در یک متن انگلیسی دیدم که جملهی زیر را به مولانا نسبت دادهاند:”شادی غم بینقاب ماست”؛ جملهی فوق العادهای که میتواند از مولانا باشد اما در یک معادلهی محال حتی منطقا نمیتوانیم غم را شادیی پنهان خود بدانیم چرا که این راستا یک مسیر بیشتر ندارد مگر که نور نباشد وگرنه ظلمت هیچ معنایی ندارد.
*
وقتی تلفن زنگ میزند جواب نمیدهم و نمیخواهم که صورت پشت خط را حدس بزنم. او برای من با یک چینی و ژاپنی فرقی نمیکند که هزاران فرسنگ دور تر در خانه نشستهاند و شمارهای را گرفتهاند که جواب نمیدهد. مدتیست که ذهنم را مثل چشمم از تصاویر آدمها پاک کردهام و میخواهم بازماندهی عمر را در ظلمتی بگذرانم که در آن ضلالتی نیست. آخرین تصویری که از چین به یادم میآید مطربانی بودند که در قایقی نشسته بودند و در زیر پرتاب نارنج و گل و لیمو ترانهای را به فارسی میخواندند که میزبانهای چینی را مجذوب کرده بود و یک سیاح عرب را شگفتزده. همهی تصویر در کلماتی ثبت شده بود که همان
جهانگرد مغربی بیآنکه فارسی بداند آن را ضبط کرده بود. آخرین تصویرم از ژاپن دشتی بود که در آن دو سامورایی در بادی تند بر هم شمشیر کشیده بودند و وقتی در یک وقفه یکی از آن دو بر زمین فرو افتاد آن دیگری به احترام بر سرش به سکوت ایستاد. فیلمی از کوبایاشی بود. در خیابان شهر کوچکی در ژاپن در برفی که پرپرک میبارید قدم میزدم و زنانی را که در کیمونو سر پنجه میرفتند تماشا میکردم و این بیت وحشی را به یاد میآوردم:
چو میرود حرکاتش ملایم است چنانک
به وقت نازکیی نغمه، جنبش مضراب
اما آخرین تصویری که از ولایت خود به یاد میآورم یک سگ بود. سگی مفلوج از یک تیر غیب که چند روزی در کنار دیوار کاهگلیی باغ افتاده بود. به طرفش که میرفتم زبان را به دهان میبرد و سرش را به پهلو روی زمین میگذاشت. چند روزی برایش غذا بردم. بو میکشید و با نگاهی عجیب به من خیره میماند اما نمیخورد. آن نگاه بیگناه ولی سرزنشآمیز تحمل پذیر نبود. سرانجام یک روز به کمک رهگذری دو سر یک تخته سنگ را گرفتیم و روی سرش فرود آوردیم تا چشمهایش آرام گرفت. بیل و کلنگی از پیش آورده بودم و پای همان دیوار دفنش کردم.
*
در این سالها هرچه را که خواستهام در ذهن خود ثبت کردهام؛ کار خیلی سختی نبود چون کلمات بر خلاف تصاویر هویت یکسانی دارند و به سادگی از یاد نمیروند. وقتی کتابها را باز میکنم با بوی خوش آمیخته از نا و خاک و ماندگی کلمات را به سوی من میدمند. بارها آنها را به غارت بردهاند و دیوان کبیر را همنشین سررسیدهای خود کردهاند. نه خانهای داشتهام نه انتظاری به زنگ در. یک آوارهی ابدی که چون تخم سوختهای از نوبهار نومید است.
————————–
پاییز ۹۱