از: مجید نفیسی
لس آنجلس گاهی ایرانجلس خوانده میشود، زیرا بیش از نیم میلیون ایرانی در آنجا زندگی میکنند. بسیاری از آنها در جریان انقلاب یا پس از آن به این شهر آمدهاند. آنها یا بهرهوران نظام سرنگون شدهی شاهنشاهی بودند یا وهم شکستگان و سرکوبشدگان نظام نوپای ولایت فقیه. پس از مهاجرت، ایرانیها رادیو تلویزیون و روزنامههای خود را به زبان فارسی بنیان گذاشتند و کتابفروشیها و صفحهفروشیهای خود را در لس آنجلس گشودند. ایرانیها به شعر کهن فارسی افتخار میکنند و بویژه شاهنامهی فردوسی را که در هزار سال پیش نوشته شده نشان ملیت خود میدانند. بنابراین شگفت آور نیست اگر پخش شعر فارسی در رسانههای همگانی، فروش دیوانهای شعر قدما و آموزش مولانا و حافظ در کلاسهای خصوصی به سرعت در میان ایرانیان در لس آنجلس رواج مییابد.
امروز جامعهی ایرانیان ساکن لس آنجلس شاعران بسیاری دارد. برخی از آنها مانند نادر نادرپور، پرتو نوری علا و من در زمان شاه در ایران مجموعههای شعر چاپ کردهایم. برخی دیگر مانند عباس صفاری و لیلا فرجامی هم در تهران و هم در لس آنجلس کتاب شعر منتشر میکنند. کتایون زندوکیلی و شعله ولپی فقط به انگلیسی شعر مینویسند، آزاده فرهمند هم به فارسی و هم به انگلیسی. من نخست به فارسی شعر میگویم و سپس آن را به انگلیسی برمیگردانم. چهارده سال پیش در بیستم مارس 1998 من به مناسبت فرارسیدن نوروز میزبان یک شعرخوانی در مرکز ادبی هنری Beyond Baroque در شهرک ونیس بودم که در آن پنج شاعر نادر نادرپور، پرتو نوریعلا، منصور خاکسار، عباس صفاری و من به فارسی و انگلیسی شعر خواندیم. دوست از دست رفته ی من هریت تاننبام (Harriet Tannenbaum) ترجمهی انگلیسی شعر نادرپور را به جای او خواند. امروز دو تن از این شاعران دیگر در میان ما نیستند. نادر نادرپور در سال 2000 درگذشت و منصور خاکسار در مارس 2010 خودکشی کرد. برای اینکه نمونهای از شعر فارسی لس آنجلس را به شما نشان بدهم، دوست دارم که دوباره به سراغ این پنج شاعر بروم و از هر یک برای شما شعری بخوانم. با گزینش این شاعران من نمیخواهم شاعرانی دیگر را که در بالا نام بردم یا شاعرانی چون حمیدرضا رحیمی، یاشار احدصارمی، خلیل کلباسی، فضل الله روحانی، مرتضی میرآفتابی، فریبا صدیقیم، فرزاد همتی، شیدا محمدی، علیرضا طبیب زاده، بهزاد رزاقی، منوچهر کهن، و ماندانا زندیان را که در لس آنجلس کتاب شعر چاپ کردهاند از قلم بیندازم. امیدوارم یک روز بتوانم گلچینی از شعر فارسی در لس آنجلس را منتشر کرده در آن از همهی این دوستان شاعر شعری بگنجانم.
