زمانی که صلاحالدین زرکوب مرشد محبوب مولانا که به دیوار میگفت “دیفار ” درگذشت مولانا سرودن مثنوی را که دفتر اول آن را که به نام او آغاز کرده بود کنار گذشت و مدتی سوگوار و بیحوصله از خانه بیرون نیامد، وقتی پس از چندی سرودن مثنوی را از سرگرفت با این بیت دفتر دوم را آغاز کرد:
مدتی این مثنوی تأخیر شد مدتی بایست تا خون شیر شد
کلمات و سرگذشت پیران و مرشدانی را که در معرفت شهودی بنام بودهاند در کتابهای گذشتگان چون کشفالمحجوب، طبقاتالصوفیه و تذکرهالاولیای عطار میتوان جستجو کرد.
خواهید دید که در ذات کلمات این بزرگان هرگز دروغی به چشم نمیخورد، و انسانهای حقیر امروز هستند که با کلمات پاک دروغ میسازند. چه بسا همان “دیفال” بهصورت دیگر “دیوار” بوده است از آنجا که ابدال (و ) به (ف ) و نیز (ر ) به (لام) در زبان فارسی بیسابقه نبوده است، و ما نمیدانیم که فلان در قرن هفتم با چه لهجهای تکلم میکرده است.
ناصرخسرو که به هنگام توقف در تبریز قطران شاعر معروف قرن پنجم را ملاقات کرده بود، نوشته است که او کلمات فارسی را درست ادا نمیکرده است. مثلأ تعریف میکند که استادش به شاگردانی که کلهی خود را از کتابهای دیگران میانباشتند کمتر اهمیت میداد تا کسانی که با شهود و اجتهاد اظهار نظر میکردند، چنانکه زنبور در شیرهی گل دست میبرد و آن را به عسل تبدیل میکند ولی پروانه تنها روی گل مینشیند و از آنها لذت میبرد. حافظ به زبان دیگری این مهم را بیان میکند:
قدر مجموعهی گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کاو ورقی خواند معانی دانست
اگر باور کردهایم که خداوند در خلقت آدمها دست داشته است، در ضمن باید به صرافت اعلام کنیم که دست باریتعالی در خلق بسیاری آدمها خط میخورده است و باید بیت حافظ را هم به همان روایتی بدانیم که بعضی از نسخ قدیم آوردهاند:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع برفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشاش باد.
قلم صنع مخلوقاتی را در جهان پراکنده است که تنفروشی نمیکنند ولی مغزشان روسپیست. همانها که اجتماع را آلوده میکنند، لاشخورهایی که بلای جان انسانهای نجیب هستند کسانی که صادق هدایت آنها را (رجّاله ) خوانده، رجّالههایی که خود را منسوب و وابسته به خداوندی میدادند که اگر چنین باشد خالق آنها باید از خود شرمنده باشد. مردانی با ریش و داغ مهر بر پیشانی مستراح را به نام “خلا” مجلل کردهاند. زنهای پا به سن گذاشتهای که بوی افشانههای مانده زیر بغلشان دست کمی از گند شنبلیله ندارد، سرتاپایشان از خلقت اولیه فاصله گرفته و با دماغ عملکرده و دندان کاشته و سرینهای تراشیده پس از یک فال قهوهی دبش به سروقت مولودی در خانهی یکی از همنوعان خود میروند و با ساززنی دریده عروسیی فاطمهی زهرا را جشن میگیرند و به جلفترین شکل ممکن میرقصند. حتی یکی از سریالهای جمهوری اسلامی را از قلم نمیاندازند و ساعتها پای تلفن به تجزیه و تحلیل “ستایش” مینشینند و بالاخره یک روز هم اسمشان برای جح درمیآید و برای طلب آمرزش به مکه میروند و با تلویزیون، یخچال و اجناس فروختنی به میهن اسلامی که حتی یک رکعت نماز هم در آنجا نخواندهاند باز میگردند.
نگاهی به نوشتههای صادق هدایت و یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج نشان میدهد که بزرگترین نویسنده و شاعر صد سال اخیر ایران قربانیان همین رجّالههای زن و مرد بودهاند.
لابد ناصرخسرو هم از دست همینها به تنگ آمده بود که به خداوند خطاب میکند:
خداوندا چه گویم فتنه از تست ولی از ترس نتوانم چخیدن
به آهو میکنی غوغا که بگریز به تازی میزنی اندر دویدن
اگر نیکم اگر بد خلقت از توست خلیقی نیک بایست آفریدن
دیشب به شدت باران میبارید و دانههای درشت و سنگین آن به شیشههای پنجرهی بیمارستان میخورد. من آنجا ایستاده بودم و ریزش باران دلم را سبک میکرد. بارها گفتهام که تنهایی به امثال من صدمهای نمیزند. ما کتابها را داریم یا صاحبانشان را که به ما دروغ نمیگویند. مردان خاموشی که حضور خود را در ذهن و اندیشهی ما دیر زمانیست حک کردهاند. به دوست از دست رفتهام بیژن الهی فکر میکردم که یکی از این قربانیها بود. قربانیی رجّالههایی در لباس موجه که دیر زمانی از او برمیگرفتند و درغیابش تمسخرش میکردند. اما من فرزند اجتماع بودهام. داروسازی که از مدرسهی سینمایی لندن مدرک داشته و در ضمن ادبیات خوانده بود.اما او یک اسبباز هم بوده است که به رموز کبوتربازی هم آشناست.
پس چرا مرا به اینجا آوردهاند؟ آیا منهم قربانیی رجالهها هستم؟ اگر چنین باشد سرنوشت من بیشباهت به داستان فیلم ” پرواز بر آشیانهی فاخته ” میلوش فورمن نخواهد بود. بیماران روحی را میبینم که این سو و آن سو میپلکند. گاهی هم بیخودی میخندند، شاید هم خندهشان بیخودی نیست و به ما عاقلان میخندند. سعدی هم همین را گفته است:
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
محسن صبا
۲۵ جون ۲۰۱۲ برابر با ۵ تیر ۱۳۹۱