بخش دوم
کتابفروشیی گوتمبرگ در خیابان منوچهری نزدیک کافهی جمشید قرار داشت که جواد مقامی شبها در آنجا خراباتی می خواند. بعضی وقتها اگر سر شب از کافهی ری در میآمدیم و سری به گوتمبرگ میزدیم تک و توک کلاه مخملیها هم در آن جا پلاس بودند و زیر لب با صدای دو رگهی یکی از رقاصههای خواننده همراهی میکردند:
آب حموم داغه بیا لیف بزن
اگه دماغت چاقه بیا لیف بزن
ممکن است فکر کنید کتاب و ترانهی روح پرور که با هم نمیخوانند اما وقتی بدانید گوتمبرگ روشی را در فروش کتاب باب کرده بود که در طول تاریخ این صنف بی سابقه بوده است قبول میکنید که روح مرحوم گوتمبرگ در گور میلرزیده است. آری، گوتمبرگ ما کتاب را کیلویی میفروخت.
هر چه کتاب میخواستید بر میداشتید و جلوی پیر مرد مو سفیدی میگذاشتید که یک ترازوی بزرگ در برابر خود داشت. هنوز کشور ما مثل امروز مکارم شیرازی نداشت و از هر ده نفر یکی مفسر مثنوی مولانا و دیوان حافظ نبود که به قپان نیاز باشد، بنابر این پیرمرد یادشده کتابها را در یک کفه و سنگ لازم را در کفهی دیگر میگذاشت. اگر کتابها کمی سبکتر بودند چون پاره آجر نداشت یکی از آثار ادبیات کمونیستی کشور همسایه را که در باکو ترجمه و چاپ شده بود دو پاره میکرد و روی آنها میگذاشت و تعادل لازم را برقرار میکرد. درست شبیه نقش دنبه در قصابیها. حالا برای این که همهاش بدگویی نباشد میتوان ادعا کرد که گوتمبرگ آغازگر صنعت کتاب در مقام دکور در خانههایی بوده است که اهالی آن هیچ گونه گرایشی به خواندن کتاب نداشتهاند.
انتشارات نیل ، اول کوچهی رفاهی ، خیابان کوتاهی که میدان مخبرالدوله را به کوچهی برلن وصل میکرد به مدیریت محسن آقای بخشی روزگار میگذراند؛ مردی چنان بد اخم و عنق که حال آدم از هر چه بالزاک و استاندال بود به هم میخورد . معروفیت نیل با ادعای چاپ ده رمان بزرگ شروع شد که اولی ” بابا گوریو ” و دومی ” سرخ و سیاه ” بود. هنوز عکس بالزاک با آن گردن کلفت در صفحهی اول باباگوریو جلوی چشم من است که دست راستاش را روی سینهی چپاش گذاشته که احتمالا جای گاز معشوقهی لهستانیی خود را پنهان کند.
اما از استاندال با رمان استثناییی سرخ و سیاهاش ظاهرأ عکس به درد بخوری پیدا نکرده بودند. حق هم داشتند چون خبر مرگ او را هم مثل همهی آدمهای به درد بخور روزنامههای وقت فرانسه در صفحهی حوادث چاپ کرده بودند. با انتشار ” دن کیشوت ” به ترجمهی محمد قاضی جایزهی بهترین ترجمهی سال به کتابی از انتشارات نیل تعلق گرفت و محسن آقا و بقیه که بالاخره با آرم سهبرگیی خود رامی شده بودند قید بقیهی داستان را زدند.
حالا چرا؟ چون چندی بعد م .آ. بهآذین که هر اثری را چشم بسته و یک دستی به فارسی ترجمه میکرد کتاب مفصل رومن رولان ” ژان کریستف ” را به عنوان رمان چهارم تحویل نیل داد. رومن رولان انسان شریفی بود و زندگینامهنویس بزرگی، و نیل یک جایزهی دیگر هم برای ترجمهی زندگیی میکل آنژ او توسط اسماعیل سعادت برده بود، ولی ژان کریستف بیش از آنکه به عالم ادبیات مربوط باشد به دنیای صلح متعلق بود و میتوانست کتاب مراجعهی خوبی برای کسانی باشد که در این روزها در زمینه فلسفهی عدم خشونت آب در هاون میکوبند . خود رولان هم این کتاب هزار و چند صد صفحهای را در بارهی زندگی ی یک موسیقیدان قبل از جنگهای اول و دوم جهانی و تصفیههای هولناک استالینی نوشته بود و معلوم میشود که چقدر گوش شنوا در این دنیا پیدا میشد . اما در واقع جایزهی صلح نوبلی که به رومن رولان دادند جزو معدود جوایز واقعیی این رشته بود و ربطی به جوایز اسحاق رابین و انور سادات و باراک اوباما نداشت. باری، نیل با رمان پنجم ” آرزوهای بزرگ ” که در کارنامهی چارلز دیکنس جزو رمانهای متوسط اوست قال قضیه را کند و تلویحا به اهل کتاب اعلام کرد همینها از سرتان هم زیاد است.
