به نظر من یکی از کسانی که نوع طنز دهخدا را در چرند پرند به درستی به کار برد ایرج پزشکزاد بود که با نام الف پ آشنا هجویههای خود را به نام” آسمون ریسمون ” نیم قرن پیش در مجلهی فردوسیی آن روز به چاپ میرساند. اگر دهخدا به دلیل تغییر روزگار پس از مشروطیت دست از نوشتن چرند پرند برداشت و به دوستی که چرایی آن را پرسیده بود گفت: شما شور و حال آن دوران را به من بدهید تا چرند پرند تحولتان دهم ولی کار پزشکزاد با پیچیدن به پر و پای دولتمردان شاید آنقدر موثر نبود که به داداییهای روشنفکران از نوع شاملو که اگر شاعر بزرگی بود، مترجمی توانمند و به هنرهای دیگری هم آراسته، ای کاش در دوکار قدم نمیگذاشت: یکی قضاوت و پرداختن در کار شاعران بزرگ کلاسیک ایران از قبیل فردوسی و حافظ، و دیگر در نقدهای کمنمکش. اما طنز و دلنشین آخریی پزشکزاد که او را با برادر حاتم طایی مقایسه کرده بود با بهترینهای دهخدا پهلو میزد. یک بار او سر به سر عبدالرحمان فرامرزی و سر مقالهاش گذاشته بود که نوشته بود سفیران ایران به زبان محل انجام ماموریت خود آشنا نیستند و تعریف کرده بود در سفرش به پاریس یک بار سفیر ایران در فرانسه از او برای صرف شام یا نهار دعوت کرده و پرسیده بود استاد هوس چه غذایی را کردهاند و استاد فرامرزی پاسخ داده بود: اگر در فرانسه کله پاچه پیدا میشد عالی بود. سفیر گفته الساعه با هم به قصابی میرویم و استاد خواهند دید که بهترین کله پاچه در همین پاریس یافت میشود. با هم به قصابی میروند و در آنجا فرامرزی متوجه میشود که سفیر به جای استفاده از کلمات کله سر خود، و به جای پاچه از عضو مشابه خود همراه با موزیک متن بع بع استفاده میکند. فردای آن روز در نشست گروه آسمون ریسمون یکی از اعضا با گله و ناراحتی میگوید: حالا این بندهی خدا سفیر خواسته یک محبتی بکند، ببین چهگونه آبروی بندهی خدا را بردهاند. باز جای شکرش باقیست که استاد هوس دنبلان نکرده بود وگرنه حیثیت مملکت به باد رفته بود.
*
در آن روزگار جوانی که ما خیال می کردیم هر چه بر زبان نام آوران شعر و ادب زمانه جاری می شود وحی منزل است تمام سرگرمی ما جوجه روشنفکران محدود می شد به این که برای خنده به تماشای فیلمفارسی برویم – که اغلب به بیرون کردن ما از سینما منجر می شد -و یا پیدا کردن تابلوهای مسخره ی مغازه ها که مثلا بود “ مارچلو ماستو خیاری ” و یا ” چلوکبابی محمدی ( ص )” و از همه بهتر ” مرغ و تخم مشارالیها به فروش می رسد ” اما بعد ها متوجه شدیم در همان وحی های منزل هم چیز های از آن مسخره تر هم میتوان یافت. یک وقت شنیدیم که شخصیت سرشناسی خواب نما شده است که در این مصراع حافظ به جای ” کاسه ی زر ” باید کاسه ی سر ” باشد خیز و در کاسه ی سر آب طربناک انداز تصور این که آدم به کوه و کمر بزند و یک جمجمه را از دست لاشخورها در بیاورد حال هر می خواره ی قهاری را هم بهم می زد تازه به شرط آن که اصل جمجمه در اثر تصادف رانندگی و یا تیراندازی نبوده باشد که حکم چینی ی بند زده را می داشت. سالها گذشت و من کاسهی سر را از یاد بردم تا این که یک روز پسر دایی ی من به سینک دعوتم کرد. باغ میوه ای را آن جا اجاره کرده بود و قرار بود تا آخر فصل میوه های پاییزی آن جا بماند . یک روز موقع غروب گفت که میخواهد برای شام نیمرو درست کند. به زودی صدای شکستن تخم مرخ و صدای جلز و ولز آن روی روغن به گوش رسید. یکمرتبه دیدم پسر دایی در حالیکه خاک اندازی در دست داشت که در آن چندی و چند تخم مرغ همچنان در غلیان بودند سر سفره سبز شد و وقتی چپ چپ مرا دید گفت: چیه ؟ زیر شیر شستماش. این جا بود که کاسهی سر استاد به یادم آمد