در این بررسی کوتاه، من بر یک پرسش تکیه میکنم: آیا این شاعران هنوز خواب بازگشت به میهن خود را میبینند یا به نوعی به پذیرش میهن خواندهی خود رسیدهاند؟ هیچ یک از این دو گرایش از لحاظ ادبی بر دیگری رجحان ندارد. “درد بازگشت” (nostalgia) و “انطباق پذیری” (adaptation) دو حالت معمولی انسانی هستند و هر دو میتوانند موضوع شعر گردند. شاید “درد بازگشت” نسخهی مناسبی برای مرد یا زن مهاجری نباشد که دیگر نمیتواند به میهن خویش بازگردد، اما بی شک به همان اندازه ی “انطباقپذیری”فرهنگی میتواند موضوع جالبی برای شعر گفتن باشد. در شعر غرب از یک سو “اودیسه”ی هومر را داریم که در آن یک قهرمان پیروز اما نفرین شدهی جنگ تروا آرزوی بازگشت به وطن را دارد و از سوی دیگر “انه ئید” ویرجیل را که در آن شکستخوردگان همان جنگ، به یک سرزمین تازه یعنی ایتالیا بادبان گشوده آنجا را میهن تازهی خود میکنند. ما به هر دو این گونه حماسهها نیاز داریم، زیرا درد بازگشت و انطباقپذیری هر دو بخشی از داستان مهاجرت و تبعید انسان هستند. از میان پنج شاعر ما، نادرپور شاعری است که هیچگاه به پذیرش لس آنجلس تن در نمیدهد. نزدیک به او، منصور خاکسار قرار دارد که با وجود این که یکی از دفترهای شعرش را “لس آنجلسیها” نامیده، اما از این شهر همچنان جدا میماند. (1)
نادر نادرپور در سال 1929 در تهران به دنیا آمد و در دهه ی 1940 نخستین شعرهایش را در روزنامههای حزب توده چاپ کرد. در سال 1954 در مقدمه بر دیوان “چشمها و دستها”ی خود او شعر نوی نیما یوشیج را که در وزن و قافیه “شکسته” شده رد کرد. در برابر، نادرپور به شیوه ی “نوقدمایی”ی محمدتقی بهار تأسی جست که در آن تنها زبان و تصویر نو شده و عروض دست نخورده میماند.(2) در دهههای 1960 و 70 نادرپور سردبیر دو مجلهی وزین هنری بود که از سوی وزارت فرهنگ و هنر چاپ میشد. او همچنین بخش “ادبیات امروز” در رادیو تلویزیون ملی را میگرداند. همزمان، او یکی از امضاکنندگان موسس “کانون نویسندگان ایران” بود که در سال 1968 به مخالفت با سانسور دولتی پرداختند. نادرپور در سال 1980 در مخالفت با نظام خمینی به پاریس رفت، شهری که دخترش در آن زندگی میکرد.
سرانجام نادرپور در سال 1987 به لس آنجلس کوچید. در تبعید، نادرپور سه دفتر شعر چاپ کرد که از آن میان “صبح دروغین” در سال 1986 توسط مایکل هیلمن (Michael Hillman) برگردانده شد. نادرپور در لسآنجلس با رادیو تلویزیون های فارسی همکاری میکرد و برای مطبوعات فارسی زبان تبعیدیان ایرانی در شهرهای دیگر مقاله مینوشت. او همچنین در کلاسهای خصوصی به ایرانیان علاقمند شعر کهن را درس میداد. در مقدمه بر آخرین مجموعهی شعرش“زمین و زمان” که در سال 1996 منتشر شده، نادرپور میپذیرد که “عصیان نیما” و بدعت او در شعر فارسی یک “ضرورت اجتماعی” بوده و خود به سرودن اشعاری به این شیوه دست میزند. بیشتر شعرهای این دفتر تاریک هستند و بازتاب دهندهی بیم شاعر از پیری و حسرت او برای بازگشت به میهن. عنوان کتاب “زمین و زمان” نشاندهندهی اضطراب شاعر نسبت به از دست دادن جوانی و سرزمین مادریاش میباشد. درد بازگشت به وطن در شعرهای نادرپور گاهی با ابراز نفرت او به شهر لسآنجلس همراه می شود، نمونهی آن را میتوان در شعر “شب آمریکایی” مشاهده کرد که در دسامبر 1994 نوشته شده است. در این شعر او “شهر فرشتگان”(لسآنجلس) را به “دوزخ” مانند میکند و ساکنان آن را به موجوداتی “ابلیسی” و “آدمیوش”.
