فرانوبل
من میترسم
يك روز آدم مهمی بشوم
آن وقت
دوستانم ناراحت بشوند
هی بگردند
دنبال كتابها و عكسهايی كه
سالها پيش
!پاره كردهاند
داردانل
روزگار جالبی داشتيم
اگر شام جايی دعوت بوديم
در خانه ولولهای به پا میشد
پدر، دندانهايش را گم میكرد
مادر، عينكاش را
ما نيز آن قدر كتك میخورديم
كه اشتهايمان را …
خدا را شكر، حالا همه چيز داريم
جز دندان و چشم و اشتها!
One Response to دو شعر از اکبر اکسیر