یادداشت‌های شخصی (سفر به سرزمین کابوس)

 

بخش نخست
من در پانزده کشور دنیا بین دو ماه تا بیست سال زندگی کرده‌ام. اگراز من بپرسند در کجا از همه خوش‌تر بوده‌ای می گویم: ایران و در زمانی که شب‌ها در پایین تخت مادرم روی زمین می‌خوابیدم و عین خیالم نبود؛ و هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی روزگاری در غرب ناچار خواهم بود قبل از خواب یک کارد تیزآشپزخانه زیر بالشم بگذارم. وقتی مادرم از دنیا رفت من حتی برای ختم او هم نتوانستم به ایران بروم. سعید نفیسی یک بار که شاه به مناسبت درگذشت استاد دیگری اظهار تاسف کرده بود گفته بود: قربان مرگ حق است، علی‌الخصوص در ایران! قدیم‌ترین شاهد چنین سخن دوپهلو را هم بیهقی از قول مادر حسنک وزیر نقل می‌کند که به جرم قرمطی بودن به دار آویخته شده بود. بیهقی نوشته است او که زنی جگرآور بود هیچ ضجه و شیونی نکرد، پای دار فرزند ایستاد و گفت: بزرگا مردا که پسر من بود که پادشاهی چون محمود این دنیا و پادشاهی چون مسعود آن دنیا را به او داد. اما به راستی ینگه دنیا ناجورترین جایی هم نبوده که من در آن سر کرده‌ام بلکه آن کشوری بوده است مثل مال خودمان ” جمهوری اسلامی ” اما به نام پاکستان که اگر پس از دو ماه اقامت تکه پاره‌های مرا هم مثل نعلین‌های خودشان در کنار اخ و تف‌های رنگین کنار خیابان پیدا نکردند گمان نمی‌کنم از برکت “دولت احمدی و معجزه‌ی سبحانی ” بوده باشد، و حتی اگر بخواهم از ” روان بخشی‌ی عیسی ” دم بزنم تنها حکایت شفاهی‌ی اسکار وایلد به یادم می‌آید که وقتی در ناصری کسی را کنار رود سر در گریبان دید که به زاری می‌گریست و علت را پرسید، آن بیچاره عیسی را شناخت و گفت: من مرده بودم و تو مرا زنده کردی، این هم دلیل!
اولین چیز عجیبی که هنوز هم برای من ناشناخته مانده است و در بدو ورود به کراچی توجهم را جلب کرد حضور یک تویوتای لندکروزر با آرم گشت ثارالله بود که با چهار تن از سربازان گمنام امام زمان در میان درشکه‌هایی که افسارشان بر کتف‌های آدمی بود ویراژ می‌داد. البته بعدا چیزهای بانمکی هم دیدم از جمله قرق بودن هرخیابان به وسیله‌ی نوارهای خواننده‌های ایرانی. در اولی گوگوش کج‌کلاخان می‌خواند و در دیگری داریوش اگه چشمات بگن آره را، ولی بالاخره هم من متوجه نشدم صدای هوار هوار ابی از کدام خیابان می‌آمد.
این داستان مال سال ١٩٩٠ است که شهسواران آمریکایی برای بازپس گرفتن کویت از دست صدام در خلیج فارس مستقر شده بودند و من برای گرفتن ویزای امریکا به کراچی رفته بودم . wrong time in a wrong place .
روز اول در هتل یک پاکستانی که فارسی را خوب حرف می‌زد و دکتر صدایش می‌کردند آمد و خیال ما را راحت کرد که کنسولگری‌ی امریکا در کراچی به دلیل امنیتی تعطیل شده و تنها راه ممکن رفتن به اسلام‌آباد است که فقط سه روز اول هفته را آن هم فقط روزی چهل نفر قبول می‌کند و اصرار داشت که از ایرانی‎ها پولی بگیرد و توسط نماینده‌اش نوبت مصاحبه بگیرد. نزدیک بود گول‌ش را بخوریم که لو رفت که او دکتر استخدامی‌ی جمهوری اسلامی در روستاها بوده که پس از چندین فقره سرقت و تجاوز از ایران فرار کرده است و در کراچی به جیب‌بری مشغول است. به هر حال روز یکشنبه با هواپیما به اسلام آباد رفتم و ساعت دو بعد از نیمه شب در فرودگاه پیاده شدم. بیرون هوا برفی و سرما پایین‌تر از ده درجه زیر صفر بود. جوانی با لهجه‌ی افغانی جلو آمد و چمدان مرا برداشت و گفت مرا به هتل می‌رساند. عقب ماشین لم دادم و در گرمای آمیخته به بوی ملایم روغن سوخته‌ی موتور مرا به یاد سال‌های سربازی می‌انداخت که با کاظم رضا تا  جلوی   کرایه‌های شمیران گپ می‌زدیم و من عقب آن بنزهای ١٩٠ لم می‌دادم و تا تجریش در چنین گرمایی چرت می‌زدم. اما چرتی که از من در میان راه فرودگاه اسلام آباد پاره شد بیشتر به روزگار بعد از انقلاب شبیه بود. وسط جاده را بسته بودند و در یک بشکه آتش روشن کرده بودند. در ظلمت چیزی به چشم من نخورد اما دیدم راننده‌ی افغانی از ماشین پیاده شد و به آنسوی خیابان رفت. خوب که نگاه کردم شبه ماشین پلیسی را دیدم که بیرون جاده روی برف متوقف بود. افغانی شروع کرد با دو پلیس توی ماشین که من نمی‌فهمیدم. 
بگو مگو به درازا کشید و به از حدود بیست دقیقه راننده به سوی ماشین برگشت و گفت که پلیس‌ها می‌خواهند پاسپورت مرا ببینند.
———————–

بقیه در شماره آینده

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید