خيابان كاخ، در برابر خانة 109،
مردي با چارچوب دري بر دوش، نشاني دروازه قزوين را مي پرسيد.
ناصر پاكدامن
براي سالروز سي ام تير هم در تهران نمانده بودم. تازه امتحانات سال دوم دانشكدة حقوق را تمام كرده بوديم و شمارة مخصوص دانشجويان ايران، ارگان سازمان دانشجويان ايران را كه درآورده بوديم راهي بابلسر شده بودم. يكي دو روز آخر تير به آنجا رسيدم. ماه مرداد در آن بابلسر بودم. بابلسر ناتمام. آن زمانها بابلسر، بابلسر سالهاي چهل و پنجاه نشده بود. دهكي بود كه در عصر طلائي قرار شده بود محل هتلي باشد و ويلاهائي. تا شهريور 20 هتل تمام شده بود و بقيه ناتمام مانده بود و رونق چالوس و رامسر را پيدا نكرده بود.
رودخانه اي به سوي دريا مي گذشت با پل معلقي بر آن. يك دست رودخانه، هتل بود و بعد هم چند عمارت دو طبقة شهري ساز بود با حياطهائي با باغچه هايي از درختهاي پرتقال و نارنج و شايد هم شمشاد. و پشت آنها هم دكان بازار مختصري با خانه هاي بابلسريها و زندگي معمولشان. اگر درست يادم باشد آن عمارتهاي دو طبقة شهري ساز كه به تقليد معماري از باكو آمده ساخته شده بودند، يكي مدرسه اي شده بود و يكي دوتاي ديگر هم اداراتي از ادارات دولتي و بالاخره يكي هم شده بود مهمانخانه اي كه البته از آن ”هتل بابلسر“ ارزانتر بود. با ديوارهاي نيلي كمرنگ و در طبقة اول، ايواني با ستون ـ تيرهاي چوبي و بالكون مانند كه مشرف به خيابان و رودخانه بود. از اين بالكون استفادة سالن غذاخوري مي شد پس با ميز و صندليهايي مشرف به رودخانه. هتل را مديري اداره ميكرد كه يا ارمني بود و يا از مهاجران قفقازي. بعد هم مهمانخانه راديو داشت كه وصل به بلندگويي بود و برنامه هاي راديو تهران را پخش مي كرد. صداي بلند راديو در رودخانة پهنِ كم آب مي نشست و به آن سو هم مثل وز و وزي مي رسيد.
اين دست ديگر رودخانه كه ما بوديم ويلاها بودند كه حالا ادارۀ بهداشت عمومی ”اصل 4“ آمده بود و آنها را اجاره كرده بود براي كارمندان ايرانيش كه در مازندران فعاليت مي كردند. چندتائي پزشك و معلم و دبير كه برادر پزشك من هم از آن جمله بود كه در طبقة دوم يكي از ويلاها اتاقي داشت اشتراكي با سياوش [کسرائی] و يك نفر ديگر. اتاق بزرگ آفتابرويي بود با سه تخت. و برادر من هم نبود كه داشت راهي خارجه مي شد. پس تخت او شده بود تخت من و سياوش هم كه تخت خودش را داشت. تخت سومي هم خالي بود. صاحبش به مأموريت رفته بود.
ايام بابلسر عجيب و غريب بود. از آن تنشهاي سياسي روزمره و دائمي تهران خبري نبود. دنيايي بود در كنار و در خود. روزنامه اي به دست كسي نمي رسيد. راديويي هم در كار نبود. عالم بيخبري بود در نزديكي دريا و در كنار رودخانه اي كه آب چنداني نداشت ولي در طرف مقابلش، هتلي داشت كه راديويي را به بلندگويي وصل كرده بود و ”اينجا تهران است“ را پخش مي كرد.
دوشنبه 19 مرداد در شهرستانها روز رفراندم بود. در بابلسر هم صفي به درازاي چندين صد متر درست شده بود كه كارگردانش، سلماني قد بلندي بود كه روزهاي پيش، گهگاهي مي آمد سرِ ويلايي ها را اصلاح مي كرد و امروز آن سويِ رودخانه بدو بدو مي كرد تا همه را به كنار صندوق رأي ببرد. ازين سوي رودخانه مي ديدم و شعارهاي زندهباد مصدق را مي شنيدم. بعد از ظهر كنار دريا كه بوديم از آقايي كه برادرش يكي از وزراي بنام كابينه هاي رضاشاهي بود شنيدم كه با تفاخر مي گفت كه من هم رفتم و رأي دادم و براي مردم سخنراني هم كردم. و چه حرفها كه نزده بود!
25 مرداد كه پيش آمد ما دير خبردار شديم و در آن عالم بيخبري داشتيم با خودمان نجوا ميكرديم و خوشحال بوديم كه اين بار هم نهضت و مصدق قِسِر در رفتند كه 28 مرداد پيش آمد. مثل مرغ سركنده دنبال يك ذره خبر بوديم. چه شده است؟ چه مي شود؟ از آن صف بلند خبري نشد. بهت همه را گرفته بود. سياوش به تك و تاو افتاده بود و بي احتياط تر از هميشه تماس ميگرفت. يكبار كه وارد شد با خوشحالي گفت عباس آباد دست به اسلحه ميبرد و گفت تپه هاي عباس آباد انبار اسلحه است. پادگان دست به اسلحه مي برد. ما هم خوشحال مي شديم. رؤياها بود كه شكل ميگرفت. حالا براي شنيدن اخبار دو بعداز ظهر بدو راه مي افتادم و از آن پل باريك رد ميشدم تا خودم را به جلوي هتل برسانم و بعد كنار خيابان، روي لبة پياده رو مي نشستم تا اخبار را بشنوم. و بعد با قدمهاي آهسته به آن اتاق ويلائي بر ميگشتم. روزهاي بعد هم همين برنامه بود. فكر مي كنم كه 29 يا 30 مرداد بود كه وقتي رفتم كه اخبار ساعت دو را بشنوم ديدم كه احمد [دیباجی] و نادر[نادرپور] توي بالكن هتل نشسته اند و دارند ناهار مي خورند. احمد دانشجوي سال آخر پزشكي بود و ما با هم در هفته نامۀ دانشجويان ايران، نشریۀ سازمان دانشجویان ایران آشنا شده بوديم. از فعالان دانشكدة پزشكي بود. آرام و آهسته حرف مي زد. گاهي به موضوعات ادبي هم ميپرداخت. همكاري ما به دوستي نزديك شده بود. حالا درين فرداي 28 مرداد، احمد را ميديدم كه آن بالا نشسته است و دارد با نادرپور كه من فقط قيافه اش را ميشناختم ناهارميخورد. دستي تكان دادم. او هم به اندازة من تعجب كرد. آمدند پايين. اخبارشان خوب نبود و از جمله گفتند كه وسط راه كه قطار توقفي كرد يكي از آشنايان مشترك سوار شده بود خونين ومالين و گفته بود كه چماق به دستها هر قيافة مشكوكي را كه ببينند سالمش نميگذارند خاصه اگر جوان باشد و با پيرهن شلوار. و رفیقمان حالا داشت از شهرش فرار مي كرد كه خودش را به تهران بر ساند.
