آقای نوری علا، من گاه و بیگاه جمعهگردیهای شما را میخوانم و خامه خود برگزیدهاید، افسوس میخورم و میپرسم که بر آن نویسنده و نقاد ادبی که من پیشترها میشناختم و گاه و بیگاه هم سخنی با یک دیگر میگفتیم، چه جفا و ستمی رفته که اینک، کارش زهرخند و ناسزاگویی پر از خشم برکاغذ نهادن شده و خویشتن را پیر اندرزگوی دنیای سیاست و اخلاق برمیشمارد و از بلندای منبری خودساخته، به این و آن نیش میزند و ناخویشان را «رسوا» میسازد! به هر روی، رموز مصلحت ملک، خسروان دانند.
نه میخواستم داوریهای تازه یافته شما را به چالش کشم و نه شیفته درگیری قلمی با شما بودم که گفتهاند خدنگ منت خاقان نمیتوان خورد. اما این نوشتار تازه شما با نام «روایت نسل نابهنگامی» را که درآن، نیش خامه نا ادیبانهتان هم گریبان پدرم را گرفته و هم ناراستیهایی را پیرامون کتاب تازه من روان ساخته، نمیتوان بی پاسخ گذارد که دوچیز طیره عقل است، دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی!
نوشتهاید که «آقای محمد امينی، که گويا پدرش پيشکار دکتر مصدق بوده و عشق ژنتيک به مصدق دارد، بلافاصله کتابی در رد نوشته ميرفطروس به زيور طبع آراسته و با انتشار آگهیهای مبسوط تلويزيونی خواندن آن را تبليغ میکند». پیشکاری کسی یا دستگاهی را داشتن، کاری نکوهیده نیست. اما شما نیک میدانید که این واژه «پیشکار» را به کاربردهاید تا مردی را نکوهش کنید که خویش و غیر اورا میستودند و میستایند و جز به نیکی از او یاد نمیکنند. شما نیک میدانید که مصدّق پیشکاری نداشت که پدرم چنان شغلی را داشته باشد. شما، پدرم نصرتالله امینی را که سه سال پیش درگذشت، نیک میشناسید و میدانید که او، در دوران زمامداری زنده یاد مصدق، رییس بازرسی نخستوزیری و سپس شهردار تهران بود و پس از کودتا، وکیل شخصی مصدق شد. پس از چه رو با چنین کینهای مینویسید که «گويا… پيشکار دکتر مصدق بوده» است؟ چه کسانی را میخواهید شادمان کنید؟ جبه خلعتی که را میجویید که چنین سخن فرومایهای را در باره مردی روان میسازید که در تمامی زندگی دربرابر کسی قامت دوتا نکرد و جز راستی سخنی برزبان نراند؟ چه آزاری از او به شما رسیده که میخواهید با پیشکار خواندنش، فرودستش سازید؟ بگذریم که این روش ناپسند شما، جز فروداشت خودتان، پیامد ماندگاری نخواهد داشت که به گفته نظامی گنجهای، منه بردل نیکنامان غبار، که بدنامی آرد سرانجام کار.
مینویسید از آن جایی که پدرم پیشکار مصدق بوده، من عشق ژنتیک به مصدق دارم و هم از این انگیزه و جایگاه است که پس از آگاه شدن از گفت و گوهای آقای میبدی با «پروفسور» میرفطروس، «بلافاصله کتابی در رد نوشته ميرفطروس به زيور طبع آراسته و با انتشار آگهیهای مبسوط تلويزيونی خواندن آن را تبليغ» میکنم. آگاهم که کتاب پیشین مرا که بررسی و افزودههایی بر شیعیگری احمد کسروی است، دیدهاید و شاید هم آن را خوانده باشید. خودم آن کتاب را امضا کردم و برایتان فرستادم و همسر گرامیتان، ایمیل شادمانانهای در سپاس از دریافت کتاب برایم فرستاد. خود شما هم در آن هنگام که مرا از خویشان میپنداشتید، بارها کارهای نوشتاری و تاریخیام را ستودهاید و در تارنمای خود به چاپ رساندهاید. پس نیک میدانید که در جایگاه یک پژوهشگر تاریخ، نه اهل بخیه و سرهم بندی کردنم و نه نام خود را پای نوشتاری مینهم که پژوهش و وارسی راستین تاریخ درآن نباشد. چرا و به سودای چه پاداشی مینویسید که من پس از خشمناک شدن از گفت و گوهای آقایان میرفطروس و میبدی برآن شدهام که کتابی را در سه جلد، که جلد نخست آن نزدیک به ٧٠٠ صفحه است بنویسم؟ این رسم راست گویی با مردم است؟ من، پژوهش برای نوشتن کتابی در سه جلد درباره دوران زمامداری مصدق و ارزیابی از کارهای او را، سالیانی پیش آغاز کردم که جلد نخست آن، در بازبینی و پاسخ به نوشتار اقای میرفطروس، چند هفته پیش به چاپ رسید. نگاهی به این کتاب بیافکنید و دریابید که که چنین کار سنگینی را نمیتوان در چند هفته و در واکنش به گفت گوهای تلویزیونی این و آن، گل هم کرد. امروز نسخهای را برای شما خواهم فرستاد تا خود به داوری نشینید و به گفته حافظ، شهریار چشم را بر حواس کنید.
