این متن کوتاه ولی شگفتی انگیز را من از ” گسسته پارهها “ی
مقالات شمس تبریزی ی تصحیح دکتر محمد علی موحد گردآوری
و ویراست کردهام. کسانی که اصل کتاب را در اختیار دارند بد
نیست برای مقایسه هم که شده نگاهی به آن بیاندازند.
*
{ تو} بندهای از بندگان حقی، چرا پنهان کنم و نفاق؟ چنین خانه که مولانا خود این چنین محرم است و { اهل } خانه چنان ، خانه در سر او فلج باشد:
” مولانا ! تو برو به مدرسه تا من موزه بپوشم خود در عقب تو بیایم “.
{ او } را به راه کرد و آغاز کرد سخن پس و پیش { را } که:
من شنیدهام چون از پس رود مرد با زن غسل لازم نیاید. گفتم:
بر مرد لازم آید { اما } در زن دو روایت است زیرا که لذت نیست زن را در رفتن به سوی پس { و } لذت او از پیش است، { اما } اگر زنی باشد که عادت کرده باشد و او را از پس ذوق باشد بر او غسل لازم آید.
این هر یک را هفت هشت بار مکرر کرد و بعد از آن سوگندان دادم که باز مگویید تا نااهلان نگویند که چه گستاخی داشت که اینها میگفت پیش زنان. سوگند خورد و زیر زبان استثنا کردم.
الا { که } پیش مولانا گفت! پیش از این { نیز} همهی فتنه از این شد که سخنها بیرون افتاد از خانه. این آسمان در نفس خود راست بود { الا } قوتی دیگر آمد و راستی دیگر { که } این آسمان نگونسار کرد و بر آن اقتصار نکرد و در چرخش آورد ….
آدم اگر چه دراز بود اما نامضبوط نبود ، زیرا آن وقت همین او بود { که } سه فرسنگ بازگشت و بر کار نمیتوانست کردن. در آن جا نهاد { که } پندام گرفت (۱). نمی دانست چه کند.
جبرئیل آمد و او را گرفت که سوی من آی، همچنین بر حوا رو! باز ” بها ” گیاه خوردن آغاز کرد(٢)، با آن خیرهی خنده رو. بی روییی او آن است {که } چون آمدم در خانه می بینم خشمی در ایشان و غضبی و تغیری .در من چنان مینگرند که خون کرده باشد کسی. و من گرسنه {که } ای خدا! اینها را چه افتاده است؟ چه بود؟ باز چه شد؟ در شکنجه و چهار میخ افتادم . میبینم، میگویم چه بود شما را؟ ” زهرا ” میگوید:
هیچ! در آن هیچ صد هزار نفرین فهم شد. آخر چیست؟ میگوید: تو در حق او چیزها گفتهای، فلانه نقل کرد. او تغیر و فریاد بر آورد که لقمهام از دهانم فرو افتاد، زقوم شد. آن زهر است و سخن بسیار میشود،
این آخر نیست، بگویم و بس کنم:
از خردگی از پاکی و عصمت رسته این زن از بس تقاضا میکرد از راه غلط و در روی میخفت. من میگفتم این چنین زن را برون باید کرد و اگر مرا میل آن بودی غلام بخریدمی.
من نیکم، من سلیم بودهام و بر نفس خود حاکم و امین، به چنین چیزها هیچ میلی نه.
چنان که مدتی { من } بودم و ارزروم، که زاهدان صد ساله آن جا از راه بروند . من چنان معصوم بودم که آن کودک نیز که تعلیمش میکردم – چون صد هزار نگار – از عصمت من عاجز شد. خود را روزی عمدا به من انداخت و بر گردن من آویخت. تپانچه اش زدم.
شهوت در من چنان مرده بود که آن عضو خشک شده بود و شهوت تمام بازگشته از آلت همچنان بر چفسیده. تا خواب دیدم که مرا می فرماید ان لنفسک علیک حقا (٣) حق او بده .
