بزودی در هر شماره بخشهایی از کتاب لقانطهی اقبال نوشته منوچهر برومند را با موافقت نویسنده گرامی در رسانه میآوریم.
در این شماره برای آشنایی شما با لقانطهی اقبال مطلب زیر از سایت اثر نوشتهی رضا اعظمی را برایتان نقل میکنیم.
لقانطهی اقبال
اثر: منوچهر برومند
نشرآبنوس پاریس
چاپ اول اوریل ۲۰۱۲
به روایتِ نویسنده، آقای پاینده که نویسندۀ معروفی ست به علت بیماری در بیمارستانِ دارالشفا بستری میشود ودرحین معالجه که توام با بدخلقیهای او با کارکنان بیمارستان است، انتشار خبر ترور رزم آرا نخست وزیروقت، او را نگران میکند. از کسادی بازار مجلۀ پُر فروشاش ناراحت میشود و مهمتر، ازاینکه گویا قرار بوده نویسنده معروف درکابینۀ رزم آرا به وزارت دادگستری برسد و از قاضی لوچ و تریاکی انتقام بگیرد. «نزدیک بودن بیمارستان با لقانطه ی اقبال، که مردم دارالشفایش میگفتند، با همان باغ بزرگی که سابقا چراگاه چهارپایان مرحوم حاج امین التجار اصفهانی بود و به پدر قاضی حاتم بخشی شده بود…»، گذشته را در ذهنش زنده کرده است. مشرف بودن اتاقِ بیمارستانی که پاینده درآنجا بستری ست، مانندِ آیینهای ازسپریشدههای دور و دراز را مقابل چشمان او پهن میکند. آن شب، چشم به باغ دوخته و شاهدِ اتفاقات شب عروسی پسرقاضیست. وناظربگومگوهای «حسن رحمان، قهرمان جنگ خوزستان، با سوابق درخشان خزغل چزانی و هم رزمی با بصیردیوان»، که حالا درپسِ گذرِ زمان، درنقش سلاخ برهای را باید زیرپای عروس قربانی کند، و پاینده شاهد جرو بحثهای او با «خالهی داماد، کلک سلطنه، نمایندهی جدید الانتصاب انجمن شهر» شود که به سخنان او «توجهی نداشت، غافل ازاینکه نمایندهی انجمن شهر کم کسی نبود. نمیشد حرفش را نشنیده گرفت.»، و همچنین سخنرانیِ آقاحسین، برادر داماد درحضور مهمانان، «که پاینده آنان را یک به یک میشناخت، هنوز در دو طرف خیابان وسط باغ سرپا ایستاده بودند، برخی ازآن ها با شنیدن حرفها ودیدن حرکات برادر داماد متحیرانه به هم مینگریستند! چندنفری علاوه برشگفتی مشهود برچهره، تبسمی مرموز و زیرکانه نیز برلب داشتند.» روایتگر، آقاحسین را قبلا معرفی کرده و خواننده را با خلق وخوی او آشنا کرده است. درس نخوانده و تنبل، با ظاهری زیبا و آراسته ومجیز گوی، میخواهد: «با جلب توجه درمحافل خصوصی و مجامع عمومی سری میان سرها درآورد. زمینهای برای موفقیتهای اجتماعی آتی فراهم سازد.» با ورود غیرمنتظرۀ مکرم به اتاق پاینده، که برای عیادت اوآمده رشته افکارش بریده میشود. اما، طولی نمیکشد که صحبت آن دو به «سالهای پیش ازجنگ جهانی اول و قحطی، ومحتکران وکمبود ارزاق و بلوای نان وگرسنگی مردم … … ونقش مُخرب پدر قاضی دروقایع دردناک سالها» بر میگردد. پاینده، ازمکرم که مسن تراز اوست، علت کشته شدن حاج محمد جعفر خوانساری را میپرسد و اوهم پس از شمهای سخن ازعدم توجهِ حاجِی به تهدیداتِ باند محتکران ومالکان، ازخیرخواهی ومحسناتِ حاج محمد جعفر میگوید: «… بی هراس از عواقب خطرخیز کار، به کشف انبار ارزاق محتکران اقدام و با شکستن قفل انبارهای صارمالدوله در دهات کاه ریزگان و قامشلو و شناسائی وگشودن مخازن پنهان غلاتِ شریعتمدار درهفت گنبد، ارزاق محبوس مستکبران را دراختیار مستمندان قراردهد، سببسازِ قتلِ فجیع