آقای میرفطروس، ناراست نامه پرکین خویش را نخستین بار پنج سال پیش به چاپ رساند و در همان هنگام نیز کسانی در باره ناراست گوییهای تاریخی او نوشتند و کژروی های او را برشمردند. گفت و گوی ایشان با آقای میبدی هم «دو سه هفته پیش» آغاز نشده و ماهها است که در جریان است. گرفتاری هم نه دراین است که چرا یک برنامه ساز تلویزیونی، با آقای میرفطروس به گفت و گو مینشیند؛ دراین است که چرا نوشتاری چنین بی مایه و آکنده از ناراستی را لواء الحمد بازسازی میراث محمدرضاشاه میسازند و چرا گروهی از هواداران پادشاهی درایران، پاسداری از چشم انداز سیاسی خویش را در ویران ساختن نام و جایگاه مردی میجویند که فرزند و پاسدار ارزش های انقلاب مشروطه بود و به پادشاهی مشروطه باور داشت؟ چه پاداشی و پیامدی از این ویران سازی به ویران سازان میرسد که از سویی میگویند و مینویسند که باید رویدادهای مرداد ٦٠ سال پیش را به بایگانی تاریخ سپرد و آن داغ را تازه نکرد و از سوی دیگر، روز و شب را به بازبینی و تاریخ سازی پیرامون همان رویدادها میگذرانند و کاسه کوزه انقلاب اسلامی را نه بر گردن خودکامگی و فساد لگام گسیخته سالهای پیش از انقلاب، که بر گردن مردی میشکنند که نماد قانونگرایی و حقوق مردم بود. گرفتاری دراین است که از یک سو گفته میشود که اگرپادشاهی به ایران بازگردد، این بار از نمونههای بلژیک و هلند و بریتانیا پیروی خواهد کرد و دیگر سوی، بخش بزرگی از نوید دهندگان چنان آیندهای، گذشتهای را میستایند که شاهی خودکامه، همه دستاوردهای انقلاب مشروطه و قانون را به کنار نهاد، احزاب خودی را هم منحل کرد و ساواک را گرداننده کشور ساخت. مگر میتوان نوید دموکراسی و حقوق بشر داد و از دشمنان دموکراسی و حقوق بشر نماد و تندیس ساخت؟ مگر میتوان خویشتن را میراث خوار پادشاهی مشروطه دانست و همزمان، براین باور داشت که مدرنسازی ایران جز به یاری زور و برچیدن مجلس مشروطه و از راه خودکامگی ناشدنی بوده است؟ دموکراسی خواهی برخی از هواداران رضا پهلوی که با چاشنی هواداری از کارهای خودکامانهی پدر و پدر بزرگ ایشان همراه است، به همان اندازه باور کردنی است که سوگند فلان چپ در وفاداری به حقوق بشر همراه با ستایش از لنین و استالین و دیگر نمادهای سوسیالیسم آسیایی.
رسم عاشق نیست با یک دل، دو دلبر داشتن یا زجانان یا زجان بایست دل برداشتن
ناجوانمردی است چون جانوسیار و ماهیــار یار دارا بودن و دل با سکنــدر داشتـن
آقای نوریعلای گرامی! این نامه را میخواستم در همین جا پایان دهم که حیفم آمد به گوشه دیگری از نوشتار شما اشارهای نکنم. شما به درستی مینویسید که برخی از رهبران جبهه ملی در آغاز فراز آیت الله خمینی و بنای جمهوری اسلامی، از وی پشتیبانی کردند. من نیک به یاد دارم که پدرم، همان رهبران را نکوهش میکرد که نمیبایست بختیار را رها کنند و به پیشباز امام راحل بروند. اما دراین جا نیز خامه پرخشم و کین شما، یک سویه برکاغذ نشسته است. مینویسید: «جبهه ملی سالها است که از داغ اين کودتا بخود میپيچيد تا اينکه “الاهه رحمت” را با ارفرانس به ايران آورد تا دولت موقت آنها بقدرت برسد». ایکاش میافزودید که در آن هنگام، شما نیز سخت دل شیفته و سرمست از آن «الاهه رحمت» بودید. مگر نه این است که در نوشتار شما که در آذرماه ۱۳۵۷ در ایرانشهر به چاپ رسید، چنین داوری کردید که «امام خمینی پدیدهای تازه و دلگرم کننده در تاریخ تشیع است… امام خمینی را مردم انتخاب کردهاند» و نابخردانه و به سان یکی از همان رهبران جبهه ملی، پیش بینی کردید که خمینی «درپی آن نیست تا قشر روحانیت را حاکم بر سرنوشت ما کند، بلکه در پی آن است تا ما را از دیکتاتوری… برهاند». پس به جا بود که مینوشتید، شمار هواداران این «الاهه رحمت» بسا گسترده تر از داغ داران کودتا بوده است.
در پایان، برای شما آرزوی درازای زندگی و بهروزی دارم و امیدوارم که خشم خامه شما با خانواده من در همین جا پایان یابد و به کارهای بزرگتری بپردازید که در ملک شاه، خواجه صاحبقران تویی.