شب آمریکایی
تبعیدگاه من
شهریست بر کرانهی دریای باختر
با کاجهای کهنه و با کاخهای نو
کز قامت خیالی غولان رساترند
این شهر در نگاه حریص زمینیان
جای فرشتههاست
اما جهنمی است به زیبایی بهشت
کز ابتدای خلقت موهوم کائنات
ابلیس را به خلوت خود راه داده است
وین آدمیوشان که در آن خانه کردهاند
غافل ز سرنوشت نیاکان خویشتن
در آرزوی میوهی ممنوع دیگرند
امروز شامگاه
خورشید پیر در تب سوزندهی جنون
از قلهی
عظیمترین آسمان خراش
خود را به روی صخرهی دریا فکند و کشت
اما هنوز، پنجرههای بلند شهر
مرگ سیاه او را باور نمیکنند
گویی که همچنان
در انتظار معجزه از سوی خاورند
بعد از هلاک او
در آسمان این شب غربت: ستاره نیست
زیرا ستارهها همه در دود گرم ابر
گم گشتهاند و برق لطیف نگاهشان
در قطرههای کوچک باران نهفته است
وین قطرهها به پاکی چشم کبوترند
من در شبی برهنهتر از مرمر سیاه
بر فرش برگهای خزان راه میروم
اما نگاه من به عبور پرندههاست
وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان
در دیدگان خیرهی من چکه میکند
مانند
شیشهایست که از ماورای آن
سنگ و گیاه و جانور و آدمی: ترند
من، از نسیم سرد خزان ، بوی خاک را
همچون شراب تلخ
هر دم به یاد خانهی ویران مادری
مینوشم و گریستن آغاز میکنم
وین بار چشم من
از پشت اشک خویش نه از پشت اشک ابر
میبیند آشکار که در هر دو سوی راه
تصویرهای رنگی صدها چراغ شهر
بر آبهای راکد باران: شناورند
من در میان همهمهی شاخههای خیس
از کوچههای خالی این شهر پر درخت
راهی به سوی خانهی خود باز میکنم
وز بانگ پای رهگذری ناشناخته
آشفته میشوم
زیرا کسی که در دل شب، همره من است
با من یگانه نیست
هر چند گامهای من و او: برابرند
ناگاه، بر فراز درختان دوردست
دود غلیظ ابر
از حملههای باد، پراکنده میشود
شب نیز ناگهان
سیمای ماه عشوهگر بی نقاب را
با چهرهی مهاجم دزدی نقابدار
رندانه در مقابل من جای میدهد
من، خیره بر طپانچهی این مرد راهزن
پی میبرم که در دل شهر فرشتگان:
“اهریمن” و “اهورا” با هم برادرند. (3)
منصور خاکسار در سال 1939 در آبادان به دنیا آمد. در اوایل دهه ی 1960 او همراه با ناصر تقوایی ویراستار یک نشریهی ادبی در جنوب بود. خاکسار در سال 1967 به خاطر گرایش مارکسیستیاش دستگیر شده دو سال در زندان به سر برد. در سال 1971 او شعر بلند “کارنامهی خون” را بدون ذکر نام سرایندهاش منتشر کرد که احساسات مارکسیستهای جوانی را نشان میداد که با نام چریک های فدایی خلق در اوایل دههی 1970 بر ضد حکومت شاه اسلحه برگرفتند. در سال 1975 او به لندن رفت و به عنوان حسابدار بانک مشغول به کار شد در عین حال که به فعالیتهای زیرزمینیاش در پیوند با سازمان چریک های فدایی خلق ادامه داد. هنگامی که شاعر انقلابی سعید سلطانپور از زندان آزاد شد و به تبعید آمد، او، منصور خاکسار و سه کوشندهی دیگر سیاسی که طعم زندان سیاسی شاه را چشیده بودند کمیتهای به نام “از زندان تا تبعید” تشکیل دادند. این کمیته در خارج از کشور گردهماییهای زیادی در حمایت از انقلاب رو به گسترش در ایران سازماندهی کرد. پیش از سقوط سلطنت، خاکسار به ایران بازگشت و به صورت یکی از بنیانگذاران بخش جنوب سازمان فدایی درآمد. هنگامی که رژیم خمینی به سرکوب وسیع مخالفان آغاز کرد، خاکسار در سال 1984 به آذربایجان شوروی گریخت و دو سال دیرتر به آلمان مهاجرت کرد. در سال 1990 پس از جدایی از همسرش به لس آنجلس کوچید و تا هنگام خودکشی اش در مارس 2010 در این شهر به عنوان حسابدار کار میکرد. از او دو دختر به جا مانده است.
