دو طنزنوشته‌ی چاپ نشده‌ از عمران صلاحی

چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۱

آینه در آینه

مصاحبه با چوپان دروغگو و دهقان فداکار

 

 

شادروان عمران صلاحی سال ۱۳۸۵ در همین ایام درگذشت و جای خالی او و جای خالی نجابت‌ها، طنزها، نکته‌بینی‌ها، تیزهوشی‌های او را کسی نتوانسته پر کند چقدر دلم برای چهره‌ی اصیل و نجیب او تنگ شده و چه گوهر گران‌مایه‌ای بود حضور او در جمع ما خانواده شهر کتاب.

چندی پیش در لابه‌لای هزاران برگ کاغذ و سند و مقاله و عکس و دستخط دو مقاله از مرحوم عمران عزیز پیدا کردم که برای ماهنامه‌ی شهر کتاب نوشته بود، ماهنامه‌ای که در صف مجوز پروانه انتشار است.

دریغم آمد صبر کنم تا مجله منتشر شود و دوستان عمران آخرین نوشته‌ی چاپ نشده‌ی او را نبینند از این روی در سالگرد فوت آن عزیز از دست رفته و به طایفه‌ی پیشینیان پیوسته، به دست سایت شهر کتاب می‌سپارم.

 

۱-مصاحبه با چوپان دروغگو

لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.

نیازی به معرفی نیست. کتاب‌های درسی خودشان حسابی این جانب را معرفی کرده‌اند. همه فکر می‌کنند نامم چوپان است و فامیلم دروغگو.

 

این دستگاه چیست که توی بقچه پیچیده‌اید؟

دستگاه پخش صوت. در دوران پست‌مدرن، ما دیگر از نی‌لبک استفاده نمی‌کنیم. گوسفندها هم به سرودهای تند غربی عادت کرده‌اند و سر حال که باشند، حرکات موزون هم می‌کنند. مثل حالا. ببینید چه دنبه‌ای تکان می‌دهند. سگ‌مان هم گاهی اوقات می‌زند زیر ‌آواز و ما را از خماری درمی‌آورد. تصمیم داریم در صورت امکان، دستگاه “اکو” هم بیاوریم تا گوسفندانی که در دور دست مشغول چرا هستند، از موسیقی بی‌نصیب نمانند.

 

می‌بینم موبایل هم دارید. لابد کسانی که گوسفند زنده می‌خواهند، با این تلفن همراه تماس می‌گیرند.

خیر در دوران پیشامدرن ما ناچار بودیم برویم سر کوه، دست‌مان را دور دهان‌مان لوله کنیم و فریاد بزنیم آی گرگ… آی گرگ… این کار، هم وقت‌مان را می‌گرفت و هم نیرومان را. حالا با این تلفن همراه شماره‌های مختلفی را می‌گیریم و داد می‌زنیم آی گرگ… دیگر لزومی ندارد بالای کوه برویم.

 

حالا واقعا گرگی هم وجود دارد یا مردم را سر کار گذاشته‌اید؟

از این کار لذت می‌بریم و خوش‌خوشان‌مان می‌شود. نمی‌دانید چه کیفی دارید وقتی مردم به کمک می‌آیند و می‌بینند از گرگ خبری نیست.

 

پس بی‌خود نیست که به شما می‌گویند چوپان دروغگو. لابد آب هم قاطی شیرتان می‌کنید؟

اشتباه به عرض‌تان رسانده‌اند، ما شیر قاطی آب‌مان می‌کنیم.

 

وقتی الکی داد می‌زنید “آی گرگ”، سگ‌تان چه عکس‌العملی نشان می‌دهد؟

اوایل مثل قرقی از جا می‌پرید و می‌دوید که پاچه‌ی گرگ را بگیرد، اما دندان‌اش به هوا اصابت می‌کرد.

 

حالا چه کار می‌کنید؟

حالا وقتی داد می‌زنیم “آی گرگ”، سگ‌مان چانه‌اش را روی دست‌های‌اش می‌گذارد و می‌گوید: “بخواب، حال نداری.”

 

حالا اگر واقعا گرگ به گله بزند چه کار می‌کنید؟ مردم که دیگر حرف شما را باور ندارند.

