تمشک
میپیچد به دور خویش
در حریری از ابر
و
آسمان در فنجانی اشک غرق میشود
پرنده نجوا میکند با درخت
و
تمشک
چشمان درشتاش را
به من میبخشد.1
عشق
سبز میایستد روبروی دل
با گردنبندی از آلبالو
چشم که میخواباند
ماه پنهان میشود
و
من دست در دستِ عشق میگذارم
و
از دریا می گذرم.1
دریا
در صد غنچهی شکفته نهفتهست
در برگِ سبز سروی
کاینک
در پیش روی ماست
دریا به پیشبازش میآید
با کهکشانی از موج
وین برگِ سبزِ خاطرهانگیز
آنسوتر از زمین و زمانست
بارش هماره اینسان
باران و آفتاب و ستارهست.1