خاکسار همویراستار “دفترهای شنبه” نشریه ادبی محفلی به همین نام در لس آنجلس و “دفترهای کانون” ارگان ادبی “کانون نویسندگان ایران در تبعید” و همچنین همویراستار بخش شعر مجلهی “آرش” چاپ پاریس بود. او یک دوجین دفتر شعر چاپ کرد از جمله “قصیدهی سفری در مه” در 1992 و “لس آنجلسیها” در 1997. (4) دفتر اول یک شعر بلند روایی است که داستان آمدن او به تبعید را بازگو میکند و خاکسار در آن به گسست از ذهنیت گروهی خود در گذشته دست زده به جستجوی فردیت خویش میپردازد. در دفتر دوم که مجموعه ی 23 شعر کوتاه به هم پیوسته است، او غالباً به نشان دادن تنهایی و انزوایش در تبعید دست زده، دلتنگیهایش را برای وطن بازگو میکند. او در یکی از این شعرها (صفحه 32) که در ساحل سانتامونیکا نوشته شده، همانطور که به اقیانوس آرام نگاه میکند به یادآوری روزگار جوانی اش در آبادان کنار خلیج فارس میپردازد:
به جذر دریا خیرهام
و آفتاب زمستان
برهنهام کرده است
به دفتری ورق زده میمانم
که هیچ چیزم پنهان نیست
گذشتهای ویرانم
از قبیلهای دور
که نخلهایش
عریانم میکنند
در بازوان آب و ماهی
و همهمه جاشو
و حافظه پیری
که بر چکاد باران نیست
شب
حاشیه میزند
از راه
و من برابرش ایستادهام
با ذخیره تلخی
که هیچ چراغی را روشن نمیکند
کجاست بیست سالگیم
که پا بر افق میگذاشت
و خانه را میسوخت
و از فردا هراسی نداشت
هلالی که بازو در قرق گشوده است
و اطراقی در من نمیکند.
ساعتهاست
در سراشیب آب
چین میخورم
و جهان شبانه تعقیبم میکند
تا تأخیرم را به خانه بشمرم!
پاروی باد را
در آب میافشانم.
و در بادبانش میرویم
نگاهم گرفتهست.
هوا را ابری کردهام
و بیهوا
میرانم! (5)
پرتو نوری علا در سال 1946 در تهران به دنیا آمد. نخستین دفتر شعرش “سهم سالها” در سال 1972 توقیف شد. او در فیلم “آرامش در حضور دیگران” به کارگردانی ناصر تقوایی بازی کرد که آنهم توقیف شد. نوری علا درجهی لیسانس را در رشته ی فلسفه گرفت و در همین رشته به تدریس پرداخت. همسرش محمدعلی سپانلو شاعر نامدار بود. در سال 1986 با دو فرزندش به لس آنجلس کوچید و تا هنگام بازنشستگی به عنوان معاون کمیسیون هیئت منصفه در دادگاه عالی شهرستان لس آنجلس به کار پرداخت. علاوه بر کتابی در نقد ادبی، نوری علا پنج دفتر شعر منتشر کرده است که دو مجموعهی نخست آن بیشتر به مسائل اجتماعی پیش از انقلاب یا در جریان آن مربوط می شود. آخرین کتاب شعرش “از دار تا بهار” مشتمل بر اشعاری است که در پیوند با خیزش مردم در ژوئن 2009 در اعتراض به تقلب در انتخابات ریاست جمهوری سروده شده است. او خود را یک “فمینیست” خوانده در دو شعر بلندش “من انسانم” و “چهار فصل” به داستان زن در جامعهی پدرسالار میپردازد. در میان شعرهایی که او در تبعید نوشته نه میتوان چندان نشانی از درد بازگشت به تهران دید و نه اشاراتی به شهرخواندهاش لس آنجلس یافت. یک استثنا شعر “صد سال به از این سالها” است که در سال 2004 نوشته در آن گذشته و اکنون درهم آمیختهاند:
صد سال به از این سالها
پنج صبح در هفته،
پنجاه هفته در صبح،
خورشيدم در آينه اتوبوسها
طلوع میکند
و هر روز
در Courthouseقديمی
در انتظار من است
ميزی کوچک
با
گلدانی از بنفشه صحرايی،
يک جلد فرهنگِ انگليسی – فارسی،
مقداری خرده ريز،
و تَلی از احضاریه.
بر ديواره اتاقکم
کارت پستالی پونز خورده
– شاخه گلی سپيد، در متن سياه-
(وِلْوِله عشق، ميان حروف پشتش).
خاطرهای که همپای کنسرت شوبرت
از رادیوی گوشیام، پخش میشود.
سمتی ديگر، تصويریست از مايا آنجلو،
احمد شاملو،
نقشه Free Way ها،
و برگردان شعری عاشقانه از پاز.