خود شود». پاینده، با مشاهدۀ خانم پرستاری که برای تیماری او به اتاقش آمده ذوق شاعرانهاش گل میکند وفیالبداهه سرودهای دروصف او میسراید: «مرحبا برتو پرستاری که با نازآمدی / جان به قربانت چرا بی دستک و ساز آمدی». گفته و نا گفته باز برمیگردد به پشت سر و به ملامت خود «که ازاین دست شایسته مقام ادبی وعلّوشأن نویسندگی نیست.» وازنگاهِ غضبناک پرستار به خود میآید و نادم ازرفتارناسنجیدۀ خود به خود نهیب میزند. نویسنده ازسید صمصام نامی که درکسوت درویشی دراصفهانِ آن سالها شهرت داشت یاد میکند.«همه جا حضوری غیرمترقبه داشت. همیشه ارباب زر و زور و عوامل قدرتمدار لشکری وکشوری را درحضورجمع به نوالهی طنزگزنده نیشدار مینواخت … سید صمصام پولی را که از این طریق فراهم میکرد کلا به بینوایان ونیازمندان میبخشید.» لقانطه ی اقبال بنا به روایت راوی، کپیبرداری از یک ساختمانی است که رضاقلیخان نظامالسلطنه مافی [نظامالسلطنه ثانی] درکابینه موقت یا مهاجرت، درکرمانشاه ساخته بود. سالی که درجنگ بین الملل اول دولت ایران بیطرفی خود را اعلام کرد، و قوای نظامی تزار با نقض بیطرفی بسمت پایتخت هجوم آورد، درنتیجه احمد شاه درتدارک انتقال پایتخت به اصفهان بود وعدهای نیز به قم رفتند. با تشکیل «کمیتۀ دفاع ملی» برای نبرد با روسها وشکلگیری دولت و کابینه موقت، و پشتیبانی قوای عثمانی از ایران که به محاصره نظامیان انگلیس انجامید، نقشۀ حملۀ روسها به تهران بهم خورد و کابینۀ موقت هم راه بغداد پیش گرفت وعدهای نیزازاستانبول سردرآوردند.
آن زمان لقانطه دیگری نیز در تهران بود که نمیدانم مانده یا نه؟ در ضلع جنوب شرقی میدان بهارستان، جزو املاک خواجه نوری بود. با طراوت وزیبائی شبیه تصویری که روی کتاب نقش بسته است. درایوان آن ساختمان بود که جوانی ازآن خانواده به ضرب گلوله دریکی ازمیتنکهای بعد از کودتا به قتل رسید. برگردیم به اصفهان وباغ لقانطه و مجلس عروسی خانوادۀ تفرشی و پسر قاضی که درآن جا برپاست و آقای پایدار هم از اتاق دارالشفا باغ و مهمانان را زیرنظر دارد. بگومگو بین علی کوچیکخان وخواهرش زهرا خانم معروف به عمه زیزی، و دخالت امیرخان مورچهخورتی با حملات و تندگوئیهایش به عمه زیزی، به خصوص سخنان به ظاهر جدی، ولی گاه طنزآمیزش، لحظاتی یکنواختی داستان را عوض میکند و رمقِ تازهای میدهد. احمدخان دانشور که به روایت نویسنده، خط و ربطی هم دارد، وارد بحث میشود. وباخواندن شعری ازحافظ، با نیتِ خیرکه جرّوبحث را خاتمه دهد. برخلاف نظر او، امیرخوان سینۀ پُردردش میترکد وخطاب به احمدخان شاعران و متشاعران را با زبانِ بزن بهادریاش به باد انتقاد میگیرد.«با محمدتقی ملکالشعرا عین پیاله و شیشه ایاق بودم … سرهمه را میبرد ای آزادی کجائی، میکرد. گفتم رفته مکه، حاجی بشه، وقتی آمد خبرت میکنم. شب بعد آزادی را ول کرده بود وبه مرغ سحرچسبیده بود. …» امیرخان مورچهخورتی که به روایتِ راوی: «درخواب و خیالات بهرام چوبینه بودن به نیابت اقبال، یک قطار فشنگ میبست. دوتفنگ به دوش میکشید. تفنگ سومی چپ و راست آویزان گردن میکرد. با یورش ازاین خانه به آن خانه و با حمله وهجوم ازاین طویله به آن طویله، برحسب نیاز، گاوی، گوسالهای گوسفندی یا مرغ و خروس و چند جوجهای به یغما