کمی که صحبت کردیم معلوم شد كه از تهران با قطار آمده اند تا شاهي و از شاهي هم با اتوبوس آمده اند به اينجا و ميخواهند از راه كناره بروند تا رشت و بندر پهلوي. گفتم كه اگر يكي دو روزي بمانيد من هم همراهتان مي آيم. آن يكي دو روز را هم بياييد پهلوي ما. و ما يعني سياوش و من كه در آن ويلاها هستيم. آنها هم پذيرفتند. اينطوري بود كه دوستي من و نادر شروع شد. دوستي با تاريخ تولد معلوم. در همين يكي دو روز بود كه سلماني را گرفتند كه شهرباني فعال شده بود.
اوايل شهريور بود، شايد هم اصلاً اول شهريور بود، كه راه افتاديم. حالا ديگر تاريخش را درست به ياد نمي آورم. مي دانم كه احمد و نادر دو سه روزي ماندند و باز هم مي دانم كه قرص ماه در بدر كامل بود كه در رامسر بوديم و شب به دريا رفته بوديم و شطي از نور ماه روي دريا ريخته بود (تقويم مي گويد كه اول شهريور آن سال مطابق با 12 ذيحجه است و یکشنبه). فكر مي كنم كه جمعه ششم شهريور بود كه به تهران رسيديم. اگر نادر بود همه را به دقت و صحت مي گفت. يادش بيدار!
در بابلسر سوار اتوبوسي شديم كه از جادة كناره به رشت ميرفت. و ما راهي رامسر بوديم. اتوبوس مالامال از آدمهاي جور واجور بود و وسط راه هم در آباديها و شهركها و شهرهاي وسط راه مي ايستاد و مسافري پياده ميكرد و مسافري ميگرفت. مسافرها آن قدر بار داشتند كه اتوبوس، باركشي شده بود كه مسافر هم مي برد. ناهار را در نوشهر ايستاد. بيرق و عكسهاي شاه به در و ديوار بود و نوعي تلخکامی و بي اطميناني توي هوا. يكي دو دسته هم آمدند از زنان و مرداني با لباسهاي محلي و ”زنده باد شاه“ گويان رد شدند. چندان زیاد نبودند. صد نفر نمیشدند. گفتند عشاير شاهپرست هستند. كسي هم اسمي را گفت كه دو هجاي آخرش ”كَلا“ بود. طي راه يكي دوبار ديگر هم ازين صحنههاي شاهپرستانه ديديم. یعنی همان گروههای محلیپوش شصت هفتاد نفری شاه جویان و زنده باد گویان.
نوشهر آن زمان كيا و بيايي نداشت. مثل همۀ شهرهاي مسير راه دو رديف مغازه بود كه مثل دكور سينما كنار جاده كار گذاشته بودند و اينجا به ميداني هم مي رسيد كه گاراژ و پس قهوه خانهاي داشت. چايي كه ميخورديم صحبت كتك خوردن و خونين و مالين كردن دكانداري (شايد هم روزنامه فروشي) شد كه مصدقي بوده و يا توده اي. جند نفر ديگر را هم زده بودند. در بعضي نگاهها بود كه ما را هم مثل فراريها مي ديدند. بالاخره اتوبوس روي جادة خاكي به راه افتاد. از پشت شيشة اتوبوس، چالوس و شهسوار هم مثل نوشهر بودند. با همان بيرقها و تمثالها و يكي دو بار هم گروهي عشايري پوشيدة زنده باد گو.
رامسر كه رسيديم دمِ غروب بود. آن وقتها در رامسر دو هتل بود، يكي آن هتل بزرگ و معروف در كمر تپه اي پوشيده با سبزي جنگل و ديگري نزديكتر به دريا و در كنار ميداني كه ادارات دولتي اطرافش اطراق كرده بودند. پيشترها شنيده بودم كه معماران و طراحان اين هتل را براي خورد و خواب راننده و خدمة مسافران هتل بالا درست كرده بودند. به اين هتل میرفتيم که اتاقي بگیريم. جلوي در و روي چهارپايه اي، درجه دار تنومندي نشسته بود از درجه داران شهرباني. عرق مي ريخت و خودش را باد مي زد. از مقابلش كه رد شديم حرف زدنش را شنيديم كه با مرد جواني ميگفت كه بارها گفتم كه ازين كارها دست بردار و هي گوش ندادي! و مرد جوان گذشت خواهانه كوتاه مي آمد. شهرباني باز ادامه مي داد. در لحنش خصومت و خشم نبود. صحبت از توقيف و اين حرفها هم شد. ما رفتيم و اسبابها را در اتاقها گذاشتيم و پايين كه آمديم كه به طرف دريا برويم، هنوز گفت و گو ادامه داشت و بالاخره مردجوان راهي شد و رفت. شهرباني رو به ما كرد و از كار و بار ما پرسيد كه چه كاره ايد، از كجا آمده ايد و به كجا مي رويد؟ بي اينكه به رويش بياورد تحقیقات / استنطاق می کرد!. ما هم گفتيم كه به گردش از بابلسر مي آييم و در راه انزلي هستيم. دگمة يقة پيرهنش باز بود. از رطوبتِ گرمِ هوا كلافه بود و خودش را همچنان باد مي زد و مشفقانه گفت: ”احتياط كنيد! مواظب باشيد!“ رفتيم كنار دريا. ماه در بدر كامل بود و بالا مي آمد. در ساحل برادر وزير رضاشاهي را ديديم كه غير منتظره بود: فكر مي كرديم بابلسر است. آمد و سلام و احوالپرسي كرد و از بابلسر پرسيد و بعد به اعتراض گفت كه پشت سر من گفته اند كه در متينگ رفراندوم سخنراني كرده ام. اين تهمتها به من نمي چسبد كه خانوادگي همه شاهپرست بوده ايم و هستيم! و چه خوب شد كه اعليحضرت زود آمدند و مردم هم چه استقبالي كردند. ما هم گوش كرديم با سكوتي كه علامت رضا نيست. مثل اينكه ديگر به روزهاي سكوت رسيده بوديم.
يكي دو روز بعد راهي رشت شديم. دو چمدان كوچك داشتيم كه شاگرد شوفر در باربند اتوبوس جاسازي كرد و به راه افتاديم تا عصر به رشت برسيم. وقتي رسيديم در گاراژي پياده مان كردند. با رسيدن اتوبوس ما، حياط گاراژ پر جنب و جوش تر از معمول شد: بيكاران، كنجكاوان، به استقبال آمدگان، دستفروشان و بعد هم چند تايي كه با اين اميد خوش بودند كه بارها را به دست و كول بگيرند و به مقصدي برسانند و كسبي كنند. ما هم در انتظار چمدانهاي كوچك خودمان ايستاده بوديم. جوانكي به كنار ما آمد و با اصراري كه به تضرع و الحاح گدايي مخلوط ميشد ميخواست كه ”اموال“ ما را باركشي كند. توضيحات ما كه آقا خودمان به دستمان مي گيريم فايده اي نداشت. و اصرار ملتمسانه قطع نمي شد. و حتي دستش را دراز كرد كه چمدانها را از شاگرد شوفري كه روي سقف اتوبوس، بارها را از باربند باز ميكرد بگيرد. به زحمتي بارمان را از دستش گرفتيم كه مگرچلاقيم و راه افتاديم. من و نادر جلوتر مي رفتيم و احمد هم از عقب مي آمد. بايد به ميدان شهرداري مي رفتيم كه از آنجا بود كه كرايه ايهاي رشت– انزلي حركت مي كردند. خيابان(شاه؟ پهلوي؟ شاهپور؟ يا اسم ديگري از همين خانواده!) شلوغ بود و مقداري نرفته بوديم كه احمد خودش را به ما رساند كه بچهها مواظب باشيد كه آن جوانك داشت شما را به چندتايي كه آن كنار ايستاده بودند نشان مي داد كه اينها فراري هستند. مصدقي يا توده اي. آنها هم با علاقه گوش ميكردند و شما را برانداز ميكردند. مانده بوديم كه چاره چيست كه از جهت مقابل روزنامه فروشي رسيد با بغلي روزنامه هاي تهران. يك شماره شاهد خريدم، روزنامة بقائي با همان شادمانيهاي فرداي بيست و هشت مردادي و آكنده از فحش و فضيحت به مصدق و نهضت ملي. اول روزنامه را طوري تا كردم كه عنوانش خوب معلوم باشد و بعد هم آن را در جيب پشت شلوارم گذاشتم كه خوب دیده شود. فكر كردم نوعي پيشگيري و محافظت است. در طي اين سالها هميشه 28 مرداد ياد آن عصر در شهر ناآشناي رشت هم هست. هر بار كه فكر ميكنم نمي دانم كه از ترس بود يا احتياط؟ و اصلاَ مي بايست چنين كنم يا نه؟
راهي انزلي شديم. آنجا بود كه شنيديم كه در رشت هم بگير و بزن مفصلي بوده. جماعتي از ارتشيان با توپ و تانك و تفنگ به خيابانها آمده اند. جماعتي شعبونخاني نسب هم به دفاتر احزاب و سازمانها و كتابفروشيها ريخته اند و از جمله محل حزب ايران را غارت كرده اند و آتش زده اند. سخت بود كه كسي به حرف بنشيند آنهم با جوانك ناشناسي تهراني.
جمعه راهي تهران شديم. اتوبوسي بود و باز هم آدمهايي كه حرف نمي زدند و قرار نبود كه به پرسشي هم جواب بدهند. بغل دست راننده نشسته بودم. يكي دوبار دورخيز كردم كه از تهران مي آييد چه خبر؟ جوابي نيامد. جادة خاكي بود كه مي رفت زير كاپوت اتوبوس! به هر آبادي و شهر و شهركي مي رسيديم دنبال نشان و نشانه اي مي گشتم و تشنهتر مي ماندم. يكبار هم كه اتوبوس در پمپ بنزيني در تاكستان قزوين ايستاد كه بنزين بگيرد، از فرصت استفاده كردم و به اين بهانه كه پاها را حركتي بدهم در پمپ بنزين چرخي زدم. كسي جوابي نمي داد. زبانها در كام. يعني كه ديگر زمانة گفت وگو تمام شده بود و دوران شنود در رسيده بود؟ به تهران رسيديم. هوا تاريك ميشد. در و ديوار همان بود و در تاريكي شب پيچيده مي شد. داشتيم وارد تونل مي شديم؟ نمي شد، ممكن نبود. نهضت ملي ضرورت حركت تاريخ بود و عقربة تاريخ به عقب بر نمي گردد!