تمام روز
پروندههای سرگردان
در ماشين کپی تکثير میشود،
و دلتپشهای زبانم
در رگِ بيگانهترين الفاظ.
هر غروب
در بازگشت به خانه،
پیگيرِ روزهای گم شدهام
– در لس آنجلس –
راه، بر عابرين میبندم
و از پليس گشت
سراغِ جوانیی زنی را میگيرم
که در برج اقبال
سلسله بر دست داشت.
ماشين پيامگير
صدای عاشق را
با آرزوی
صد سال به از اين سالها،
در خانهام میپراکَنَد؛
قطره اشکی تبدار
برگ سوختۀ ياس را
سيراب میکند.
و آن گاه، گردشی در کتابها
و شلال لباسها.
خواندن، نوشتن،
پختن، شستن، ساييدن،
به سایتهای اینترنتی سر زدن
تایپ کردن، دوختن،
بافتن خاطرات؛
تار به تار، دانه به دانه،
جُو دانه زدن؛
يکی از رو، يکی از زير،
يک رَج، سرخابی،
يک رَج، به رنگ اندوه.
و شب که میشود
تا رخوتِ عادت
جانم را نَپوساند
پنهان از ماه
بافه های کهنه را
از هم می شکافم
و تنپوشم را
با نخی زرین
روانۀ فردا می کنم. (6)
عباس صفاری در سال 1951 در یزد به دنیا آمد. در جوانی برای زنده یاد فرهاد ترانه می ساخت. در سال 1979 به آمریکا کوچید و امروز با همسر آمریکایی و دو فرزندش در لس آنجلس زندگی می کند. او تا پیش از بازنشستگی در لوله کشی ساختمان کسب و کار کوچکی داشت. صفاری ویراستار شعر دو مجلهی ادبی “سنگ” و “کاکتوس” در تبعید بود. او تا کنون چند مجموعهی شعر در ایران و خارج از کشور چاپ کرده از جمله: “تاریک روشنای حضور”، “کبریت سوخته” و “دوربین قدیمی و شعرهای دیگر”. بر خلاف شاعران دیگر در این بررسی، او به ندرت شعر سیاسی مینویسد. در شعر او اشارات زیادی به زندگی در لس آنجلس میتوان یافت. در دو دفتر اخیر شعرش، او توجه زیادی به بازیهای زبانی و طنز از خود نشان داده از جمله در شعر “شام شنبه شب” که در مجموعهی “کبریت سوخته” 2005 چاپ شده است:
شام شنبه شب
پیاز را من رنده می کنم
که چشمهی اشکم خشک نشود
سیب زمینی را تو پوست بکن
که شعبده میکنی با پوست
به نصرت فاتح علی خانِ قوّال هم مجال بده
پنجرهای به قونیه برایمان باز کند
آراسته به نرگسهای خمار چشم وُ
چند کبوتر نامهبر.
از MasterCard
یا ادارهی مالیات بر درآمدی که ندارم
اگر زنگ زدند
بگو رفته است کشمیر
گوی چوگان گمشدهی اورنگ زیب را پیدا کند
و معلوم نیست کی بر میگردد۰
نخند عزیزم!
سوءتفاهم فرهنگی
سریعتر از وعدهی پوچ
دست بهسر میکند مزاحم را
فعلاً تا این برنج کهنهی هندی قد بکشد
از کهنهترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان
شراب خوب هر جرعهاش
برای از یاد بردن یک قرن کافی است
جرعه جرعه
آنقدر میتوانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستانهای مهتابیِ بینالنهرین در آوریم
و حوالی نیمه شب
از بدویتی برهنه و بیمرز (7)
من مجید نفیسی در سال 1952 در اصفهان به دنیا آمدم. نخستین شعرهای من در سیزده سالگی در “جُنگ” اصفهان چاپ شد و اولین دفتر شعرم “در پوست ببر” در هفده سالگی. در سال 1983 یک سال و نیم پس از تیرباران همسرم عزت طبائیان در زندان اوین از کشور گریختم. من در سال 1984 به لس آنجلس آمدم جایی که امروز با پسرم آزاد زندگی میکنم. من دو دفتر شعر “کفشهای گل آلود” (beyond Baroque Books 1999) و “پدر و پسر”(Red Hen Press 2003) و همچنین رسالهی دکترایم “modernism va idelogi dar adabiat farsi: bazgasht beh tabi’at dar she’r nimayushij” (University Press of America 1997 را به زبان انگلیسی چاپ کردهام.