میبرد! واگربرحسب اتقاق، روستائیی متضررجان به لب آمده اعتراضی میکرد، امیر خان … … یکی دو فشنگ هم چپ و راست به پروپای معترض بیاحتیاطی میزد که دل وجرئت چون و چرا وبگومگو یافته بود.» امیرخان سینهاش بخشی ازتاریخ است با کلی اطلاعاتِ منطقهای و بومی. ازعارف قزوینی خاطرهها دارد، حتا ازفحاشی و گلههایی از قول او به تقیزاده و ملک [ملکالمتکلمین] و معتمد خاقان و ایرج. واطلاعات گسترده از روابط نامداران و سران ایل و قبایل عشایر درسیاههای طولانی. ودریغ از آنهمه هوش وهشیاریِ هدررفته در راه نابسامانیها و پریشانیهایِ اجتماعی! درآن شبِ عروسی باغ ، درکنار سران خوانین مورچهخورتی، مهمانهای دیگری از معلمین سابق مدرسۀ بهشت آئین حضور دارند، که انگلیسی و ازسرشناسان میس لمبتون نیز بین آنهاست. کارگردانان این صحنه همگی خانمها هستند، یک طرف ایرانی رودرروی سه زن انگلیسی. میس لمبتون با حمله و کلمات رکیک میگوید: « کی شوهرمندومورشو دم آخوربسته! کی استاد اعظمش کرده؟ کی مشاور حقوقی ده جاش کرده؟ ما نبودیم کی بوده؟ خواجه حافظ شیرازی … کی به دکتر ارسنجانی گفته دست کی را بگیره! …» این فرمایشات میس لمبتون مرحومه، سخنان دایی جان ناپلئون را در ذهن خواننده زنده میکند. یادش به خیر! از خسّتِ صاحبخانه، عدهای بدون شام مجلس راترک میکنند. مکرم نیز جزو آنهاست وقت خداحافظی رو به صاحب خانه میگوید: «گشاده باد به دولت همیشه این درگاه/ بُود به آخورقاضی مدام یونجه وکاه.» وکتاب با نام نیکِ «عزیزالله اثنیعشری»، مرد خوش طینت وانسانی شریف که چندی پیش درلندن فوت کرد، به پایان میرسد. عزیزالله اثنیعشری، آخرین دوستی ست، که در این اثر با پاینده دربیمارستان دیدار میکند و کتاب بسته میشود. درباره محتوای کتاب باید بگویم که به نظرمیرسد، نویسنده بخشی از تاریخ اجتماعی منطقه را، با توجه به تحولات قرن، به ویژه دورانِ بعد از مشروطیت وآثار دخالت های روس وانگلیس، و توسعۀ نفوذِ انگلیس بین عشایر جنوب درمناطق نفتی را به درستی شرح داده است. مسئلۀ اساسی و مورد نظرِنویسنده، گشودنِ فصلی ازتاریخ بوده و یادآوریِ رابطهها، که جا داشت بیشتر و باز تر، بستر بحث گستردهترمیشد و بیپردهپوشی؛ وآن همه اطلاعات دست اول بطور مستند ومنظم ثبت و ضبط میگردید. مثلاً شرح نشستِ خانمها در صفحۀ ۱۰۲ که در «منتهیالیه شمال باغ قرار داشت و لقانطه اقبال مشرف برآن بود، معلمان سابق مدرسه بهشت آئین میس سیدین و میس هایزک ومیس لمبتون به اتفاق همکاران ایرانیشان خانمهای شایان، اردلان منصوری جمعشان جمع بود.» باید، به این نکته دقت شود که میس لمبتون یکی ازایران شناسان و ازمعروفترین سیاستمداران انگلیسی بود که سالها با شغل والائی درسفارت آن دولت، دربارۀ فرهنگِ اجتماعی واقوام ایرانی مطالعه کرده است. اوبا تسلط به زبان فارسی وسفر به بیشتر نقاط ایران اطلاعات لازم و ضروری را جمعآوری و مستند کرده است. در روایت این کتاب، اسم خانمهای ایرانی که مقابل چنین دیپلومات ورزیده نشسته وسرگرم بحث وجدل هستند، معلوم نیست، آیا مسئولیتی دارند یا خانه دارند و اگر مقام و دارای مسئولیت بودند، باید توضیح داده میشد که متأسفانه نشده. و دریغ از این همه اطلاعات گسترده، که هدر رفته است و جز تأسف چاره ای نیست.
