دکتر پرویز رجبی تاریخدان، مترجم و نویسنده و منتقد اجتماعی در سال ۱۳۷۹ براثر سکته مغزی و فلج شدن نیمی از بدن خانهنشین شد ولی همچنان به کار تحقیق و ترجمه ادامه داد. وی در پاییز و زمستان ۱۳۸۹ یک دوره سخت بیماری و شیمیدرمانی را تحمل کرد و سرانجام، ساعت ۲۲:۳۰ دقیقه روز ۲۱ بهمن ماه ۹۰ جهان را بدرود گفت.
واقعهی تاسفانگیز از دستدادن این انسان فرهیختهی ایراندوست را به هممیهنان عزیز خصوصأ به فامیل و دوستان او تسلیت میگویم.
………………………………………………………………………………………………………………………….ح.ش
در ادامه یادداشت دکتر شاهرخ تویسرکانی را که در سوک دکتر دکتر پرویز رجبی نوشته است به نظرتان میرسد.
یادداشتی به مناسبت درگذشت ِ دکتر پرويز رجبی
از: شاهرخ تويسركانی
روز شنبه هفته قبل بود كه طبق معمول با دوستان روزهای شنبه گرد آمده بوديم. آن روز برحسب تصادف ميهمان تازهيی داشتيم؛ «پژمان موسوی» از روزنامهنگاران نسل جديد. از هر دری سخن میگفتيم و از دردهای بیشمار اين روزها، از دردهای دوستانمان در بستر بيماری و از دردهای هميشگی و درمانناشدنی اهل قلم و انديشه. آن روز از طريق پژمان موسوی باخبر شديم كه پروفسور پرويز رجبی دستش شكسته و سخت بيمار است و در منزل خواهرش بستری است. او قبلا سكته كرده بود و يك طرف بدنش در اختيارش نبود. برای جويا شدن حالش به او تلفن زدم تا حالش را بپرسم. با صدايی ناتوان و لرزان برعكس هميشه كه پر از انرژی و احساس بود، گفت: از حالم نپرس، خوب نيست! در حال مرگم. در چند ماه گذشته هر بار كه با او صحبت میكردم، انگار داشت دست و پايش را جمع میكرد برای رفتن ولی اين بار صدايش چنين مینمود كه تصميمش را گرفته است. با جديت تكرار كرد: «راست میگويم، در حال مرگم، در حال مرگم.» من هم طبق معمول به رسم عادت، سلامتی و طول عمرش را آرزو كردم. نمیدانم چه شد كه از بين بيست سی جلد كتابي كه از او چاپ شده و خواندهام، كتابهايی چون تختجمشيد بارگاه تاريخ، تاريخ جشنهای ايرانيان، ترازوی هزاركفه، سيمرغ، كتاب چندجلدی هزارههای گمشده و كتابهای ديگر كه عنوانشان در خاطرم نيست، عنوان كتاب خواندنی «شما در اين خانه حقی نداريد» بيش از همه در جلوی چشم و ذهنم جای گرفت.به راستی او ديگر در اين خانه حقی ندارد؟ نه، اين انصاف نيست. او حق بزرگی بر همه اهالی اين خانه دارد. سالها رنج و مشقت كشيده است، سالها درد و غربت دوری از وطن را تجربه كرده و در وطن درد بيكاری و دردی كه با داشتن دكترای ايرانشناسي، رانندگی سرويس مهد كودكش را برای امرار معاش پيشه خود كرده بود. در زندگی حسرتها هميشه مثل علف میرويند ولی حسرتهای واقعی مثل بادبادكی چرخان در آسمان و چشم انسان به دنبال آن، روح را به گردش وامیدارد.و امروز از آن مكالمه تلفنی دقيقا يك هفته گذشته است كه باز از طريق يكي از همان ياران شنبهها «عرفان قانعیفرد» باخبر شدم كه پرويز رجبي درگذشت. با شنيدن اين خبر فهميدم حسم درست گفته بود كه ديگر او را نمیبينيم و صدايش را نمیشنويم چرا كه اصرار زياد داشتم همان روز سيدعلی صالحی با او حداقل صحبت كند و جويای حالش شود چون میدانستم كه رجبی بر گردن سيد، حق پدری داشت.سيد گفت من فردا پس فردا بايد به عيادت و ديدارش بروم كه با اين اتفاق اين ديدار گويا به قيامت افتاد! بگذريم. اين رسم روزگار است به هر صورت. پروفسور رجبي از ميان ما رفت. او روايتگری بیهمتا در نگارش تاريخ ديروز و امروز اين مرز و بوم بود. او آن زمان كه عاشقانه مینوشت، چنان روايت میكرد كه گاه از حسرت نوع نوشتنش هنگام خواندن، میخواستي سرت را به ديوار بكوبی. رجبی در بهار سال ۱۳۱۸ در يكی از روستاهای قوچان به دنيا آمد.مادرش اهل قوچان و پدرش اهل روستايی در آذربايجان بود. پدرش سياسی بود و از فعالان فرقه دموكرات و بعد از سقوط پيشهوری به شوروی گريخت و او به ناچار با مادرش به زادگاهش پناه برد و زندگی را با بیپدری و دردسری در قوچان سپری كرد. مثل اينكه بعد از مشقتهای فراوان و گرفتن ديپلم مدتی را به شغل معلمی و زمانی را به كارمندی بانك صادرات گذراند تا اينكه در جستوجوی پدر به خارج از كشور رفت ولی ظاهرا از اين تلاش طرفی نبست. به همين دليل راهی كشور آلمان شد تا در آنجا به تحصيل و تحقيق درباره تاريخ چندهزار ساله پدرانش بپردازد. او سرانجام در اين رشته موفق شد از دانشگاه «گوتينگن» دكترای ايرانشناسی و اسلامشناسی دريافت كند. او در سال ۱۳۵۳ به ايران بازگشت و اولين مركز تحقيقات ايرانشناسی را تاسيس كرد كه بعدها اين مركز منحل شد. دكتر رجبی در سالهای اخير بيشترين وقت خود را صرف تاليف و تحقيق كرد كه حاصل آن كتابهای ارزشمندی است كه از او به جای مانده است. نوشتههای او و نثرش به خصوص خاطرهنويسی و گزارشنويسی از سفرهايش آنچنان زيبا و رسا و گوياست كه گويي بيهقی زمانه ما است. زندهياد گذشته از كارهای علمی و تحقيقی، ذوقی و عشقی به شعر داشت. حسرت و دريغ كه ديگر نيست كه اين شعرش را دوباره برای ما بخواند؛ شعری كه گويا با طنز و طعن خودش را در آن توصيف كرده است. عنوان شعرش چنين است:
3 Responses to او ديگر در اين «خانه» نيست