شاعران این شماره: اکبر اکسیر، هوشنگ رئوف، منصور خورشیدی، حبیب شوکتی و مجید نفیسی
_____________________
داردانل
روزگار جالبی داشتيم
اگر شام جايی دعوت بوديم
در خانه ولولهای به پا میشد
پدر، دندانهايش را گم میكرد
مادر، عينكاش را
ما نيز آن قدر كتك میخورديم
كه اشتهایمان را…
خدا را شكر، حالا همه چيز داريم
جز دندان و چشم و اشتها!
قطار که در کمرکش کوه
ناله میکند
بیابان پراز دل تنگیهای کهنه میشود
پدران ما
خستگی و غریبی را
قدم به قدم
میان خطهای آهن جاگذاشتهاند
آن سالها
که کارگران سادهی ادارهی طرق بودند
هنگامهی سحر
تبسم هزار پرنده
معنای سکوت را
روی خلوت دشت
میشکند
آنگاه بهار
با جلوههای بسیار
جنب پرندگان مهاجر
خیمه در باد میزند
کانال آبی
خزر بالا میآورد
دریاچه ارومیه آب میرود
و خلیج فارس
بدنام میشود
مهتابی
به کِلی ادواردز
“بالاخانه” بخوانَمش یا “بهارخواب”؟
ولی “مهتابی” که زیباتر است:
این پستانِ نوغنچهای را
که دلبرانه لم داده
بر سینهی سنگی هر خانه،
این دستِ بازِ پذیرا را
که از کنارِ هر پنجرهای برآمده
به تمنّای چیزی گم شده.
عصرهنگام در کلارآباد
در بالاخانه مینشینم
و چای خود را
با بوتههای چای قسمت میکنم،
و شباهنگام در اصفهانَک
به بهارخواب میروم
تا جیرجیرکِ آشنای خود را
دوباره پیدا کنم.
ولی حالا در ونیس بیچ*
بگذار در این مهتابی بنشینم
و با تو سیگاری دود کنم.
*ونیس بیچ به معنای سواحل ونیس