آنها که خدایگان کاذب را دیده بودند میدانند که او هم مانند.تمام خودشیفتگان تاریخ از نعمت قد بلند بینصیب بود و میخواست روی حافظ را بابت این بیت کم کند
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم
اگر چه اوبا ترفند فیلمبرداران که از زاویهی پایین او را میگرفتند هیچوقت شرمسار نشد و به جایش هر وقت که لازم دید فرار را بر قرار ترجیح داد. مثلی داریم که میگوید ” یک پای دعوا فرار است ” و او همیشه همین پا بود. اگر چه قبل از فرار از لج حافظ هم که شده اطرافیان با بیت مولانا به کمکش میآمدند که کلفت و کنایهای بار ملت کند: مه فشاند نور و سگ عوعو کند.
این جور بود که این ماه کاغذیی خسوف کرده عین یزدگرد سوم ملت و حتی دوستان خود را هم به دست بدتر از اعراب وحشی سپرد و خواب آرام کورش را هم بر هم نزد و رفت که رفت. بهترین سخن را در بارهی او گمان میکنم انورسادات گفته باشد.او که فارسی بلد نبود نوشتهای به دستش داده بودند که در برابر جمعیت در کنار شاه بایستد و با لهجهی عربی در بارهی او خطاب به جمع به فارسی بگوید: الحق که شاخ شما بهترین شاخ دنیاست
*
اما ” شاخ ” تنها این جا نبود که ایجاد درد سر کرد . یک شاخ دیگری هم بود که چیزی نمانده بود هایلاسلاسی و بقیهی میهمانان جشنهای دو هزار و پانصد ساله را از هر جشنی بیزار کند. آنها که پیتر بروک و نمایشنامهاش را به تخت جمشید کشانده بودند ارکستر سمفونیک بزرگ لندن را هم از قلم نینداخته بودند. همه چیز آماده بود و داشتند محل استقرار نوازندگان را تنظیم میکردند که در یک اتفاق عجیب سر ” شاخ ” یک گاو هخامنشی که از پشت به مجسمه ی گاو دیگری چسبیده بود برنامه را به تعویق انداخت. گروه دست اندر کار به ترتیب با رضا قطبی و پهلبد و مین باشیان تماس گرفتند و دنبال چاره گشتند. هر سه نفر ضمن دادن قوت قلب به جماعت دستپاچه شده گفتند که اول باید با رئیس حفظ ابنیه و آثار باستانی تماس بگیرند، مردی خشک و جدی و متعهد که قرایناش هیچ وقت در این مملکت زیاد نبوده است. وقتی تلفنی مشکل را به او توضیح دادند گفت که فردای آن روز خودش را به محل گاوهای دوهزار و پانصد ساله میرساند.انگار انقدر پریشان شده بود که نیمه شب راه افتاده و صبح در محل حاضر بود. یکی از گاوها خیلی سالم نمانده بود ولی آن یکی که شاخش از زمین بیرون زده بود و مخل ارکستر سمفونیک شده بود تقریبا سالم بود . یکی از آقایان مجری ی طرح از دور نگاهی به سر و وضع طرف مربوطه انداخت و با دیدن کت و شلوار رنگ پریدهای که در مسیر چروک هم شده بود با خیال راحت جلو رفت و خودش را معرفی کرد.مرد که آثار خستگی هم از چهره اش معلوم بود از او پرسید: چه شده؟
مجری گفت: ما هیچ چارهای نداریم جز این که حتی اگر شده گاوها را از این جا منتقل کنیم این شاخ را از این جا در آوریم. رنگ از چهره آن مرد پرید و آشکارا لرزشی در دستهایش پیدا شد و با خشمی مقدس که از حساب و کتاب بیرون بود فریاد زد:
خوب بعدش میخواهید این شاخ را تو هر چه بدتر چه کسی بکنید؟
—————————–
مرداد ١٣٩٢