۱
حواسم
برگ باران زدهایست
در حافظهی خاکی باغچه
آن جا که شادمانیات
بال بال میزد
به تماشای گلی کوچک
بر درخت انار
حالا کجائی
که تماشا کنی
انارستان دلم را
با زخم چاک چاک
هزار هزار انار.
.
نان عزیز
کمی از خمیر خودت را
در دستان برشتهی آن زن بگذار
در دهان استخوانی آن کودک
که هیچ میمکد
آن مرد
آن دختر
آوارهگان همیشگیات
که برای تو
تمام روز
پای تنور خالی آفتاب میایستند
و گرمای درختها را باد میزنند
نان عزیز
کمی از …….