*
همهی این روضهها خوانده شد که برسیم به یکی از زیباترین ” چرند پرند “های دهخدا که آغازگر طنزی بود که تا آن روز بیسابقه بود، و برگرفته شده از صور اسرافیل، دورهی اول ، شمارهی ٦ ، ص ٦ و ٧ با اندکی تلخیص
——–
مکتوب شهری
ای مردمکان برای خاطر خدا به فریاد من برسید! ای روزنومهچی برای آفتاب قیومت پرسهی من بچه کرد را بنویس! من آزاد خان کرندیام. پدرم از ظلم حسینخان قلعه زنجیری مرا برداشت و از کرند گریخت. آمد به طهران بمرد. من بچه بودم. پیش یک آخوند خانه شاگرد شدم بچه درس میداد ما هم هر وقت بیکار بودم پیش بچگان مینشستم. آخوند دید من دلم میخاد بخوانم درسم داد. ملا شدم. در کتاب نوشته بود آدم باید دین داشته باشد هر کس دین نداشته بشد جهنم میرود. از آخوند پرسیدم دین چه چیز است؟ گفت اسلام بعد من بزرگ شدم. گفت دیگر به کار من نمیخوری. من خانه شاگرد میخواهم که خانهام برد زنم ازش روی نگیرد، تو بزرگی برو از پیش آخوند میرفتم گدایی میکردم. یک آخوند به من گفت برو خانهی امام جمعه خرج میدهد پول هم میدهد. وقف مدرسهی مروی را میرزا حسن آشتیانی از او گرفته میخات پس بگیرد > من هم رفتم خانهی امام دیدم مردم خیلیاند. میگفتند دین رفت. معطل شدم که چه طور دین رفت؟ خیال کردم بلکه آخوند ( بچهها ) نمیدانست دین ملک وقف است. شب شد بیرونم کردند. روز دیگر نرفتم. در بازار شنیدم میگویند دین از دست رفت. شلوغ بود، خیلی گردیدم فهمیدم میرزا حسن میخواهد برود. گمان کردم دین میرزا حسن است، خیال کردم میرزا حسن را داشته باشم که جهنم نرم به جایی نرسید، چندی نکشید میرزا حسن مرد. پسرش مدرسهی مروی را گرفت.آن روزها یک روزشابدلعظیم بودم. خیلی طلاب آمدند میگفتند دین رفت. بعد فهمیدم احمد قهوهچی را سالارالدوله به عربستان خواسته، پسر میرزا حسن طلاب را فرستاده که او را برگردانند خیال کردم دین احمد قهوه چی است. اتفاق افتاد احمد را که دیدم خیلی خوشم آمد گفتم بل که طلاب راست میگفتند. من نمیتوانستم داشته باشم. این پسر خرجداشت. من گدا بودم. پسری را که در سرش میان سالارالدوله و پسر میرزا حسن جنگ و جدال است من چه طور داشته باشم. دیدم ناچارم که به جهنم بروم که دسترس به دین ندارم بعد پیش یک سمسار نوکر شدم. یک دختر خیلی خوب داشت، یک دختر خیلی خوب هم صیغه کرد. صیغه اش را خدیجهی مطرب برد برای عینالدوله، و به یک سید که برادرش مجتهد بود دخترش را شوهر داد که بعد از خانهی شوهر او را دزدیدند. سمسار میگفت دین رفت. نفهمیدم دین کدام یکی بود. خیال میکردم هر کدام باشند دین خوب چیزی است. چون از دین داشتن خودم ناامید بودم به جهنم راضی شدم و طمع به دین نکردم باری سرگردان ماندهام که آیا دین کدام یک از اینهاست؟ آن است که آخوند مکتبی میگفت؟ آیا ملک وقف است؟ یا احمد قشنگ قهوه چی است؟ یا صیغه و دختر سمسار است؟ یا چیز دیگر برای خاطر خدا و آفتاب قیامت به من بگویید که من از جهنم می ترسم – غلام گدا آزادخان علیاللهی
————————–
تیر ٩٢
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
One Response to یادداشتهای شخصی (چرند پرند)