داستانی نه تازه
شامگاهان که رؤيت ِ دريا
نقش در نقش مینهفت کبود ،
داستانی نه تازه کرد به کار
رشتهای بست و رشتهای بگشود
رشتههای ِ دگر بر آب ببرد .
وندر آن جايگه که فندق ِ پير
سايه در سايه بر زمين گسترد
چون بماند آب ِ جوی از رفتار
شاخهای خشک کرد و برگی زرد
آمدش باد و ، با شتاب ببرد .
همچنين در گشاد و شمع افروخت
آن نگارين ِ چربدست استاد
گوشمالی به چنگ داد و ، نشست
پس چراغی نهاد بر دم ِ باد
هرچه ، از ما به يک عتاب ببرد .
داستانی نه تازه کرد ، آری
آن ز يغمای ِ ما به ره شادان ؛
رفت و ديگر نه بر قفاش نگاه
وز خرابیّ ِ ماش آبادان
دلی از ما ، ولی خراب ببرد !