از: کتاب ممنوع الانتشار صبح آفتابیتان به خیر گرگ برفی
سلولمان
سیاه و ساکت و سرد بود
گفتیم: کاش که پرندهئی…
کلاغی آوردند.
سرودی میخواندیم- غار غار
بلند میشدیم- غار غار
دراز میکشیدیم – غار غار
همه ناگهان پر کشیدیم- غار غار، غارغار، غارغار
نگهبانان سر رسیدند
بال کلاغ را بوسیدند
و اتاقکمان را
به بخش روانی سپردند..