پاسخ آقای کتیرایی به کامنت آقای صبا در مورد حرفهای کترهای
گمان میکنم که اگر آقای صبا کمی شکیبابی میکردند تا حرفهای کترهای به پایان برسد دستکم این داوریی شتابزده را نمیکردند:
«….بهنظر میرسد که تمام حرفهای کترهای برای ریختن پتهی{…} روی آب بوده است.»
خیال میکنم که از دیرباز تا این دوران لیقگی همواره نخست به سوی ریشهها رفتهام و در راه برافکندن پایبستها و بنیادها هر زمان عشقّه (این واژه را با الهام از یک عارف ایرانی و یک فیلسوف «بتشکن» اروپایی به معنای پیو {پیوک} بهکار میبرم)هایی را هم از بن برافکندم.
در جوانی نخست از لژهای «مادر» در بریتانیای کبیر و امپراتوریی فرانسه آغاز کردم و آنگاه به لژهای «برادران»شان در ایران پرداختم.
( کتاب «فراماسونری در ایران» از سال ۱۳۵۸ تاکنون بی«ویرایش» اجازهی تجدید چاپ نیافته است. از محظوران یکی هم شرحی است در بارهی سیدجمالالدین اسدآبادی)
در«گامی در راه غربشناسی» هم که تاکنون به چاپ نرسیده همین روش بهکار برده شده است….
من بهویژه در این دو سه دهه عقلم به «اندیشهی ترقی» – که میرزا فتحعلی آخوندزاده آن را به «پُر غره» ترجمه کرده بود- قد نمیدهد. حتی در دوران جوانی حرفهای من در بارهی کسانی چون میرزا ملکمخان و میرزا حسینخان سپهسالار – که پس از سفر به اروپا با کفش روی فرش راه میرفت – و سید جمالالدین اسدآبادی ( یا افغانی) و دیگر پیشروان «فکر» ترقی با عقیدهی آدمیت نمیخواند.
پیش از مارکس یک فیلسوف کمهمتای آلمانی نوشته بود:
ترقی یک ایدهی جدید یعنی باطل است.»
و حال من یکی خود را سالهاست که شاهد پیشرفتهایی در حال پسرفت میبینم جز اینکه در زمینهی «تکنولوژی» از لحاظهایی پیشرفمهایی شده است و به یقین بیشتر خواهد شد. اما اگر مارکس دوباره زنده میشد بازهم مینوشت که جوامع انسانی باید از برزخ سرمایهداری بگذرند تا به (بهشت) کومونیسم برسند؟!.
اینها به کنار، ریشتهی خیال «سوشیانس» و …. «امام عصر» در چه خباثتهایی نهفته است؟
…..شرح میخواهد……….
………………………………………………………………………………………………………………………………….
…………………………………………………………………………………………………………………………………
سالها پیش با یک جوان سی و چندسالهی افغانی آشنا شدم. از نام پسرش پرسیدم، گفت: مَهدی (با زبرِ میم). فهمیدم از شیعیان علی(ع) است. در میان سخن گفت:
«ایران پارهای از افغانستان است»
حتی نگفت: «بود» گفت «است» که در این مقام معنیی هست هم میدهد. به او گفتم: از دیرباز مرزها مثل خایهی حلاجها اینور و اآنور رفته است. این بهکنار اگز سزی به تاریخ بزنید شاید خلاف آنرا بخوانید.
*****
من سالهاست که هزاران واژه و صفت را تهی از معنی میبینمو برای مثال: ملت ملیت میهن و به آن بیفزایید اُمّت و چندین صفات مذمومی که انسان خودمرکزیبین از خود به حیوانات دیگر برونافکنی میکند…..
من در کانون مقدس خانواده و مام میهن غریب زیسته و «غریباز» ماندم…..- من تابعیت ایران و یا اروپا و یا بگیریم جابلسا و جابلقا را ندارم- من بیوطنم. وصیت کردهام که پساز سقط شدن کالبدم را بسوزانند و بههر مبّرزی که عشقشان کشید خاکسترم راپخشایی کنند.