یک کاریش می‌کنیم. شاید با آقا گرگه کنار آمدیم. کافی‌ست یک خرده سبیلش را چرب کنیم.

 

چه جوری؟

اینش دیگر به خودمان مربوط است.

 

۲-مصاحبه با دهقان فداکار

سلام، خسته نباشید، می‌خواهیم با شما مصاحبه کنیم.

علیک‌السلام. چون من فارسی بیلمیرم، اجازه وئرین بو اوغلان حرف‌های مرا ترجمه کند. (با دست می‌زند به پشت پسری که در کنارش ایستاده است.)

 

پسر جان اسمت چیست؟ چند سال داری؟

اروجعلی، یازده سال.

 

کلاس چندمی؟

پنج ابتدایی (دهقان فداکار چیزی در گوش پسر می‌گوید)

 

پسر جان، دهفان فداکار چه می‌گوید؟

می‌گوید آمده‌ای با من مصاحبه کنی یا با من. البته این من دوم، من هستم.

 

البته ما آمده‌ایم با شما مصاحبه کنیم. لطفا خودتان را معرفی نکنید.

دهقان فداکار ـ نیه؟

پسر بچه ـ می‌گوید چرا؟

 

برای این‌که ما سرگذشت او را در کتاب‌های درسی خوانده‌ایم و می‌دانیم که یک شب کوه ریزش کرده بود و ریخته بود روی خط آهن و قطار مسافری داشته می‌آمده، دهقان فداکار با نفت فانوس، کتش را آتش زده، آن را تکان داده، راننده‌ی قطار متوجه شده، قطار را نگاه داشته و مسافران از مرگ حتمی نجات پیدا کرده‌اند.

پسر بچه ـ دهقان فداکار می‌گوید وقتی این‌ها را می‌دانید، پس برای چه آمده‌اید؟ لابد آمده‌اید لوح تقدیر به ما بدهید؟

 

ما آمده‌ایم از شما چیزهای دیگری بپرسیم. اگر باز همان ماجرا اتفاق بیفتد، چه کار می‌کنید؟

پسر بچه ـ هیچی می‌نشینیم نگاه می‌کنیم و دعا می‌خوانیم.

 

چرا مثل آن وقت نمی‌روید قطار را نجات بدهید؟

پسر بچه ـ اولا ما خودمان آن زمان اندازه‌ی همین بچه بودیم. همه‌ی زورمان توی پاهای‌مان بود. حالا نا نداریم راه برویم. فشار خون‌مان بالا رفته، تپش قلب داریم، زانوی‌مان هم درد می‌کند.

 

فرض بفرمایید همین حالا اندازه‌ی همین آقا پسر هستید. چه کار می‌کردید؟

پسر بچه ـ می‌گوید باز هم کاری نمی‌توانستیم بکنیم.

 

بپرس چرا؟

پسر بچه ـ دهقان فداکار می‌گوید دیگر مثل سابق نفت به راحتی گیر نمی‌آید. شنیده‌ام تازگی‌ها قیر هم گران شده. ما ته آفتابه‌مان سوراخ شده. می‌خواستیم با قیر آن سوراخ را ببندیم، دیدیم وسع‌مان نمی‌رسد. به همین علت ـ گلاب به روی‌تان ـ وقتی می‌رویم به مبال، خودمان را با آب آفتابه تنظیم می‌کنیم. چون نفت گیر نمی‌آید. فانوس هم به درد نمی‌خورد. برای همین، شب‌ها که می‌خواهیم به مزرعه برویم با خودمان چراغ قوه می‌بریم. با چراغ قوه هم نمی‌شود فداکاری کرد.

 

چرا؟

پسر بچه ـ اگر شما بودید می‌توانستید با چراغ قوه کت آتش بزنید؟ تازه کتی هم وجود ندارد.

 

چرا؟

پسر بچه ـ چون آن را کوچک کرده‌ایم داده‌ایم این آقا پسر بپوشد.

 

پس دیگر نمی‌توانید فداکاری کنید؟

چرا، مجبوریم این پسر را هل بدهیم طرف خط آهن، تا از طرف ما فداکاری کند.

 

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های پراکنده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید