دوازده خوانش در باره عقوبتهای جانفرسای نوشتن و روزنامهنگاری
بخش یکم
علي شريفيان (ويژه پيوند)
خوانش يک: و نخست کلمه بود و کلمه خدا بود…
در اين سحرگاه گرگ و ميش دراز مدتی قلم در دستم خشکش زده بود. نمیتوانستم، نمیدانستم به کدام سو بگردانمش. تازه به چرخش و گردش افتاده است. خنکای بامداد از لای تنها پنجره دو لايه اتاق – آپارتمان که لايه دوم، لايه داخلی آنرا با تکه چوبی بالا نگاه داشتهام، به درون میوزد و به پشتم میخورد. اولين واژهها را بر کاغذی میپراکنم:
و نخست کلمه بود و کلمه خدا بود…
خوانش دو: از سالهای دور، در آغاز راه
گرمای خرداد شهر را کلافه کرده بود. جمعه دلگير گرم خوب از نيمه گذشته بود. اتوبوسی که از اهواز روزنامه و مجله به گچساران میآورد مانند هميشه دير کرده بود. دير زمانی بود دورو بر قماره (کيوسک) زرگانی تنها دکه روزنامه و کتابفروشی شهر در انتظار پرسه زده بودم. زرگانی دو، سه، چند بار با لهجه شيرين لری بويراحمدیاش به من گفته بود: “کر ايچو چه ايکنی؟ برو حوض مله سی خوت دس مله بزن، مجله ايا، پسين بيو بوسون.” (پسر اينجا چه ميکنی؟ برو استخر برا خودت شنا کن، مجله میآد، غروب بيا بگير.)
چهار پنج هفته بود که مطلبی برای” کيهان بچهها” فرستاده بودم. مطلب که چه بگويم چيزی- موضوع آنرا ديگر به ياد نمیآورم- در دو سه برگه نوشته بودم و روانه کرده بودم. اين جمعه سوم يا چهارم بود که منتظر بودم کيهان بچهها با نوشته من بيايد. اتوبوس هن هنکنان از سر پيچش خيابان پيدا شد. با خود گفتم: “اين بار…”
سرخی دراز اتوبوس کنار قماره زرگانی ايستاد. شاگرد راننده، فرز اما خسته پريد پايين. بستههای کيهان، اطلاعات، سپيدوسياه، اميد ايران، تهران مصور، خواندنیها، توفيق و در آخر دو بسته ۲۵ تايی اطلاعات کودکان و کيهان بچهها را روی پيشخوان دکه گذاشت.
کيهان بچهها و اطلاعات کودکان تک شماره هايشان ۵ قران بود. آنموقع ها پول زيادی بود. بايد از ديدن دو فيلم سينمای شرکت نفت میگذشتي تا يک شماره آنرا میتوانستی بخری و اگر هر هفته طالب بودی بايد به کلی قيد ديدن سوفيا لورن، بريژيت باردو، مارلون براندو ، جان وين و آنتونی کويين را میزدی. من از ميان بچهها خوش شانس بودم چون مادرم هم پول يک شب سينما را به من ميداد و هم ۵ قران هفتگی مجله را، ولی میگفت برای کرايه کردن کتاب از دو قران پول توجيبیات هزينه کن.
کتاب را به شبی ده شاهی از زرگانی اجاره میکرديم. اگر برای يک شب دو تا کتاب اجاره میکرديم، سومی مجانی بود: “دو تا بخر، سه تا ببر” ابتکار پيتزايیهای اينجا نيست. زرگانی اهل بويراحمد سالها پيش آنرا به عنوان يک شگرد کارساز “Marketing” به جهان تجارت آورده است. اگر آنجا و آنزمان حساب و کتابی در کار بود و آنرا ثبت میکرد حالا بچهها و نتيجه و نبيرههايش همه مولتی ميليونر بودند!
يک پنجزاری روی پيشخوان دکه گذاشتم و يک کيهان بچهها را از لای بسته بيرون کشيدم. ترو فرز. داشت پاره میشد. تند و تند آنرا ورق زدم. بازم چاپ نشده بود. دوباره ورق زدم. زرگانی پنجزاری را برداشت و گفت: “کره يه رو چاپش ايکنن” (پسر يه روز چاپش ميکنن) آخرين واژهها از دهانش بيرون نيامده بود که… ديدم. دو سه برگ من شده بود دو ستون باريک مجله و اسمم با حروف درشتتر از نوشته بر پيشانی مطلب چاپ شده بود. در حاليکه تند و تند داشتم آنرا میخواندم به زرگانی نشان دادم. خوشحال خنديد. يک پنجزاری ديگر دادم، يک نسخه ديگر برداشتم و بدو رفتم طرف استخر کارگری که به بچهها نشان دهم. زرگانی با فرياد چند بار صدايم کرد. “کر بيو، بيو اينجا نه…” (پسر بيا اينجا، بيا اينجا… ) نمیخواستم برگردم اما دستش را با يک کيهان بچهها دراز ديدم. دو زاريم افتاد. گرفتم. “دو تا بخر سه تا ببر”! بر آسفالت داغ تابستان دويدم. احساس میکردم که شهر را فتح کردهام. سرو صدای چاپ اولين مطلب من در شهر پيچيد. مادرم خيلي خوشحال شده بود. میدانست که مدتهاست منتظرم. اما با همه خوشحالیاش با کمی سواد قرآنی که از پدرم ياد گرفته بود نمیتوانست آنچه را که نوشتهام بخواند. سالها بعد کمی خواندن و نوشتن ياد گرفت.
خوانش سه: گنگ پنداری مانده از ديداری
با تاکسی از بهارستان گذشتم و به گلوگاه اسلامبول و شاه آباد رسيديم. سر نبش بهارستان، جلوی کتابفروشي صفیعليشاه “مهدی اخوان ثالث” را در يک نگاه ديدم که در انتظار تاکسی ايستاده با پنج شش کتاب قطور زير بغلهايش و هفت، هشت ده جلد ديگر کنار پايش بر روی پياده رو… راننده ترمز کرد… استاد بريده بريده گفت: “جلوی دانشگاه، سر فروردين.” “نمیخوره ” راننده ترمز نکرده راه افتاد که گفتم: وايسا. گفت براي چی؟ گفتم: “دنده عقب بگير اون آقا رو سوار کن.” گفت:” نمیخوره داداش رامون عوض میشه، نمیصرفه.” گفتم: “هرجا میره اولی میريم اونجا. من پولشو میدم.” گفت: “پنج تومن میشهها.” گفتم باشه…
دنده عقب گرفت. مقابل شاعر که در گرما کلافه اما همچون درخت سپيداری بر حاشيه پياده رو ايستاده بود، رسيديم. پريدم پايين سلام کردم و گفتم استاد بفرماييد. کلمات با آن لهجه شيرين خراسانیاش در هوا غلتيد که “راننده گفت نمیخوره” گفتم هرجا شما بريد، تاکسی ميره اونجا. عقب تاکسی خالی بود. کتابها را که خيلی سنگين بودند آنجا جا داديم. در را گشوده نگاه داشتم و استاد که نفسش از تقلای خم و راست شدن برای گذاشتن کتابها در تاکسی به شماره افتاده بود، جا آمد و سوار شد. در را بستم سوار شدم. شاعر گفت:” سپاس و درود” گفتم: اختيار دارين. راننده کنجکاو شده بود که بداند ما چه نسبتی با هم داريم و آن مرد گيس بلند سبيلو کيست؟ وقت را برای پاسخ کنجکاوی او تلف نکردم. سرچرخاندم تا شاعر “زمستان” را خوب سياحت کنم. شاعر باز تشکر کرد و گفت: “راه شما دور نشه، ديرتان نشه” گفتم: “جای مهمی نمیرفتم. اول شمارو میرسونيم. “
استاد که نفسش کمی تازه شده بود شروع کرد با لحن زيبايش واژه به واژه و گوش نواز به حرف زدن. در کلامش طنز و هم خستگی موج میزد:” میدانيد در روايتها آمده که ظهران، طهران يا تهران روزگاری شهر بزرگی میشود در کوهپايههای البرز، اما عاقبت در لجن فرو میرود؟ “
گفتم:” نه.” اصلا نمیدانستم.
گفت: “خيلی ايستاده بودم. با اين کتابها… گرما و سروصدای ماشين و بوی دود … همين روزهاست که اين شهر نکبتی در لجن فرو بشه! چيزی نمانده!”
سالهای۵۳-۵۴ بود.
به خودم جرات دادم و گفتم: “خوب استاد شما اينهمه کتاب همراه داريد. جای دو تا مسافرو میگيره. برا همين رانندهها سوار نمیکنن. از کتاب که نمیتونن کرايه بگيرن.”
گفت:” میدانم.”
با خودم فکر کردم پرسش بيراهی است اما پرسيدم:” استاد اينهمه کتاب را میخواهيد يکباره بخوانيد؟”
استاد خنديد:” بخوانم؟ بيشترشون ر، اونهايي ر که بدرد میخوره خوندم! “
گفتم:” پس؟”
گفت:” اينا قسمتی از حقالتحرير يکی از کتابامه . میرم امانت میذارم. میفروشن ميشه حقالتحرير ما!”
اصلا منظور شاعر را نفهميدم. يعنی شاعر برای چاپ کتابهايش پول نمیگرفت. دوباره زمزمه کرد:” ظهران، طهران يا تهران در چاههای فاضلاب زير بسترش در لجن فرو میره.”
حاصل اين ملاقات برای من شد” گنگ پنداری از ديداری!”
خوانش چهار: ” حضرت” درست میگويد
از “حضرت”، يک وطن يار افغان، دوست همزبانم خواهش کرده بودم بيايد با هم يخچال را از کنار تنگنای کوچکی که آشپزخانه اتاق- آپارتمان است به گوشه ديگری جا به جا کنيم تا راحت تر بتوانم به داخل سوراخی آشپزخانه وارد بشوم. داشتيم دو نفری يخچال نيمه خالي (که بيشتر اوقات تقريبا خالیست) را جا به جا میکرديم. به گوشهای که میخواستم آنرا بگذارم رسانديمش. يک کيسه بزرگ، خيلی بزرگ پلاستيکی خاکستری دارم که در آن گوشه بود. پر از کاغذهای باطله، مسودههای خبرها، مقالات و ترجمههايی است که مینويسم.
حضرت گفت: “اينها اضافاته بريزم به گاربيج؟” گفتم:” نه حضرت جان اينها نوشتههاست.” گفت: “ها مکتوب کردی که گسيل کنی برای چاپ؟” گفتم:” نه چاپ شدن.” گفت: “پس اضافاته بايد بريزيم به گاربج!” ديدم درست میگويد اما از دستش گرفتم زير صندلي اتاق که دستگاه فکس روی آن قرار دارد گذاشتم و گفتم: “بعد.” يخچال را جا به جا کرديم. حضرت چايی خورد و رفت. در اتاق- آپارتمان را که بستم چشمم خورد به کيسه بزرگ پلاستيکی و با خودم فکر کردم:” اينها قبل از اينکه چاپ شوند هم اضافات بودن!”
خوانش پنج: کابوس تمام شدن کاغذ
از دپانور(بقالی) سرکوچه روبروی دانشگاه مونترال خريد کرده میآمدم. بچههای لبنانی که دپانور را میچرخانند هر يکی دو قلم جنس را در يک پلاستيک گذاشته بودند. چيزهايی را که خريده بودم- سيگار، آبجو، نان، شکر، تخم مرغ و يکی دو قلم جنس ديگررا، دو تا يکی کردم، دو کيسه اضافه آمد. دو شنبه بود. گاربيج دی خيابان ما بود. سطلهای بزرگ آبی و سبز رنگ زباله در پيادو رو مثل آدم کوتولهها به صف شده بودند. به اولی که رسيدم با اينکه دستم بند بود با دشواری هر جور که شد سرپوشش را بالا زدم تا پلاستيکهای اضافی را در آن بيندازم. کاغذ! يک عالمه کاغذ ديدم. يک طرفشان با چاپگر کامپيوتر پرينت شده بودند اما طرف ديگر آنها سفيد مانده بود. میشود روی آنها نوشت. چندين بسته ۲۵ -۳۰ تايی منگنه شده. ۱۰-۱۲ بسته آنرا برداشتم و در پلاستيکهايی که میخواستم دور بريزم جای دادم و با خودم گفتم ۵ دلار هم ۵ دلار است. خودم را چند هفتهای از خريد کاغذ معاف کردم. تابحال چندين بار برای نوشتن، نيمه شبها کاغذ کم آوردهام. از بسته ۵۰۰ تايی که چند هفته پيش خريدم ۴۰-۵۰ برگ بيشتر نمانده است!
خوانش ششم: کامپيوتر و مونيتور، يار شب و روز من
چند دقيقه به شش صبح است. خبرها و مقالات و گزارشهای روزنامههای امروز صبح کانادا و امريکا حالا ديگر بر تارنماهای آنها بر روی شبکه اينترنت آمدهاند. ماوس، کليک، هوم پيج، کليک فيوريت، کليک، گلوب اند ميل دات کام.
پل مارتين به تشييع جنازه ريگان نمیرود
- شش سربازآمريکايی در انفجاری در عراق کشته شدند
- مارتين: حقوق اقليتها در حکومت محافظهکاران به خطر میافتد
کليک، تورنتو استار دات کام.
*در حالیکه هر روز احتمال پيروزی محافظهکاران بيشتر میشود، پل مارتين بر شدت حملات خود به آنها میافزايد
- اعتراض به استفاده از قوانين اسلامی برای حل و فصل دعواها و درگيریهای خانوادگی در اونتاريو بالا گرفته است
مدتهاست هيچکس بيشتر ازاين صفحه “ديد ياب” ( مونيتور) و رايانهای که با آن کار میکنم به من نزديکتر و با من نبوده !
هشتم ژوئن 2004 – مونترال
Copyright: Ali Sharifian, Paivand
این مقاله قبلأ در نشریهی عصر نو آمده بود.