رهنورد خسته لختی بر ستیغ صخرهیی در انحنای جاده استاد،
دست خود را سایبان کرد و به چشمانداز پیشاروی
خیره شد با بغضدردی در گلوگاهش:
زندگی تا دور دید جلگهها و تپهها میرفت
آسمان در نیلی خود غرق لذت بود
در هوای نیمروز عطر طراوت بود.
*
آفتاب از گرمی مرداد
تن به با د مشرقی میداد.
*
در سراشیبی غزالی با کلی سرگرم بازی بود؛
رود آرامی زپیچ صخره خود را تا فرود پیش پا میریخت.
*****
در خیالش رازهایی بود:
این غرور آوار-
این آبشار-
از بلندا تا حضیض خاک سرخورده چرا میریخت
آبشار شط شده
از پای صخره تا کجا میرفت
تا کدامین قریه آیا، تا کدامین شهر
تا کدامین کوچههای آشنا میرفت؟
*****
رازهایی هست؛
میپنداشت:
در پس این ماجراها ماجرایی هست؛
شاید آنجا
– در پساپشت زمین ما –
خدایی هست.
*****
باد
بوی غم میداد.
مرغکی پر میتکاند آن دور
بر سر سنگی کنار آب.
نبض خیس لالهی کوهی ز پشت مخمل گلبرگ پیدا بود
قلب عریان زمان میزد
زندگی زیر علفها بود.
*
غم در اعماق وجودش مثل سکر جرعهی درد شرابی تلخ،
پیش رویش تا افق پهن زمین از لاله خونین بود.
*****
در سکون لحظهیی،
تنها و بیامید، سرخورده
رهنورد خسته جان
دل زین جهان بر کند؛
در غروب غربت آنجا،
بر چکاد باد
همسفر با آبشار، از اوج
تن به خاک افکند.
*****
بره آهوی جوانی بر لب آب از هراس مبهمی رم کرد؛
کرکسی در شیب تپه بال میگسترد.
باز نگری: بلودر- ۴ جولای ۲۰۰۱