در ژوئن 2005 در کنفرانسی با نام “نگارش در تبعید” شرکت کردم که از سوی موسسه روابط اروپایی ـ آمریکایی در دانشگاه USC برگزار شده بود. گفتار من “خوانندهای درون من” نام داشت که در اینجا چکیدهی آن را می آورم:
وقتی که از ایران گریختم خوانندهی خود را به همراه آوردم. برای نیم دهه، وقتی که به عنوان یک شاعر قلم به دست میگرفتم هنوز برای آن خواننده مینوشتم. هر چند او با من به خارج سفر کرده بود، اما هنوز در تهران زندگی میکرد، فقط فارسی حرف میزد، غذای ایرانی را ترجیح میداد و در چارچوب فرهنگ ایرانی میاندیشید. نمونهی خوبی از آن را میتوان در دفتر “پس از خاموشی” یافت که من در سال 1986 به عنوان دومین دفتر شعرم به زبان فارسی انتشار دادم. به استثنای کمتر از ده شعر، شعرهای این کتاب در پیوند با تجربه ایران در گذشته و حال نوشته شدهاند. شاعر هنوز با شبح یک انقلاب از دست رفته روبرو است که به دست یک رژیم دین سالار درهم کوبیده شد. جسم من در لس آنجلس زندگی میکرد، اما روح من هنوز در ویرانههای یک انقلاب سقط شده کندوکاو میکرد. در کتاب بعدیام به فارسی “اندوه مرز” منتشر شده در 1989، نسبت شعرهایی که در آنها موقعیت نوین منعکس شده بسی بیشتر شده است. در شعر بسیار بلندی که برای پسر نوزادم سرودهام نه تنها جهان دوزبانهام را با افزودن واگوییهایی به انگلیسی در متن فارسی شعر بازآفریدهام، بلکه همچنین پسرم را مانند ریشهی تازهی خود در وطن دوم دیدهام. در دفتر بعدی “شعرهای ونیسی” چاپ 1991 خواننده به جنبههای گوناگون زندگی در ونیس آشنا میشود، شهرکی که من هفت سال در آن زندگی کردم. نقطهی عطف در این سفر طولانی از انکار خود به پذیرش و انطباق، وقتی است که در 12 ژانویه 1994 شعر بلند “آه لس آنجلس” را سرودم.(8) یک بند از این شعر بر دیواری از فضای عمومی از سوی شهرداری ونیس در تقاطع بوردواک و خیابان بروکس حک شده است. (9) در این شعر به پارسیان در شهر سنجان هندوستان ارجاع میدهم زیرا میخواستم بگویم که بین ایرانیان مقیم لس آنجلس با نیاکان پارسیان هند که پس از حملهی مسلمانان عرب به ایران از این کشور به گجرات هند کوچیدند تشابهی وجود دارد. در سال 1599 بهمن کیقباد یک پارسی گجراتی حماسهی کوتاهی به فارسی نوشت و در آن به داستان سفر دریایی نیاکانش از تنگهی هرمز به بندر سنجان در گجرات هند پرداخت. در زیر متن فارسی شعر “آه لس آنجلس” را میخوانید که نخستین بار در 1994 در دومین شمارهی “دفترهای شنبه” به چاپ رسید:
آه لسآنجلس!
آه لسآنجلس! تو را چون شهر خود میپذیرم
و پس از ده سال با تو آشتی میكنم
بیواهمه میایستم
به دیرك ایستگاه تکیه میدهم
و در صداهای آخر شبت گم میشوم
مردی از خط آبی “یك” پیاده میشود
و به این سو میآید
تا قهوهای “چهار” را بگیرد
شاید او هم از شبهای دانشگاه برمیگردد
در راه بر روی نامهای اشك ریخته
و از پشت سر صدای زنی را شنیده
كه لهجهای آشنا دارد
در خط “چهار” انگار باران میآید
زنی با چترِ خود در گفتوگوست
و مردی یكریز دستهی سیفون را میكشد
دیروز به كارلوس گفتم:
“صبحها از غژغاژ چرخ تو بیدار میشوم”
او قوطیهای پپسی را جمع میكند
بابت هر یك، چهار سنت میگیرد
و دوست دارد كه به كوبا برگردد
از “پرومناد”، صدای خانه به دوشِ من میآید
دلتنگ میخواند و گیتار میزند
در كجای جهان میتوانم
نالهی سیاه ساکسیفون را
در كنار “چایمِ” چینی بشنوم
و این پوست گرم زیتونی را از درون چشمهای آبی بنگرم؟
كبوتران سبكبال
بر نیمكتهای خالی نشستهاند
و به دایناسوری مینگرند
كه آب ماندهی حوض را
بر سر و روی كودكان ما فرو میریزد
صدای مرضیه از تهران مارکت می آید
برمیگردم و دلتنگ، پا بر گردهی تو میگذارم
آه لسآنجلس!
