما جا افتادهاند و بخشی از زندگیی ما شدهاند. بنابراین وقتی در جایی چشمم به عکس تولستوی افتاد که در کنارش دو مریدش چخوف و گورکی نشسته بودند بیاختیار به خواندن مطلب پرداختم . اما مطلب در بارهی چخوف بود و مطالبی که در حضور ماکسیم گورکی بین تولستوی , آن نابغه ی بیبدیل ادبیات روسیه و آنتون چخوف گذشته بود. تولستوی که سی و دو سال بزرگتر از چخوف بود از نمایشنامههای او خوشش نمیآمد و این را بیپروا هم به او میگفت. یک بار پس از خواندن باغ آلبالو با شیطنت سر در گوش مرید جوان خود برده و گفته بود: الحق که از نمایشنامههای شکسپیر هم بدتر بود.گورکی نقل میکند که پس از این که چخوف در نامهای نمایشنامه دیگر خود را متشکل از پنج خروار عشق خوانده بود, تولستوی در خانه اش در یاسنا پولیانا از او میپرسد که آیا در جوانی به روسپیخانه زیاد میرفته است؟ و وقتی می بیند چخوف دستپاچه شده است با اصطلاحی عامیانه از شیطنتهای دوران جوانیی خود در چنان خانههایی با تبختر دم میزند. با این همه چخوفاگر چه نارضایتی ی خود را از حرفهای تولستوی پنهان نمیکرد اما همچنان با اشتیاق از آثار تولستوی و به خصوص جنگ و صلح و شخصیت پییر که او را بدیل خود تولستوی میدانسته یاد میکرده است اگر چه حقیقت این است که به گمان من شخصیت جذاب پییر و نیز لوین نچسب در آناکارنینا که او را هم بدیل تولستوی دانسته اند برای بزرگمرد کوچک اندام روسی که که در اواخر زندگی هر چه سعی کرد بد بنویسد باز هم نتوانست, فقط دو عدیل بودهاند در دستهای داستان پرداز بیبدیل. با این همه تولستوی در گفتگو با منتقدی داستانهای چخوف را به کلمات مصوری تشبیه کرده بود که در مقابل دوربین با بینظمی به هر سو پراکندهاند و در نهایت به تابلوی امپرسیونیستیی زیبایی مانندهاند. نه اینکه همین یک حرف تولستوی شاید بهترین تمجید, و البته نه تعریف, از داستان های بی شمار کوتاه و نیمه بلند این پزشک نویسندهی روسی باشد, که خود به بسیاری از آن داستانها میارزد. چخوف نویسندهی بدی نیست و چند داستان زیبا نیز در مجموع کارش وجود دارد که یکی دو تا را میتوان جزو بهترین داستان های کوتاه زمانش, در حدود کارهای گی دو مو پاسان دانست. نمایشنامههای او هم که تولستوی تقلیدی از هنریک ایبسن دانسته بود در ارزش مطلقا قبل مقایسه با نمایشامههای آن نوروژی چون ” اشباح ” و ” هدا گابلر ” نیست مشکل چخوف زیاد نوشتن بود در یک زندگیی کوتاه, کاری که فقط نوابغ به آن قادرند, که البته چخوف یکی از آنها نبود. سرچشمهی داستانهای او را شاید در پزشک بودن او باید جستجو کرد؛ دکتری که روزی دهها نسخه برای این و آن مینویسد, تعدادی را مردم به خانه میبرند و در گنجه میگذارند و دیگر به سراغ آن نمیروند, تعداد دیگری آن را در تاقچه میگذارند و پس از یکی دو روز از خیر آن میگذرند. البته تعدادی هم هست که پس از مصرف حال آن ها را خوب کند. روسیه سرزمینیست که در آنجا گوگول ظهور کرد که او هم زندگیی کوتاهی داشت ولی به یقین دو داستان کوتاه او ” دماغ ” و ” پالتو ” به نود در صد از داستانهای چخوف میارزد. در بین شاهکاری داستان کوتاه تاریخ ادبیات غرب, آثاری چون مردگان جویس، بارتلبیی ملویل, دل سادهی فلوبر, مسخ کافکا و مرگ ایوان ایلیچ تولستوی بهترین داستانهای چخوف هم جای نمیگیرند. اگر چه داستان بانو و سگ ملوس او میتواند در مراتب پایینتری جای داشته باشد
*
در سال ٢٠١٠ فیلمی مستند از سالهای آخر زندگیی تولستوی به مناسبت یکصدمین سالگرد مرگ او در اینترنت منتشر شد که در یکجا جنازهی او را در ایستگاه قطاری نشان میداد که پس از ترک خانه دچار سینه پهلو شده و مرده بود. مردمان بسیار در مکان حاضر بودند در انتظار چیزی که معلوم نبود. یک جا تولستوی در جلوی خانهای در کنار چند زن و مرد و کودک ایستاده بود و در استکان چای مینوشید. و در جای دیگری او را پیرانهسر میدیدیم در کنار مرد دیگری که بر اسب سوار بودند و به حالت یورتمه به تدریج دور میشدند. من را با همین یک تصویر کار است که مقالهای را به یادم میآورد از یک نویسندهی روس که خاطرهای را از تولستوی نقل کرده بود که به گمان من نشانههای نوابغ را در اموری که به غلط جزو ارزش به حساب نمیآید نشان میداد. به درک که دیگران چه میگویند. مگر شمس تبریزی خاطرهی خود را از دروازهی خوبرویان ارزروم و شبی که با یک زیبای قفچاقی گذرانده بود بیپردهپوشی در مقالات نگفته است؟ آن روسی هم داستان خود را با تولستوی اینجور نقل کرده بود : با کنت از میان مزارع گذشتیم و او در کنار تپهای ایستاد و از روی اسب بلندای تپه را نگاه کرد. زنی آن جا به چشم میآمد که انگار روی زمین نشسته بود و چیزی را میشست. کنت به من گفت تو اینجا منتظر شو تا من بازگردم, و من دیدم او با چابکی از باریکهای که مسیر تپه بود اسب را هی زد و بالا رفت. من از پایین نگاه میکردم و منتظر بودم که تولستوی برگردد. آن بالا دیدم آن زن از جا بلند شده بود و در حالی که دستهایش را خشک میکرد با کنت شروع به صحبت کرد. حرفهایی که نمیشنیدم اما دیدم بعد از لحظاتی زن به سوی اتاقی رفت و کنت نیز به دنبال او سلانه سلانه راه افتاد. مانده بودم که تولستوی با این زن که به ظاهر دهاتی میآمد چه میگوید. به هر حال هر دو به داخل اتاق رفتند و بعد از دقایقی کنت را دیدم که از اتاق بیرون آمد, سوار بر اسب خود شد و به سمت پایین و به سوی من آمد. اما درست زمانی که به پیچ آخری رسیده بود سرم را بالا کردم و آن زن را دیدم که در حالی که از اتاق بیرون میآمد دستهایش را جلوی چشم هایش گرفته بود و گریه می کرد
————————-
مرداد ٩٢