اثر: منوچهر برومند
نشرآبنوس پاریس
چاپ اول اوریل ۲۰۱۲
به روایتِ نویسنده، آقای پاینده که نویسندۀ معروفی ست به علت بیماری در بیمارستانِ دارالشفا بستری میشود ودرحین معالجه که توام با بدخلقیهای او با کارکنان بیمارستان است، انتشار خبر ترور رزم آرا نخست وزیروقت، او را نگران میکند. از کسادی بازار مجلۀ پُر فروشاش ناراحت میشود و مهمتر، ازاینکه گویا قرار بوده نویسنده معروف درکابینۀ رزم آرا به وزارت دادگستری برسد و از قاضی لوچ و تریاکی انتقام بگیرد. «نزدیک بودن بیمارستان با لقانطه ی اقبال، که مردم دارالشفایش میگفتند، با همان باغ بزرگی که سابقا چراگاه چهارپایان مرحوم حاج امین التجار اصفهانی بود و به پدر قاضی حاتم بخشی شده بود…»، گذشته را در ذهنش زنده کرده است. مشرف بودن اتاقِ بیمارستانی که پاینده درآنجا بستری ست، مانندِ آیینهای ازسپریشدههای دور و دراز را مقابل چشمان او پهن میکند. آن شب، چشم به باغ دوخته و شاهدِ اتفاقات شب عروسی پسرقاضیست. وناظربگومگوهای «حسن رحمان، قهرمان جنگ خوزستان، با سوابق درخشان خزغل چزانی و هم رزمی با بصیردیوان»، که حالا درپسِ گذرِ زمان، درنقش سلاخ برهای را باید زیرپای عروس قربانی کند، و پاینده شاهد جرو بحثهای او با «خالهی داماد، کلک سلطنه، نمایندهی جدید الانتصاب انجمن شهر» شود که به سخنان او «توجهی نداشت، غافل ازاینکه نمایندهی انجمن شهر کم کسی نبود. نمیشد حرفش را نشنیده گرفت.»، و همچنین سخنرانیِ آقاحسین، برادر داماد درحضور مهمانان، «که پاینده آنان را یک به یک میشناخت، هنوز در دو طرف خیابان وسط باغ سرپا ایستاده بودند، برخی ازآن ها با شنیدن حرفها ودیدن حرکات برادر داماد متحیرانه به هم مینگریستند! چندنفری علاوه برشگفتی مشهود برچهره، تبسمی مرموز و زیرکانه نیز برلب داشتند.» روایتگر، آقاحسین را قبلا معرفی کرده و خواننده را با خلق وخوی او آشنا کرده است. درس نخوانده و تنبل، با ظاهری زیبا و آراسته ومجیز گوی، میخواهد: «با جلب توجه درمحافل خصوصی و مجامع عمومی سری میان سرها درآورد. زمینهای برای موفقیتهای اجتماعی آتی فراهم سازد.» با ورود غیرمنتظرۀ مکرم به اتاق پاینده، که برای عیادت اوآمده رشته افکارش بریده میشود. اما، طولی نمیکشد که صحبت آن دو به «سالهای پیش ازجنگ جهانی اول و قحطی، ومحتکران وکمبود ارزاق و بلوای نان وگرسنگی مردم … … ونقش مُخرب پدر قاضی دروقایع دردناک سالها» بر میگردد. پاینده، ازمکرم که مسن تراز اوست، علت کشته شدن حاج محمد جعفر خوانساری را میپرسد و اوهم پس از شمهای سخن ازعدم توجهِ حاجِی به تهدیداتِ باند محتکران ومالکان، ازخیرخواهی ومحسناتِ حاج محمد جعفر میگوید: «… بی هراس از عواقب خطرخیز کار، به کشف انبار ارزاق محتکران اقدام و با شکستن قفل انبارهای صارمالدوله در دهات کاه ریزگان و قامشلو و شناسائی وگشودن مخازن پنهان غلاتِ شریعتمدار درهفت گنبد، ارزاق محبوس مستکبران را دراختیار مستمندان قراردهد، سببسازِ قتلِ فجیع خود شود». پاینده، با مشاهدۀ خانم پرستاری که برای تیماری او به اتاقش آمده ذوق شاعرانهاش گل میکند وفیالبداهه سرودهای دروصف او میسراید: «مرحبا برتو پرستاری که با نازآمدی / جان به قربانت چرا بی دستک و ساز آمدی». گفته و نا گفته باز برمیگردد به پشت سر و به ملامت خود «که ازاین دست شایسته مقام ادبی وعلّوشأن نویسندگی نیست.» وازنگاهِ غضبناک پرستار به خود میآید و نادم ازرفتارناسنجیدۀ خود به خود نهیب میزند. نویسنده ازسید صمصام نامی که درکسوت درویشی دراصفهانِ آن سالها شهرت داشت یاد میکند.