رگهای پرخونت را حس میكنم
تو به من آموختی كه بپاخیزم
به پاهای زیبای خود بنگرم
و همراه دیگر دوندگانِ ماراتون
بر شانههای پهن تو گام بگذارم
یك بار از زندگی خسته شدم
زیر پتویی چنبره زدم
و با مرگ خلوت كردم
تا اینکه از رادیوی همسایه
شعرهای شاعری روسی را شنیدم
که پیش از آنکه تیرباران شود
آنها را به حافظهی زنش سپرد
آیا “آزاد” شعرهای مرا خواهد خواند؟
روزها كه به مدرسه میرویم
از دور شمارهی اتوبوس را میبیند
و مرا صدا میكند
شبها زیر دوش میایستد
و میگذارد تا قطرههای آب
بر اندام كوچكش فرو ریزند
گاهی به كنار دریا میرویم
او دوچرخه میراند
و من اسكیت میكنم
از دستگاهی پپسی میخرد
و به من هم جرعهای میدهد
دیروز به خانهی “رامتین” رفتیم
پدرش از پارسیان هند است
سدره و كُستی به تن داشت
و خانه را رنگ میكرد
بر آن چهارچوبهی كوچك
به بهدینی میمانست
كه از هرمز به سنجان پارو میكشد
آه لسآنجلس
بگذار خم شوم
و بر پوست گرم تو
گوش بگذارم
شاید در تو سنجان خود را بیابم
نه! این سایش كشتی بر ساحل سنگی نیست
غژغاژ چرخهای خط “هشت” است
میدانم
در خیابان آیداهو پیاده خواهم شد
از كنار چرخهای به جا ماندهی خانه بدوشان
خواهم گذشت
از پلههای چوبی بالا خواهم رفت
در را خواهم گشود
دكمهی پیامگیر را خواهم فشرد
و در تاریكی چون ماهیگیری
منتظر خواهم ماند. (10)
ژانویه 2012
* متن حاضر ترجمهی فارسی سخنرانی نویسنده است در دانشگاه استنفورد در فوریه 2012
پانویسها:
1ـ مقالهی “ادیسه یا آنهئید؟ نگاهی به لس آنجلسی های منصور خاکسار” از کتاب “شعر و سیاست و بیست و چهار مقالهی دیگر”، سوئد، نشر باران، 2000.
2ـ مقالهی “در سوگ شاعری در تبعید” از کتاب “من خود ایران هستم و سی و پنج مقالهی دیگر” نوشتهی مجید نفیسی، تورنتو، نشر افرا ـ پگاه، 2006.
3ـ نادر نادرپور “زمین و زمان”، لس آنجلس، 1996.
4ـ خسرو دوامی: درآمد منصور خاکسار در “دانشنامهی ایرانیکا” شبکهی جهانی.
5ـ منصور خاکسار “لسآنجلسیها”، آمریکا، 1997.
6ـ پرتو نوری علا “چهار رویش”، لسآنجلس، 2004.
7ـ عباس صفاری “کبریت سوخته”، تهران، 2005.
8ـ مقالهی “خوانندهای درون من” از کتاب “شعر و سیاست و بیست و چهار مقالهی دیگر”.
9ـ مقالهی “شاعر انقلاب” نوشتهی لوئیز استینمن ترجمه فرح طاهری از کتاب “من خود ایران هستم و سی و پنج مقاله ی دیگر”.
10ـ شعر “آه لسآنجلس” از مجید نفیسی در دفترهای شنبه دفتر دوم، لس آنجلس، 1994.
7 Responses to شعر فارسی در لس آنجلس:درد بازگشت در برابر انطباق پذیری*