مسعود کیمیایی را بیژن الهی با من آشنا کرد. من و بیژن دور و بر هیجده- نوزده ساله یودیم و مسعود بیست و دوساله بود و گیتار میزد و رسالهای در موسیقی مینوشت و هنوز بوبرنگی از فیلمسازیی او بر نمیآمد. اما خیلی طول نکشید که خبردار شدیم کمککارگردان خاچیکیان در فیلم “خداحافظ تهران” شده است. اولین بار سر ایستگاه پایین تجریش که امروز ابتدای خیابان شریعتیست با او قرارگذاشتم. با کرایههای جلوی سینما ادئون آمد و سر پل تجریش به بیژن که از زعفرانیه آمده بود پیوستیم و به خانهی ما رفتیم. مادرم زمستانها در اتاق من کرسی میگناشت، سهتایی تا سینه در پلههای کرسی فرورفتیم و تا نزدیکی صبح حرف زدیم. بیژن از شعر میگفت و مسعود از سینما، جان فورد و فیلم “دلیجان” کارگردان و فیلم مورد علاقهاش بود و با آب و تاب دربارهی آنها صحبت میکرد و تا آخرین سالهایی که من در ایران بودم این علاقه او کم نشد و حتی یک نسخهی VHS به من داد.
باری “خداحافظ تهران” و تعاریف خاچیکیان چنان اعتباری برای مسعود ایجاد کرد که او کارگردانیی فیلمی را با ایدههای آن روزش به نام ” بیگانه بیا” با بازیی فرخ ساجدی شروع کرد. اما فیلم یخاش نگرفت و با ظهور “قیصر” به کلی از یادها رفت و شاید خیلیها ندانند که مسعود کارگردانی را با آن فیلم شروع کرده بود. “قیصر” چنان توفانی بهپا کرد که تا آن روز در سینمای ایران بیسابقه بود و مسعود را به راهی کشاند که دیگر از آن بیرون نیامد، راهی که نوع دیگری از فیلمهای مردمپسند را – هرچند با کیفیتی بهتر- جانشین فیلمفارسی کرد.
این موضوع از آن جهت نگرانکننده بود که او همیشه به ما میگفت با پول یکی- دو تا از این فیلمها به کارهای اصلیام میپردازم و این کارهای اصلی آنقدر امروز و فردا شد که که به کلی ازیادها رفت ولی محوریت و شخصیت دوستداشتنیی او هرگز از یاد کسی نرفت. به گمان من به رغم ادعای مسعود آنچه او را در این مسیر نگاه داشت نه پول، که صِرف در صحنهبودن و ماجراجویی بود. هر فیلمنامهای که به محرمات “تابو” دستدرازی میکرد اگر همه کنار میکشیند مسعود با کله در آن شیرجه میرفت. تقریبأ از “گوزنها” تا امروز مسعود فیلمی نساخنه است که به نحوی از انحاء دچار دستانداز نشده باشد. در آن روزها هرکسی را که جلوی مسعود سبز میشد میخواست بازیگر سینمایش کند و در این کار آنقدر پیش رفت که بعدها پای پدر و پسر باغبان زنش را هم به سینما باز کرد، که پسر، امروز سریالساز معروفی در تلویزیون شده است.
در سالهای “سفرسنگ، “غزل” که از داستان کوتاه خورخه لوئیس بورخس اقتباس شده بود و همچنین “گوزنها” من در ایران نبودم و از مسعود خبری نداشتم، تنها از بیژن پرسیدم موضوع “گوزنها”ی مسعود چیست؟ بیژن گفت که نمایش خصوصیاش را هنوز ندیده اما میداند که نام فیلم را مسعود از جایی است که میگوید گوزن به دو چیز معروف است: شاخ زیبا و پاهای زشت. آن شاخ زیبا او را در میان درختان گیر میاندازد و آن پاهای زشت نجاتش میدهد.
این را هم اضافه کنم که در این راه خیلیها در کنار مسعود به اسم و رسم رسیدند، از امیرنادری و عباس کیارستمی بگیر تا تعداد بسیاری از مدیران فیلمبرداری و بازیگران زن و مردی که کار اولشان را با مسعود شروع کردند.
یادم میآید در سال ۱۳۵۷ از ایستگاه قطار Kensington بیرون میرفتم که چشمم به عنوان درشت روزنامهای افتاد که نوشته بود چندصد نفر در یک آتشسوزی در سینما رکس آبادان در ایران زنده زنده سوختند. روزنامه را خریدم و کنار خیابان ایستادم و خبر را خواندم: قربانیان مشغول تماشای فیلم “گوزنها” بودند. آنسوی خیابان روی دیوار و در کنار بانک ملی ایران شعبهی لندن به فواصل نزدیک با چیزی شبیه مهر کوبیده بودند: مرگ بر شاه؟ زنده باد خمینی، و مرگ بر شاه را معکوس نوشته بودند به علامت سرنگونی. از همان روزها معلوم بود که به قول خود خمینی ” دستی از آستین استکبار” بیرون آمده بود که ایران را به هزار و چهارصد سال قبل بازگرداند. همه این را دیدند مگر مسعود ما. چرا؟ چون به محض تغییر رژیم او فیلمی ساخت به نام “خط قرمز”. قهرمان فیلم از آدمهای بد انتخاب شده بود: یک ساواکی منتها یک ساواکیی احساساتی و اهل عشق با اولین حضور خسرو شکیبایی در سینما. نتیجه: فیلم برای ابد توقیف شد و هرچه پول صرف آن شده بود به باد فنا رفت… ظاهرأ آقا مسعود ما فکر نکرده بود که آدمهایی که با اهل هنر سر جنگ دارند، سینما را همینطوری هم تحمل نمیکنند چه رسد که قهرمانش یک ساواکی از نوع پرویز ثابتی باشد که چند وقت پیش به قول قدیمیها از مخرج صدایی درآورده بود که نگویند لال است.
با این همه مسعود دست بر نداشت و دو سال بعد رفت سراغ مواد مخدر و فیلمی ساخت به نام “تیغ و ابریشم” با بازیی خوب فریماه فرجامی و فرامرز صدیقی در نقش یک بازرس ریشوی جمهوری اسلامی که هم نقش و هم شمایل بازیگر بعدها در سینما و تلویزیون کلیشه شد. حسبالعمول فیلم سلاخی شد و آن چه از زیر دست ممیزان در رفت دیگر چیز فوقالعادهای نبود. فیلمی پر خرج و متضرر و دل شکستهی مسعود.
آن روزها من دوباره مسعود را پیدا کرده بودم. با گیتی پاشایی همسر دومش در خیابان نیاوران خانهای قدیمی اجاره کرده بودند که من چند باری آن جا رفته بودم. پسر آن دو پولاد که امروز بازیگر معروفی در سینمای ایران شده آن روزها پسرکی بود که در حیاط خانه بازی میکرد. افسوس که دوران زندگی مسعود و گیتی در آن سالها به دلیل گذشتهی هر دو آنها و به خصوص گیتی به عنوان هنرمند درد سرهای فراوانی ایجاد کرد که سر آخر به بازگشت گیتی به آلمان و مرگ او در آنجا انجامید. او در آلمان موسیقی خوانده بود و سوای چند تصنیف ماندگار موزیک متن فیلم “سرب” را هم او ساخته بود. فیلمی تلخ و غریب در سینمای کیمیایی و البته گذری به واحههای بحث انگیز: قهرمان فیلم یک یهودی سرگردان بود که میخواست از ایران خارج شود.
بیستم جولای ۲۰۱۲