فردا كه شد به خيابان كاخ رفتم. خانة 109 را ديدم كه ظهر روز 9 اسفند هم ديده بودم كه چگونه شعبونخان سوار بر جيپي به در سبز آهنينش حمله برد. اكنون ويرانهاي افتخارِ كودتاگران. پارچة سفيد و درازي را به ديوار خانه آويخته بودند كه شعارگونه بر آن چنين خوانده مي شد: ”شبانگه به سر قصد تاراج داشت / سحرگه نه تن سر نه سر تاج داشت“ و امضاي حزب زحمتكشان دكتر بقايي در پاي پارچه بود كه فاتحانيم مفتخر (حالا که دهسالی از نوشتن این سطور گذشته است دو سه سالی است که فهمیده ام که فردای 28 مرداد، آیت الله کاشانی به بازدید خانۀ 109 رفته است آنهم در معیت دکتر بقائی که در 26 مرداد، پس از اعلام نتایج رفراندم مبنی بر انحلال مجلس هفدهم مصونیت پارلمانی خود را از دست داده بود و در نتیجه به اتهام مشارکت در قتل افشارطوس توقیف و زندانی شده بود و درین روز فرخندۀ 29 مرداد آزاد شده بود. دو نفر دیگر هم همراه این دو هستند. آیت الله چهرۀ باز و شادی دارد: حتماً که آن خانۀ لخت و مخروبه و غارت زده، با درها و پنجره هایی که دیگر نبود، با اتاقهایی تهی و غرقه در انبوهی از پاره و سوخته کاغذها، با دیوارهایی پوشیده از آجرهایی شکسته و پریده در اصابت گلولهها و اینجا و آنجا پوشیده از سیاهی شعله ها، یادهای ”خوشی“ رابه یاد او میآورد و خرسندانه زمزمه میکرد که ”یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو“! از اسناد و مدارکی که درین سالها، نخستین بار در مرداد 1358 در تأیید خیرهسریهای خانمان بربادده پیرمرد احمدآبادی، انتشار داده اند یکی هم نامهای است به خط آیتالله خطاب به دکتر مصدق به تاریخ 27 مرداد که ”من شما را با وجود همۀ بدیهای خصوصیتان نسبت به خودم، از وقوع حتمی یک کودتا توسط زاهدی که مطابق نقشۀ خود شماست آگاه کردم که فردا جای هیچگونه عذر موجهی نباشد“ و بعد هم ”اگر به راستی در این نکته اشتباه می کنم با اظهار تمایل شما سید مصطفی و ناصر خان قشقائی را برای مذاکره خدمت میفرستم…“ یعنی که ”بیا آشتی کنیم مُرافه بسّه“ که مصدق هم هیچ نوعی ”اظهار تمایل“ نمی کند و به اختصار و صریح در پاسخ مینویسد که ”مرقومۀ حضرت آقا … زیارت شد. اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملت ایران هستم“. جوابی بیرحمانه و سربالا که ”از سر بامی که پریدیم پریدیم“! و اینطوری بوده که دست رد به سینۀ آیتالله زده و با هموار کردن راه بر کودتاچیان، ننگ ابدی را برای خود خریداری فرموده که لعنت بر او! در اعتبار و صحت این دو نامه بحث بسیار شده است و بسیارانی هردو را ساخته و پرداختۀ جاعلان و قلب سازان دانستهاند. اما اکنون دو سه سالی می شود که مازیار بهاری فیلمی تهیه کرده است با عنوان ”مصدق، نفت و کودتا “. این فیلم را تلویزیون فارسی بی. بی. سی. پخش کرده است و چه بسا تلویزیونهای دیگر هم. و چه بسا هم که هم اکنون در گوشه ای ازدنیای مجازی در انتظار دیدگان شما باشد. در هر حال فیلمی است دیدنی که یکساعتی به طول می انجامد و از دیدنیهای آن یکی هم صحنه های پایانی دقیقۀ پنجاه و یکم است که آیت الله و دکتر بقائی و همراهان را در بازدید از خرابه های خانۀ 109 نشان میدهد. بر چهره هیچیک از حاضران اثر و نشانه ای از اسف و اندوه و حتی شگفتی نیست. معلوم نیست که بقائی، چه زمانی آن پارچۀ سفید و دراز را با آن یک بیت شعر، به دیوار خیابان کاخ آویخته است؟ پیش یا پس از بازدید و سرکشی ویرانه خانۀ مصدق! داستان آیتالله بسی پیچیده تر است که هوادارانش میگویند که در عصر 27 مرداد، مصدق را با آن نامه از ” وقوع حتمی یک کودتا توسط زاهدی“ آگاه میکند یاللعجب که مصدق خود ازین کودتا خبری ندارد با اینکه همۀ کار ” مطابق نقشۀ خود [او] است“! و چه اعجوبه ای است این مصدق! و اعجوبهتر آیتالله است که در روز بیست و هفتم خبر کودتا را به مصدق می دهد و پس از بازدید از صحنۀ عملیات در فردای 28 مرداد در روز بعد هم با زاهدی در منزل مقدم دیدن می کند واین دیدارها از آن پس نیز چند زمانی مرتب تجدید میشود. آیت الله هر زمان که میشایست یادآور می شد: ” مصدق به من و کشورش خیانت کرد. طبق شرع شریف اسلامی مجازات کسی که در فرماندهی و نمایندگی کشورش خیانت کند مرگ است“. برای بررسی جامعی از روابط مصدق و کاشانی، نگ.: علی غریب، ”کاشانی و مصدق: تفاهمات و تقابلات“ در عصرنو، 27 مرداد 1386 / 18 اوت 2007. ازدیدن آن چند صحنۀ فیلم مازیار بهاری هم غافل نمانید که هم صواب دارد و هم ثواب و هم سبابه! ).
همینطور چند زماني، چندين بار در هفته، خاموش از آن پياده رو مي گذشتم و باز مي گذشتم. شبها سكون بيشتري داشت. و آن پارچه هم 28 مرداد مرا تداعي مي كند. طي سالها، هر بار كه از آن پياده رو خيابان كاخ گذشتم آن پارچه را مي ديدم و در و ديوار درهم كوفتة رؤيايي براي ايراني آزاد و مستقل.
سه رويداد مهم، و مهم چه بر اساس معيارهاي ملي و چه بر اساس معيارهاي بين المللي، سيماي ايران قرن بيستم را رقم زده است: انقلاب مشروطيت (1285 / 1906)، نهضت ملي كردن نفت (1329 / 1951) و بالاخره انقلاب ايران (1357 / 1979). اكنون قرني از انقلاب مشروطيت مي گذرد كه نخستين كوشش براي اعلام حقوق شهروندان و تحقق بخشيدن به حكومت قانون و برپايي قدرت و دولت انتخابي در كشوري آسيايي بود و ربع قرني هم از انقلاب بهمن ايران مي گذرد كه بحث از چرائي و چوني و بازتابهاي دروني و بروني آن فرصت ديگري مي خواهد.