«همه جا حضوری غیرمترقبه داشت. همیشه ارباب زر و زور و عوامل قدرتمدار لشکری وکشوری را درحضورجمع به نوالهی طنزگزنده نیشدار مینواخت … سید صمصام پولی را که از این طریق فراهم میکرد کلا به بینوایان ونیازمندان میبخشید.» لقانطه ی اقبال بنا به روایت راوی، کپیبرداری از یک ساختمانی است که رضاقلیخان نظامالسلطنه مافی [نظامالسلطنه ثانی] درکابینه موقت یا مهاجرت، درکرمانشاه ساخته بود. سالی که درجنگ بین الملل اول دولت ایران بیطرفی خود را اعلام کرد، و قوای نظامی تزار با نقض بیطرفی بسمت پایتخت هجوم آورد، درنتیجه احمد شاه درتدارک انتقال پایتخت به اصفهان بود وعدهای نیز به قم رفتند. با تشکیل «کمیتۀ دفاع ملی» برای نبرد با روسها وشکلگیری دولت و کابینه موقت، و پشتیبانی قوای عثمانی از ایران که به محاصره نظامیان انگلیس انجامید، نقشۀ حملۀ روسها به تهران بهم خورد و کابینۀ موقت هم راه بغداد پیش گرفت وعدهای نیزازاستانبول سردرآوردند.
آن زمان لقانطه دیگری نیز در تهران بود که نمیدانم مانده یا نه؟ در ضلع جنوب شرقی میدان بهارستان، جزو املاک خواجه نوری بود. با طراوت وزیبائی شبیه تصویری که روی کتاب نقش بسته است. درایوان آن ساختمان بود که جوانی ازآن خانواده به ضرب گلوله دریکی ازمیتنکهای بعد از کودتا به قتل رسید. برگردیم به اصفهان وباغ لقانطه و مجلس عروسی خانوادۀ تفرشی و پسر قاضی که درآن جا برپاست و آقای پایدار هم از اتاق دارالشفا باغ و مهمانان را زیرنظر دارد. بگومگو بین علی کوچیکخان وخواهرش زهرا خانم معروف به عمه زیزی، و دخالت امیرخان مورچهخورتی با حملات و تندگوئیهایش به عمه زیزی، به خصوص سخنان به ظاهر جدی، ولی گاه طنزآمیزش، لحظاتی یکنواختی داستان را عوض میکند و رمقِ تازهای میدهد. احمدخان دانشور که به روایت نویسنده، خط و ربطی هم دارد، وارد بحث میشود. وباخواندن شعری ازحافظ، با نیتِ خیرکه جرّوبحث را خاتمه دهد. برخلاف نظر او، امیرخوان سینۀ پُردردش میترکد وخطاب به احمدخان شاعران و متشاعران را با زبانِ بزن بهادریاش به باد انتقاد میگیرد.«با محمدتقی ملکالشعرا عین پیاله و شیشه ایاق بودم … سرهمه را میبرد ای آزادی کجائی، میکرد. گفتم رفته مکه، حاجی بشه، وقتی آمد خبرت میکنم. شب بعد آزادی را ول کرده بود وبه مرغ سحرچسبیده بود. …» امیرخان مورچهخورتی که به روایتِ راوی: «درخواب و خیالات بهرام چوبینه بودن به نیابت اقبال، یک قطار فشنگ میبست. دوتفنگ به دوش میکشید. تفنگ سومی چپ و راست آویزان گردن میکرد. با یورش ازاین خانه به آن خانه و با حمله وهجوم ازاین طویله به آن طویله، برحسب نیاز، گاوی، گوسالهای گوسفندی یا مرغ و خروس و چند جوجهای به یغما میبرد! واگربرحسب اتقاق، روستائیی متضررجان به لب آمده اعتراضی میکرد، امیر خان … … یکی دو فشنگ هم چپ و راست به پروپای معترض بیاحتیاطی میزد که دل وجرئت چون و چرا وبگومگو یافته بود.» امیرخان سینهاش بخشی ازتاریخ است با کلی اطلاعاتِ منطقهای و بومی. ازعارف قزوینی خاطرهها دارد، حتا ازفحاشی و گلههایی از قول او به تقیزاده و ملک [ملکالمتکلمین] و معتمد خاقان و ایرج. واطلاعات گسترده از روابط نامداران و سران ایل و قبایل عشایر درسیاههای طولانی. ودریغ از آنهمه هوش وهشیاریِ هدررفته در راه نابسامانیها و پریشانیهایِ اجتماعی! درآن شبِ عروسی باغ ، درکنار سران خوانین مورچهخورتی، مهمانهای دیگری از معلمین سابق مدرسۀ بهشت آئین حضور دارند، که انگلیسی و ازسرشناسان میس لمبتون نیز بین آنهاست. کارگردانان این صحنه همگی خانمها هستند، یک طرف ایرانی رودرروی سه زن انگلیسی. میس لمبتون با حمله و کلمات رکیک میگوید: « کی شوهرمندومورشو دم آخوربسته! کی استاد اعظمش کرده؟ کی مشاور حقوقی ده جاش کرده؟ ما نبودیم کی بوده؟ خواجه حافظ شیرازی … کی به دکتر ارسنجانی گفته دست کی را بگیره! …» این فرمایشات میس لمبتون مرحومه، سخنان دایی جان ناپلئون را در ذهن خواننده زنده میکند. یادش به خیر! از خسّتِ صاحبخانه، عدهای بدون شام مجلس راترک میکنند. مکرم نیز جزو آنهاست وقت خداحافظی رو به صاحب خانه میگوید: «گشاده باد به دولت همیشه این درگاه/ بُود به آخورقاضی مدام یونجه وکاه.» وکتاب با نام نیکِ «عزیزالله اثنیعشری»، مرد خوش طینت وانسانی شریف که چندی پیش درلندن فوت کرد، به پایان میرسد. عزیزالله اثنیعشری، آخرین دوستی ست، که در این اثر با پاینده دربیمارستان دیدار میکند و کتاب بسته میشود. درباره محتوای کتاب باید بگویم که به نظرمیرسد، نویسنده بخشی از تاریخ اجتماعی منطقه را، با توجه به تحولات قرن، به ویژه دورانِ بعد از مشروطیت وآثار دخالت های روس وانگلیس، و توسعۀ نفوذِ انگلیس بین عشایر جنوب درمناطق نفتی را به درستی شرح داده است. مسئلۀ اساسی و مورد نظرِنویسنده، گشودنِ فصلی ازتاریخ بوده و یادآوریِ رابطهها، که جا داشت بیشتر و باز تر، بستر بحث گستردهترمیشد و بیپردهپوشی؛ وآن همه اطلاعات دست اول بطور مستند ومنظم ثبت و ضبط میگردید. مثلاً شرح نشستِ خانمها در صفحۀ ۱۰۲ که در «منتهیالیه شمال باغ قرار داشت و لقانطه اقبال مشرف برآن بود، معلمان سابق مدرسه بهشت آئین میس سیدین و میس هایزک ومیس لمبتون به اتفاق همکاران ایرانیشان خانمهای شایان، اردلان منصوری جمعشان جمع بود.» باید، به این نکته دقت شود که میس لمبتون یکی ازایران شناسان و ازمعروفترین سیاستمداران انگلیسی بود که سالها با شغل والائی درسفارت آن دولت، دربارۀ فرهنگِ اجتماعی واقوام ایرانی مطالعه کرده است. اوبا تسلط به زبان فارسی وسفر به بیشتر نقاط ایران اطلاعات لازم و ضروری را جمعآوری و مستند کرده است. در روایت این کتاب، اسم خانمهای ایرانی که مقابل چنین دیپلومات ورزیده نشسته وسرگرم بحث وجدل هستند، معلوم نیست، آیا مسئولیتی دارند یا خانه دارند و اگر مقام و دارای مسئولیت بودند، باید توضیح داده میشد که متأسفانه نشده. و دریغ از این همه اطلاعات گسترده، که هدر رفته است و جز تأسف چاره ای نیست.