نمیدانم چرا دیرتر از راه و رسم کهنسال – در شاید سهسالگی – دلّاک برگذر را فراخواندندتا بلبلیام را سنّت کند. این ختنه برای همیشهی روزگار داغ خود را در روح من نهاد: چه کابوسها که تا این زمان ندیدهام………
امُا یک خواب فراموشنشدنی هم دیدیم در پنجاهسالی پیش: پدرم را دیدمی لختِ اخت با دو پستان چون مشک و پایین تنهاش به جاب کیر، کس. – تعبیرش برایم خیلی روشن مینمودو بهیاد قصهای افتادم که مادر بزرگم در بارهی عمربن خطاب «بابا شجاع» برایم نقل کرده بود….-
در این سالها چهاربار از من «شرح احوال و آثار» خواستهاند. به سه تا در پوشش جبه هجو و هزل و حتی نقیصه پاسخ دادم به چهارمی حرفی ننوشتم از آنکه به خوبی و منش و دانش او ارج مینهم…………….
حال اگر پس از مرگم بنویسند: ایرانی یا بلجیکی غلط فاحشی خواهد بود. اگر بنویسند: بیوطن و یا بیهویت پر بد نیست اما اگر بنویسند: آواره درستتر خواهد بود.
سید جمالالدین هم مثل من آورده بود………………………………………………_………….
در اینکه فریدون آدمیت در دهه چهل خورشیدی رسالهای در بارهی «سید» نوشته بود برای من اگر و مگری در کار نیست و من سربسته نوشته بودم کهحال «چاپ» آنرا نداشت. آدمیت میتوانست این کتاباش را هم در دوران شاهنشاهی به چاپ برساند و یا در سالهای پس از بهمن 1357 – که در این صورت آب به آسیای کسانی میریخت که……. دیگر من نمیدانم چه شد یا چه نشد که آدمیت این رسالهاش را چاپ نکرد امّا میتوانم که کتاب «اسناد و مدارک مدارک چاپ نشده دربارهی سید جلالالدین» به کوشش افشار مهدوی در سال 1342 چاپ و پخش شد………………………………………………………………………………………………………………
……………………………………………………………………………………………………………….
از نظر من در یک ردیف نهادن سیدجمالالدین و احمد فردی و جلال آلاحمد از هیچ لحاظ درست نیست. سی سالی پیش در کتاب یک عرب زبان محافظهکار شرحی خواندم و دربارهی هماندیش و ناهماندیشیهای محمد عبده فریمین مصری سیّد جمالالدین . آنچه که بین آنان جدایی افکند این بود که عبده – گویا با الهام گرفتن از لژ «مادر» – به «سیّد» میگفت. که نخست باید مردم را بیدار کرد تا آنگاه بتوان «انقلاب» کرد.این حرف عبده از دیدگاه من تعلیق انقلاب به محال بود. این بود که بین سیدجمال وعبده جدایی افتاد…………………………
در بارهی فردید سالها پیش در کتابی بهنام «نقش حال» حرفهایی آمد. در ایجا میافزایم که او انسانی بود فروتن و مجهولاتش بیشتر از معلوماتش بود. در پی مال و جاه و مقام نبودو بیشتر از آنکه فیلسوف باشد مُتفلسف بود. خیلی کم مینوشت و وقتی هم که مینوشت نثرش پر از تعقیدات و اصلاحات درست یا نادرست خوخواسته بود به حّدی که روزی محمد مصدق بهمن گفت……………………………
و امّا جلال آلاحمد مصداق طبل میاتهی بود و مانند چندین صدهزار آخوند دورانش صاحب علم لدّنی و مرید جمعکن. در بارهی احوال و آثارش «در ده – دوازده سالی پیش مقالهای در هفتهنامهی هوایی دولت اسلامی چاپ شدو از جمله در آن آمده بود که این نویسندهی «غربزدگی» کمترین خبری از غرب نداشت و این نویسندهی «در خدمت و خیانت روشنفکران» پای سفرهی گستردهی رژیم آریامهری نشست و از این بیشتر یا کمتر در سفرنامهاش به اسراییل مداح صهیونیستهای دست راستی هم شد. در آن زمان هنوز در ایران اسلامی این همهچیزدان هیچندان یا این «صاحبنظر» ( در یکی از «آثار»ش با….فروتنی نوشته است: «بله! من صاحبنظرم» ) بهمانند واپسین دههی شاهنشاهی از «محبوبان» رژیم بود تا آنجا که روزی از رادیو تهران رهبر انقلاب اسلامی(ره) در مجلسی خطاب به شمس آلاحمد فرمود: چون شما برادر مرحوم آلاحمد هستید شما را هم به عضویت در شورای عالی انقلاب فرهنگی برمیگزنیم.
( از حافظه نوشتم امّا در معنا کمترین خللی نیست )
بله! چون شما…………………………………………………………………………………………..
………………………………………………………………………………………………………..