جنبش ملي كردن نفت ايران يكي از لحظه هاي آغازين جنبش استعمارزدايي در فرداي جنگ جهاني دوم است. اين جنبش و دولتي كه آن را نمايندگي ميكرد از نخستين مظاهر واقعيتي هستند كه بر آن نامهايي چون ”جنبش عدم تعهد“، ”جهان سوم“، ”بيطرفي“ و و و … نهاده اند. در دنيايي كه از سويي اشكال معمول و متداول نظامهاي مستعمراتي سرمايه داري جهانگستر را مطرود مي خواست و استقلال و استقلالخواهي استعمارزدگان را خوشامد ميگفت و از سوي ديگر در چنبرة جنگ سردي گرفتار آمده بود كه جهان را همآوردگاه نبرد خير و شر و نور و تاريكي مي ديد. و در چنين جهاني كه آن را به دو اردوگاه و يا جبهه تقسيم شده مي دانستند هر يك از دو اردوگاه، استقلال و استقلال عمل را سخني بيهوده و خطرناك و ادعايي نادرست و دروغ مي شمردند و هر كه را با خود و در كنار خود و در خدمت خود نمي يافتند كمر بسته در خدمت رقيب مي ديدند. جنبش غير متعهدان تكذيب چنين برداشت ساده انگاري بود و بيانگر ارادة استقلالخواهي گروهي از كشورهايي كه از اواسط سالهاي پنجاه ميلادي قرن گذشته و لااقل حدود دو دهه در صحنة سياست جهاني نقشي تعيين كننده را به عهده گرفتند. نهرو و ناصر و تيتو و سوكارنو از نخستين و شناخته ترين دولتمرداني بودند كه به رهگشايي در اين راه مي رفتند و كنفرانسي كه از 28 فروردين تا3 ارديبهشت 1334 در باندونگ (اندونزي) برگزار شد از لحظه هاي آغازين و پر طنين شكلگيري اين جنبش بود. ديگر نمي شد گفت كه جهان در دو جبهة ”شرق“ و ”غرب“ خلاصه مي شود. در افتتاح كنفرانس، مردم اندونزي با فرياد ”مصدق، مصدق“ از هيئت نمايندگي سرافكندة ايرانِ زاهدي ـ شاه استقبال ميكردند. مصدق به معناي استعمار زدائي و نبرد پنجه در پنجه با سرمايه داري جهاني بود. مصدق نويدآور دوران سربلندي بود. مصدق در ذهن و فكر ”دوزخيان زمين“ طنين رهايي و آزادي بود.
گذشته از اهميت جهاني، جنبش ملي شدن نفت در تاريخ ايران معاصر از اهميت ويژه اي برخوردار است. ملي كردن نفت به معناي بركندن ريشة استعمار امپرياليسم انگليس بود كه در آن زمان دست كم قرني بود كه بر ايران سلطة مستعمراتي داشت. در ايران، شركت نفت انگليس و ايران (شركتي خصوصي از جملة ”هفت خواهران“ كه اكثريت سهام آن هم به دولت انگليس تعلق داشت) دولتي در دولت بود. و بنابرين ملي كردن نفت كوششي بود براي استعمار زدايي و بازيابي استقلال كشور، آنهم به هدايت دولتمداراني كه آزادي و حكومت قانون و دموكراسي را مكمل ضرور آن مبارزة ضداستعماري مي دانستند.
با ملي شدن نفت، انگلستان پايگاه اصلي نفوذ استعماري خود را در ايران از دست ميداد و با به روي كار آمدن دولت دكتر مصدق، در واقع هيئت حاكمه زمام امور مملكتي را از دست خود بيرون ميديد. و بيهوده نبود كه از همان نخستين روزها، ميان انگليس و عمال آشكار و پنهانش از سويي و هيئت حاكمه و مؤتلفان و خدمتگزاران چپ و راستش از سوي ديگر، ”همكاري“ پايدار و همه جانبهاي برقرارشد كه تا كودتاي 28 مرداد ادامه يافت. انتخاب دكتر مصدق به نخست وزيري، شكست انگلستان بود اما شكست هيئت حاكمه هم بود. و اين نكتهاي است كه اغلب فراموش مي شود. ما وقع را مي دانيم اما شايد ارزش يادآوري را داشته باشد: حكم نخست وزيري سيدضياء الدين طباطبائي را آماده كرده بودند و او خود در دربار نشسته بود تا از مجلس خبر خوش ”ابرازتمايل“ بيايد و او هم حكم را بگيرد و بر مسند نشيند و پروندة ملي كردن نفت را به كناري زند و امور را بر وفق مراد شاه و هيئت حاكمه و شركت نفت و سفارت فخيمه بگرداند. در مجلس، رهبر اكثريت، جمال امامي كه او هم چون بسياري، مصدق را منفي بافي ميدانست كه از پذيرفتن هر مسئوليتي سر باز ميزند و سياست را تنها وسيلهاي ميخواهد براي عوامفريبي و مردمداري، به مصدق پيشنهادكرد كه نخست وزيري را بپذيرد. پس با اطمينان به پاسخ منفي مصدق بود كه چنين پيشنهاد تعارفگونه اي را بر زبان آورد، غافل ازينكه پيرمرد ماجرا را مي داند و پس، از آن ”پيشنهاد“ استقبال مي كند. كه كرد.
اگر مصدق نپذيرفته بود چه ميشد؟ در وقايع تاريخي سنگيني لحظهها هم هست. بستر تاريخي مهم است، گذشته ها مهم است، شکلبندی طبقاتی مهم است، نيروهاي متقابل و صف بندي آنها مهم است اما گاه لحظه ها هم مهم ميشود و سرنوشت ساز. يك حركت و يا يك حرف و يا يك تصميم و ديگر هيچ. كلامي يا اقدامي كه ميبايست و يا نمي بايست. همة لحظه ها در همة زمانها سنگيني يكساني ندارند. براي پيروزي در مبارزه ميبايد نه تنها نيروهاي در مبارزه را شناخت، دوران و مقتضياتش را شناخت بلكه مي بايست لحظه ها را هم شناخت. در تاريخ لحظة خطير هم وجود دارد. 28 مرداد لحظة خطيري بود؟ اگر پاسخ اين پرسش را دانسته بوديم شايد هم چنين نمي شد كه شد!