اما نه این که نیل دست از انتشار کتاب بردارد. چند تا کتاب علمی چاپ کرد که بیشتر آنها را احمد بیرشک ترجمه کرده بود و سپس یک کتاب متفاوت در آورد که رمان نبود و بیشتر به دنیای ژورنالیسم ولی ادیبانه مربوط میشد؛
با جلد نرم بد ترکیب راه راه، و اسمی بدترکیبتر که بعدا فهمیدیم از تراوشات ذهنیی ال احمد بوده است: ” ترس جان “. اسم اصلی کتاب ” پوست ” بود، نوشتهی کورتزیو مالاپارته و ترجمهی بهمن محصص که از متن اصلی یعنی ایتالیایی ترجمه کرده بود. رندان میگفتند ترجمهی خوبی ست اما به لهجهی گیلکی، که همین مستمسک آل احمد شده بود که کتاب را از سکه بیاندازد. به هر حال خود نیل هم فهمید و در چاپ دوم اسم کتاب را به همان ” پوست ” باز گرداند. کتاب دیگر این نویسنده را به نام ” قربانی ” محمد قاضی ترجمه
کرده بود که انتشارات زمان به چاپ رسانید.
این که انتشارات نیل چه شد نمیدانم فقط می دانم محسن آقای بخشی پس از انقلاب کتابفروشیی ” آگاه ” را جلوی دانشگاه تاسیس کرد که چندین و چند کتاب یا به نام ” آگاه ” و یا ” اگه ” منتشر کرد . یادم میآید کتاب ” شاخهی زرین ” را تازه در آورده بود که یک روز من و بیژن الهی برای خریدن آن به آگاه سرزدیم. این ترجمهی نسخهی مختصر کتاب فریزر بود که خودش بر آن نظارت کرده بود . وارد که شدیم محسن آقا همچنان عنق و با سگرمههای توهم پشت ویترین ایستاده بود و دانشجویان از سر وکول هم بالا میرفتند. نگاه چپ چپی
به ما انداخت و سلام ما را با جنباندن سبیل خود پاسخ داد.*******************
مهر ۱۳۹۱
————————
پاسخ محسن صبا به پرسش خوانندهی گرامی مهدی ساوج در مورد یادداشتهای شخصی( کتابفروشیهای قدیم تهران بخش اول):
آقای مهدی ساوج
خواستهاید که در بارهی شمس و بیژن الهی بنویسم. قطعا منظورتان شمس آقاجانی نیست، و در ضمن من اشاره به نام آن قاچاقچیی اسلحه را محض شوخی
نوشتم. با آن آقای صبا هم نسبتی ندارم و آن فرهنگ را ندیدهام. سر و کار من با فرهنگها بیشتر به موضوعات ریشهشناسی و معنیشناختی مربوط میشود. شمس تبریزی بیشک یکی از شخصیتهای استثناییی عرفان و ادبیات ماست و مقالاتش هنوز کاملا کشف نشده است. در زمینهی جامعهشناسی شمس مطالبی از روزگار خود نقل میکند که در هیچ جای دیگر یافت نمیشود. اروتیسم موجود در مقالات او
از آن نوع نیست که مثلا در حکایات دفتر پنجم مثنوی میبینیم و اغلب در موضوعاتیست که در متن جامعه جریان دارد . بیژن الهی و من از دبیرستان با هم دوست بودهایم و یاد نامهای که من برای او نوشتهام و در شمارهی ویژهی او در
” این شماره با تاخیر” منتشر خواهد شد نیم قرن سوانح دوستیی برادرانهی ما را نشان داده است .
با تشکر – محسن صبا
2 Responses to یادداشتهای شخصی (کتابفروشیهای قدیم تهران )