دو تابلو از یک غایب
یادآورد اول :
مجید چند سالی از من بزرگتر بود. قدش کمابیش دو متر میشد. دنبال یک مکان درختی برای تهیهی فیلمی هشت میلیمتری از روی یکی از داستانهای خیلی کوتاهام میگشتم و به او متوسل شده بودم. فکر میکنم شانزده سال داشتم؛ جوانی بود و هزار چم و خم. مجید بر بلندای تپهی الهیه زیر باران سرد آخر آبان، پوشیده در بارانیی تیره رنگش ایستاده بود و با آن قامت بلندِ ترکهای و چهرهی گندمگون از پایین به مترسکی میمانست که در باد تند کژ میشد و مژ میشد. آن بالا که رسیدم باد به موج پروانهای از روی درختان پیرامون کلاه فرنگیی باغ فخرالدوله راه میافتاد و ته ماندهی برگهای زردی را که هنوز به دمبرگ خود معلق بودند در هوا جارو میکرد و به سوی جنوب باغ حاجی برخوردار میرفت. در مسیر نگاه من به باد مجید با انگشت نقطهای را نشان داد و پرسید: ” اون باغچه چطوره؟ مال غلامحسین خانه، کلیدشم همیشه پیش خودمه “. گفتم: ” میتونیم همین الان بریم ببینیم ؟” از روی سنگ ریزههایی که راه تپه بود پایین آمدیم و در حالیکه باران تندتر شده بود از حاشیهی دیوار به داخل باغ احمد خان پیچیدیم و از آن سرش به خیابان میانبر زدیم. مجید به شوخی گفت: ” حالا یه نقشم به من دادی تو فیلمت بازی کنم ” یک بری نگاهش کردم و گفتم : ” تو درازی سرت از کادر میزنه بیرون ” . خندید و گفت : ” حالا اگه اینو نمیگفتی امورات فیلمات نمیگذشت؟ “
هنوز این حرف از دهانش بیرون نیامده بود که پای مجید به آجری بر آمد که نزدیک بود او را با سر به چالهای فرو اندازد که در برابر دیواری کنده بودند که دیگر نبود. مجید هاج و واج نگاهی به دیوار فرو ریخته و نگاهی به خانهای انداخت که در سکوت فرو رفته بود. باران همچنان میبارید و مجید سعی میکرد با دستهای گل آلود آب سر و روی خود را پاک کند. دست پاچه گفت: ” تو برو خونه محسن، من باید برم هر جوری شده احمد خان رو پیدا کنم. خدا کنه دزد نیومده باشه. وگرنه این تیمسار مگه ول کنه؟ فقط دنبال درد سر میگرده. دیوار نمیدونم واسه چی آمده پایین.” دستم را دراز کردم و مجید دستش را به من داد و در حالی که سعی میکرد پایش را حایل دستهای از آجرهای فرو ریخته کند که به بند سیمانی ی خود چسبیده بودند، نیم خیز شد، کپهی آجرهای زیر پاش سرید و کنار رفت، او با نشیمن روی همان آجری که بر آن نشسته بود فرود آمد در حالی که در برابر چشمش از زیر خاک یک دست گلآلود بیرون آمده بود که باران بی امان آن را شستشو میداد. تا بعد از ظهر جسد پنج سرباز دیگر را هم که به کار گل گماشته شده بودند از زیر دیوار بیرون آوردند.