28 مرداد تنها مسئلة نسل ما نيست كه در آن روزها اميدهاي خود را فرو ريخته مي ديديم. مسئلة تاريخ معاصر ماست. پاسخ به اين كه 28 مرداد چه بود چهره ها را تصوير ميكند. در طول سالهاي پيشين چنين بود و درطول سالهاي پس ازين نيز همچنان چنين خواهد بود. برحسب اينكه آنچه در آن روزهاي پاياني مرداد 1332 در ايران و بر ايران گذشت را چگونه بناميم (”قيام“،”تجربه“، ”رويداد“ و يا كودتاي 28 مرداد) گفته ايم كيستيم، كجا هستيم، با كه هستيم، از كجا مي آييم و به كجا مي رويم! در سخن از 28 مرداد كلمات هم بيطرف نيستند.
از فرداي 28 مرداد، دستگاه شاهي صحبت از ”قيام“ كرد و تا ديروز انقلاب هم هر ساله اين روز، جشن و چراغان بود. در هر شهر و شهرك و قصبه اي بناي يادبودي براي ”شهداي قيام“ بر پا شد. با گذشت سالها همچنان هرساله نامهاي تازه اي از ميان ارتشيان ميآمدند و با شرح جانفشانيهاي خود در راه نجات مام وطن صفحات ”ويژهنامه“هاي روزنامه ها را آكنده مي كردند و چه بسا نشان 28 مرداد هم ميگرفتند. ”قيام“، روايت حكومتي از واقعيتي بود كه از همان آغاز مردمان به چشم و گوش و پوست تجربه خود ديده بودند: براندازي حكومتي ملي به زور و پول و ارادة دستگاههاي جاسوسي آمريكا و انگليس. چندان زماني از كودتا نگذشته بود كه آنچه در ايران بر سر زبانها بود به دقت و به تفصيل بيشتر در رسانههاي جمعي جهان منتشر شد. مصدق در دادگاه نظامي، آن زمان كه توانست آشكارا و به صراحت و آن زمان كه مانع مي شدند به اشاره و كنايه، ازين واقعيت پرده برداشت و حتي شمارة چكي دلاري را در جلسة علني دادگاه ذكر كرد كه بابت تأمين بخشهايي از هزينههاي كودتا در بانك ملي به حساب گذاشته بودند. از آن پس نيز به يمن انتشار بخشي از اسناد و گزارشهاي رسمي وزارتخانه ها و سازمانهاي دولت آمريكا خاصه ”سيا“ و خاطرات مأموران و طراحان و مجريان كودتا و بالاخره تحقيقات و بررسيهاي محققان و پژوهشگران، كمتر گوشه اي ازين كودتا هست كه در تاريكي كامل مانده باشد و آنچه اَظهَرُ مِنَ الشَمس است همين است كه اين ”قيام“ فرآورده و ساخته و پرداختة ايالات متحد آمريكا بود كه از همراهي و همكاري انگلستان نيز بهره مندي فراوان داشت. شاه و هيئت حاكمه با مشاركت در كودتا عليه نهضت ملي به آلت اجرايي قدرتهاي خارجي تبديل شدند و در نظر مردم ايران فاقد هرگونه حقانيتي شدند. شكافي كه ازين پس ميان حكومتكنندگان و حكومت شوندگان پديدار شد همچنان تا روز آخر پايدار ماند و حكومت شاه هرگز نتوانست در اذهان مردمان به حكومتي برخوردار از مشروعيت و حقانيت بدل شود. شبح مصدق ايران را گرفته بود.
در يكي از انتشارات حزب توده بود كه كودتا به ”تجربه“ بدل شد (نگ: ف. جوانشير، تجربة 28 مرداد: نظري به تاريخ جنبش ملي شدن نفت ايران، تهران، انتشارات حزب تودة ايران، خرداد 1359، 331 ص.). با كودتا نمي توان مخالفت نكرد اما تجربه از مقولة ديگر است. بار منفي ندارد و حتي در برخي از تركيبات و مشتقات خود طنين مثبت هم دارد: تجربه اندوزي كه بسيار خوب است . آدم مجرب هم كه ديگر هيچ! و بعد هم در زماني كه مي بايست به هر قيمتي در پي تقرب جستن به درگاه امام ضد امپرياليست و جمهوري اسلاميش بود چه بهتر كه آن انتقاد از خودهاي ملايم گذشته را از رفتار و كردار حزب توده در دوران ملي شدن نفت و حكومت مصدق به فراموشي بسپاريم و با كاشانيچيها و بقائيچيها وفدائيان اسلام و مؤتلفه ايها همزبان شويم. كه در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد. و امام فرموده است كه مصدق، مشتي ”استخوان پوسيده“ است و آن ”تجربه / رويداد“ هم كودتاي آمريكايي – انگليسي نبود، ”سيلي خوردن“ كفر از ”اسلام عزيز“ بود. و پس، تكبير! و ”كارگران جهان متحد شويد“ كه امام هم ظهور فرموده اند! چه ”تجربه“ اي!