دروازهای هست در آن شهر { که } معروف است به خوبرویان .
در گذر و در اندیشه، یک خوبروی قفچاق در من آویخت و مرا به حجره درآورد. چند درم بدیشان دادم و شب پیش ایشان بودم، به اشارت خدا و لابه گری{های} او.
و من از این باب فارغ و دور (٤)
———–
۱ – پندام ( بر وزن اندام ) واژهای ست کهن که در متن قرن چهارمی الابنیه عن حقایق الادویه هروی ( به خط اسدی توسی ) نیز به کار رفته است. دکتر موحد دو شاهدی را که از مقالات در فهرست لغات و اصطلاحات غریب کتاب ذکر کرده است به معنی آماس و ورم دانسته ( شاید از معین ) ؛ اما در این جمله که او از سر آن گذشته است ظاهرا به معنی انسداد و گرفتگی به کار رفته است؛ چنان که این بیت رودکی :
گیردی آب جوی را پندام
چون بود بسته نیک راه ز خس
پندام گرفتن = مسدود شدن، بند بودن
٢- ابن علا (علاالدین ) پسر کوچکتر مولانا بوده است، و ” گیاه خوردن ” او اشاره به بنگی بودن او دارد که در مقالات بیشتر ” سبزک ” آمده. فرهنگ شعوری مطلق ” گیاه ” را هم به معنی ی حشیش و بنگ دانسته است. علا بر خلاف سلطان ولد جوانی لاابالی ، و هر چند زندگی نامه نویسان قدیم مولانا سپهسالار و افلاکی تقریبا از اشاره به او طفره رفتهاند، آدمی شرور بوده است. مسلم است که او در آشوبهای ضد شمس نقش اصلی را بازی میکرده است و در غیبت نهایی او از قونیه نیز دست او در کار بوده است. من گمان می کنم کسی که در ابتدای همین متن آن پرسشهای عجیب را از شمس میکند همو بوده و دلیل آن این که شمس تنها زمانی در خانهی مولانا مقیم شد که با کیمیا خاتون عروسی کرد، و علا که جوان زیبا رویی بود چشمش دنبال این همسر جوان شمس بود که اسباب اختلاف او و این پسر مولانا شد. این که چرا کیمیا در سنین جوانی میمیرد نمیدانیم اما در مقالات عباراتیست که آدمی را کنجکاو میکند: ” آن کیمیا بر من دختر آمد، و به وقت آن چندان شیوه و صنعت از کجا بودش! خداش بیامرزد، چندان خوشی به ما داد. روزان همه بد خویی بکردی و شب چو در جامهی خواب در آمدی عجب بودی . .. گفتی باری به قاضیام مبر! آن خواستن او چیزی دگر { جز از} ناخواستن نبود. منش بحل کردم. ( مقالات / ص ٨٦٧ ) پس طلاقش داده بود.
٣- این عبارت عربی از کتاب تلبیس ابلیس ابن جوزی و بخشی از حدیثی نبویست. در آن کتاب آمده است که روزی زن عثمان به دیدار همسران پیغمبر رفته بود و آنها متوجه شدند که او دل و دماغی ندارد. گفتند: تو که شوهرت ثروتمندترین مرد قریش است دیگر غم و غصهات چیست؟
گفت: چه فایده؟ او تمام شب را بیدار است و تمام روز را روزه دار. زنان پیغمبر ماجرا را به گوش رسول اکرم رساندند و پیغمبر به عثمان پرخاش کرد که ان لنفسک علیک حقا.
٤- متن بر گرفته است از : مقالات شمس تبریزی/ تصحیح محمد علی موحد / انتشارات خوارزمی ۱۳۶۹/
پراکنده در صفحات ۷۷۶، ۸۶۸، ۸۶۹، ۸۷۰
————————–
تکمیل شده در اردیبهشت ١٣٩٢
One Response to یادداشتهای شخصی «اعترافات شمس تبریزی از کجرویهای اهل خانهی مولانا»