یادآورد دوم :
در روزگار کودکیی ما ” الهیه ” منطقهی سبزیی صحرایی بود که رایحهاش زیورهر سفره بود. مردم محل سیزدهم فروردین را آن جا به در میکردند و به رغم نام امروزشتمام سال ” روز طبیعت ” بود. الهیه خانهی خرگوشها ، آهوان ، روباهان و شغالها، ومحل درس خواندن بچه مدرسهایها بود. مجید یک بار گفته بود که روی تپه گرگ دیدهبود و با آن که ما میدانستیم – بر خلاف حکایت عجیبی که شرح این تابلوست – او کمیترسو بود تمام زمستانها را دسته جمعی تا در خانه میرساندیماش. الهیه سالها قبل ازاین که آب لوله کشی به شمیرانات بیاید خودش مخزن آب داشت و از دهه چهل به بعد کهسر و کلهی اعیان و اشراف و دولتمردان محمدرضا شاهی آن جا را تبدیل به دولتسرا کردندمجید شخصی بود که همه با او سر و کار داشتند، چرا که احمد خان که او را بیش از یکپیشکار دوست میداشت تمام امور آب الهیه را به او سپرده بود. بارها دیده بودم که مجید و اودوش به دوش هم در میان زمینهای االهیه گشت میزدند و به محض این که مرخص میشدبه جمع ما که گوشهای منتظرش بودیم میپیوست، در فولکس واگنش میچپیدیم و به گوشهو کنار میرفتیم.
در یکی از همین انتظارها بود که آن اتفاق افتاد. یک جیپ ارتشی جلوی خانهای که مجیدبرای خودش ساخته بود توقف کرد، یک استوار پیاده شد و در خانه را کوفت. مجید در حالیکه حولهای دور گردنش بود بیرون آمد. من و بقیه نمیشنیدیم ولی میدیدیم که استوار داردبه او پرخاش میکند. مجید با آن لبخند پرسشآمیز همیشهاش چیزهایی به او گفت که خشماستوار را بیشتر کرد و در حالیکه او را با انگشتاش تهدیدش میکرد به سوی جیپ برگشت، دورزد و دور شد. ما فکر کردیم غائله هر چه بود تمام شده و خود را آمادهی حضور مجید کردیمکه به ناگهان یک نفر بر ارتشی جلوی خانهی او متوقف شد و حدود بیست سرباز مسلح پیادهشدند. همزمان اتومبیل دیگری از راه رسید، در باز شد و تیمسار پیاده شد. ظاهرا وقتکرده بود آن واکسیلهای معروف را هم به خود آویزان کند. تازگیها خیالاش از دیواریکه وسط خیابان مشرف به خانهاش کشیده بود راحت شده بود و دیگر هیچ ماشینی برای رسیدنبه خیابان فرشته قادر نبود از بن بست او عبور کند. دستاش را روی زنگ گذاشته بود وبر نمیداشت. دقایق نفسگیری برای ما میگذشت و نمیدانستیم مجید چه میخواهدبکند. بالاخره او در را باز کرد و به مجرد این که پای از آستانه بیرون گذاشت تیمساردستاش را که به سختی به یقهی او میرسید گرفت و خواست که از خانه بیرونش بکشد امامجید عقب نشست و در حالی که سعی میکرد خود را از او جدا کند و در جواب ظاهرافحاشیی تیمسار چیزی بگوید، یقه اش رها شد و بی درنگ چنان سیلیای بر گونهی اونواخت که تیمسار با ستاره و تاج و واکسیل به آغوش سربازان پرتاب شد و ما سرانجامدیدیم که مجید عقلاش را به کار انداخت، تو رفت و در را از پشت بست. چیزی که تیمسارفکرش را نکرده بود دخالت شخصی به نام احمد خان بود. او اگر نوادهی مظفرالدین شاهیا برادر علی امینی نخست وزیر هم نبود، به هر حال فرزند مادری چون فخرالدوله بود کهحتی خمینی هم او را ” تنها مرد قجر! ” خوانده بود. تیمسار که به حد کافی رسواییی تیمفوتبالش را کشیده بود، کشیده را از مجید خورد و ماستها را کیسه کرد.
*
مجید هفتهی پیش به علت مشکل تنفسی از دنیا رفت، اما کسی پس از چهل سال و بیش اقدامیبرای گشودن بنبست تیمسار نکرد.
————————————————————
اسفند ١٣٩١
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
One Response to یادداشتهای شخصی