”رويداد“ جديدالولاده است. حاصل تجديدنظري در تاريخ معاصر ايران با لعاب بيطرفي كه همه حرفشان را بزنند و كه هم روحية علمي چنين حكم ميكند و هم دموكراسي. بعد هم اگر ميخواهيم ازين وضعي كه دچارش هستيم نجات پيدا كنيم بايد باز انديشي تاريخي كنيم. دوباره همه چيزها را زير سئوال ببريم و چه بهتر كه از مصدق و ملي كردن نفت و 28 مرداد شروع كنيم كه آن اولي خل و ديوانه اي بود كه حقش بود به حرف دكتر اميني گوش كرده بود و خودكشي كرده بود (”مصاحبه با… “ ،کیهان لندن، 15 اوت 1991). و اين دومي، ”ملی کردن“، هم بيست سال زود انجام شد (متأسفانه رجعت طلبان آريامهري فراموش ميكنند كه بفرمايند چه روشي براي تعيين زودي و ديري رويدادهاي تاريخي ابداع فرموده اند كه به اين دقت تاريخ وقوع طبيعي رويدادها را تعيين ميكنند. چه بهتر كه با به كار بستن اين روش روايتي راستين از تاريخ جهان و ايران تدوين فرمايند كه در آن همة رويدادها، به موقع و بي ديركرد و يا زودكرد به وقوع پيوسته باشد و هر رويدادي پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه ثانيه به عالم وقوع گام گذاشته باشد كه همه بندگانيم و خسروپرست / من و گيو و گودرز و هر كس كه هست). و آخري، 28 مرداد“، هم كه انقلابي بود تمام عيار (مگر نه اينست كه انقلاب بهمن كار لومپنها بود؟ ماشالله قصاب و زهرا خانوم را كه فراموش نكرديد؟ شعبونخان و پري آژدانقزي هم معادل بيست و هشت مردادي همينها هستند و پس اگر تا به حال فكر ميكرديم كه آن ”رويداد“، ”قيام“ بوده اشتباهات فرموده بوديم. ”رويداد“ ما انقلابي بوده تمام عيار. كه دانا و داننده اوست) و پس خواهش داريم كه ”تعزية صحراي كربلاي بيست و هشت مرداد“ را تعطيل كنيد و فرهنگ گریه و شیون و زاری را به کناری اندازید!
اين سخنان كه اينجا و آنجا و به الحان مختلفه ميشنويم جلوه اي از پديده اي است كه معمولاً در همة جوامع و خاصه در عبور از مراحل بحراني، پيش مي آيد كه به پرسش مي نشينند كه چه شد و چرا شد و كجا رفتيم و به كجا آمديم. پاسخيابي به اين پرسشها، خاصه اگر با استفاده از اطلاعات و مدارك جديدي صورت بگيرد، چه بسا به تغيير و دگرگوني برداشتهاي ما از گذشته هم ياري رساند. اما هر ”بازخواني“ معصوم و بيگناه نيست و در هر بازخواني انگيزه هاي سياسي و مصالح عقيدتي نقش خود را دارد. اين چنين است كه نژادپرستان ضد يهود و هوادار آلمان هيتلري در تاريخ تجديد نظر ميكنند تا به اثبات برسانند كه نه آن كوره هاي آدمسوزي وجودي داشته و نه اردوگاههاي كار اجباري. و آن چند ميليون يهودي هم نه كشته شده اند و نه بيخانمان و نه آواره. پس خداوند زاد و رود هيتلر و هيتلريان را افزون فرماياد!
تجديدنظرطلبان وطني هم در همان آب و هوا كار ميكنند و به تكميل و تجهيز ساز و كارهاي تازه براي راستنشينان و محافظهکاران خودمان مشغولندكه آري 25 مرداد كودتا بود، اما 28 مرداد داستان ديگري بود: خيزش مردم عليه حكومت قانون شكني كه دیگر هواداری هم برایش نمانده بود و داشت ايران البته عزيز را به ورطة كمونيسم سوق مي داد. تجديد نظرطلبي، دنياي لحظه هاست: لحظه هايي مجرد، مستقل و مجزا از گذشته. و هر رويدادي فرآوردة لحظه است. تجديدنظرطلبي، كن فيكون در تاريخ است. اگر همة قرائن و امارات و ادله و براهين نشان بدهد كه در سوم حوت 1299 در تهران كودتايي صورت گرفته است و اين كودتا هم معلول سياست انگلستان بوده است، در نوشته و گفتة تاريخدان تجديد نظر طلب تغييري حاصل نمي شود و همچنين است تكليف وزير خارجة دولت آمريكا وقتي كه از ملت ايران پوزش بخواهد و اعلام كند كه ”اين كودتا آشكارا بازگشت به عقب و مانع رشد سياسي ايران بود“ (17 مارس 2000 معادل با 27 اسفند 1378). نه، ”رويداد“، نجات وطن بود به همت وطنپرستان! هر چند كه چند زماني در اوائل شهريور 1332، مشكل گردو فروش چهارراه حسن آباد اين شده بود كه نمي دانست با اوراق سبز اسكناس مانندي كه در عصر 28 مرداد به او داده اند، چه مي تواند بكند و تبديل به احسن كردن آنها از چه طريقي ممكن است و آن غروب دير وقت 28 مرداد هم مردي در حدود خانة 109 خيابان كاخ، چهارچوب دري را به كول مي كشيد و از ناظري راه دروازه قزوين را مي پرسيد.
كودتا، كودتاست و هيچ نام ديگري ندارد. در طول قرن بيستم در ايران چهار كودتاي مهم صورت گرفت. دوبار به وسيلة محمد علي شاه و يكبار به وسيلة سيد ضياء و رضا خان آن زمان و رضاشاه بعدي. و بار آخر به وسيلة زاهدي و محمد رضا شاه در مرداد 1332. در همة اين كودتاها دولتهاي خارجي نقش تعيينكننده داشتند . دوبار اول روسية تزاري نقطة اتكاء و محرك كودتا بود. بار اول مقاومت مجلس مانع كودتا شد و بار دوم كه مجلس به توپ بسته شده بود، قيام مردمان از جمله در تهران و آذربايجان و گيلان و اصفهان بود كه با خلع محمد علي شاه، بار ديگر مشروطيت را زنده كرد. كودتاي 1299 در ادامة مصالح سياست انگليس به وقوع پيوست و در مرداد 1332 نيز آمريكا و انگليس بودند كه كودتا را طرحريزي كردند و فرستادگان سيا بودند كه به ياري مأموران انتليجنت سرويس در ايران و با همكاري شاه و زاهدي و كاشاني و بهبهاني و بقائي و انصارشان، كودتا را سازمان دادند.
28 مرداد، ادامة 25 مرداد است: در اين روز اجراي طرحي كه در 25 مرداد ناتمام مانده بود به پايان رسيد. هدف طرح 25 مرداد سرنگوني دولت دكتر مصدق و بستن پروندة ملي شدن نفت بود. و اين هدفي بود كه هيئت حاكمة ايران و سياست انگليس از آغاز ملي شدن نفت و روي كار آمدن دولت مصدق دنبال مي كردند و تجليات متوالي آن را در حادثه آفرينيها، آشوبها، قيامها و آدمكشيهاي دوران آن حكومت بيست و چند ماهه مي بينيم. در 28 مرداد، شاهي كه بي خبر تخت و تاج و كشور را رها كرده بود و رفته بود بازگشت و تا باز بر اريكة سلطنت نشيند، هيئت حاكمه نيز به قدرت باز آمد كه دو سالي توطئه سازي و حادثه آفريني بيوقفه و گوناگون خود را به ثمر نشسته ميديد. روحانياني كه فرياد ”وا اسلاما“ به آسمان برده بودند شكر للله ميگفتند كه حكومت كفر به عدم پيوسته است و مملكت در دامان كمونيسم نيفتاده است.
در تاريخ معاصر ايران 28 مرداد پايان يك دورة تاريخي بود، دوره اي كه با جنگ دوم جهاني آغاز شد كه پايان عصر طلائي پهلوي اول را به دنبال آورد و در عصر 28 مرداد به پايان خود رسيد. در اين دوره بود كه آرمانهاي ترقيخواهانة مشروطيت حيات تازه اي يافت، حكومت قانون نو جوانه اي زد، استبداد حكومتي به كناري رانده شد، آزادي و آزاديها نيرو گرفت، حقوق دموكراتيك از جهان فراموشي به سوي دنياي عمل كشيده شد و بالاخره، ”واپسين و نه كمترين“، استعمارزدائي و استقلال طلبي در سرلوحة خواستهاي مردمان قرار گرفت. كوشش در راه تحقق اين خواستها با تشكيل دولت مصدق به اوج خود رسيد. حكومت مصدق پايان يك دوران است چرا كه كودتاي 28 مرداد، كودتايي براي بستن همة اين راهها بود، نقطة پاياني دوران آزادي طلبي و استقلال جويي و نقطة آغازين
دوران ديگري در تاريخ معاصر ايران كه با انقلاب بهمن 1357 پايان گرفت.
در آن تابستان چرا كودتا شد؟ ايرانيان چه گناه كبيره اي را مرتكب شده بودند؟ به مصدق در دادگاه گوش دهيم:
”آري، تنها گناه من و گناه بزرگ و بسيار بزرگ من اين است كه صنعت نفت ايران را ملي كرده ام و بساط استعمار و اعمال نفوذ سياسي و اقتصادي عظيمترين امپراطوريهاي جهان را از اين مملكت برچيدهام و پنجه در پنجة مخوفترين سازمانهاي استعماري و جاسوسي بين المللي درافكندهام و به قيمت از بين رفتن خود و خانوادهام و به قيمت جان و عرض و مالم، خداوند مرا توفيق عطا فرمود تا با همت و ارادة مردم آزادة اين مملكت، بساط اين دستگاه وحشت انگيز را درنوردم. من طي اين همه فشار و ناملايمات، اين همه تهديد و تضييقات از علت اساسي و اصلي گرفتاري خود غافل نيستم و به خوبي مي دانم كه سرنوشت من بايد ماية عبرت مرداني شود كه ممكن است در آتيه در سراسر خاورميانه در صدد گسستن زنجير بندگي و بردگي استعمار برآيند…“ (”مصدق در محکمۀ نظامی“، به کوشش جلیل بزرگمهر، ج. 2، تهران، نشر تاریخ ایران، 1363،ص. 778).
و بار ديگر باز هم به تأكيد تكرار مي كند: ”در آخرين دفاع خود و به منظور هایت نسل جوان، مي خواهم از روي حقيقتي پرده بر گيرم… اين اولين بار است كه يك نخست وزير قانوني را به حبس و بند مي كشند…. چرا؟ براي شخص من خوب روشن است… ميخواهم طبقة جوان مملكت كه چشم و چراغ و ماية اميد مملكت هستند نیز علت اين سختگيري و شدت عمل را بدانند و از راهي كه براي طرد نفوذ استعماري بيگانگان پيش گرفتهاند منحرف نشوند و از مشكلاتي كه در پيش دارند هيچ وقت نهراسند و از راه حق و حقيقت باز نمانند. به من گناهان زيادي نسبت داده اند ولي من خود مي دانم كه يك گناه بيشتر ندارم و آن اين است كه تسليم خارجيها نشده و دست آنها را از منابع طبيعي ايران كوتاه كرده ام و در تمام مدت زمامداري يك هدف داشتم و آن اين بود كه ملت ايران بر مقدرات خود مسلط شود و هيچ عاملي جز ارادۀ ملت در تعيين سرنوشت مملكت دخالت نكند “ (پیشین، ج. 1، ص. 166).
اين سخنان هم از مصدق است كه در دادگاه گفت كه در روز بيست و هشت مرداد، تا حدود شش بعد از ظهر هم ”نمي خواستم از خانه بروم… مردم آمده بودند قالي مرا بدزدند و نه اينكه مرا بكشند. من مي خواستم در راه حق و آزادي شهيد شوم… غارتگران از جلو و نظاميان از عقب به خانة من هجوم آوردند و هرچه در خانة من و فرزندانم بود، حتي در و پنجره ها را از جا كندند و بردند“ و بعد هم افزود: ”جاي آن دارد از آن افسري كه در ايام توقيف من در باشگاه افسران، عينك مرا كه در اتاق خوابم بود و برده بودند به من داد صميمانه تشكر كنم“ (پیشین، ص. 138).
و راستي راستي آن خانم وزير خارجه ايالات متحد هم بيكار بود كه گفته بود”اين كودتا آشكارا بازگشت به عقب و مانع رشد سياسي ايران بود.“ چه حرفها!چه چیزا! آدم شاخ در میاره، آدم دیوونه میشه!
ناصر پاكدامن
- این نوشته دربرگیرندۀ دیده ها و شنیده ها، یادها و یادمانده های نویسنده است از آن روزهای خشم و خروش و خاموشی و خاک و خاکستر. ویرایش پیشینی ازین متن نخستین بار در پنجاهمین سالگرد کودتای 28 مرداد در صفحات ”ویژۀ کودتای 28 مرداد“ فصلنامۀ آرش (شمارۀ 85، مرداد و شهریور 1383 / اوت و سپتامبر 2003) انتشار یافت، اکنون در رسیدن شصتمین سالگرد کودتا انگیزه ای است برای بازنشر آن متن آنهم پس از بازبینی و تکمیل و تصحیح درینجا و آنجا.