ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم بیدار به یک دانه زدند (حافظ )
در میخانه را با تنه فشار دادم و داخل شدم. تاریکی چنان بر چشمهای معیوب من گران آمد که لحظهای ایستادم
تا سوسوی چراغهای کوچک رنگین با بینایی من کنار بیاید. پیش که رفتم و در پشت جمع نشستهها که دود
سیگارشان از پیشانی فراز می رفت ایستادم، جوانی که لهجهی ایرلندی داشت پیش آمد و از میان نشستگان
لب بار سفارش مرا پرسید. گفتم:
– تکیلای دوبل، با یک بریدهی لیمو بدون نمک .
از بین دو گردن نشستگان آن را عبور داد و به من رد کرد.
گوشهای رفتم و در میان ظلمت نشستم و گوش به زنگ ماندم تا ملایک کی دسترشتهکنان با گل آدم ز در آیند؟
بیرون باد آفتابیی زشتی میوزید که میخوارگان را به درون پس میفرستاد. اما نه من که عمری به این عادت
تک نوشی خو کرده بودم که بهانهای برای هرزهگردیهای من بود. به خود میگفتم خواجه از عالم ذر می گفته
است، عالم مثال، تو در پی چه هستی ؟ به خود جواب میدادم که چه باک که من نیز راه نشینی هستم به امید
دیدار ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت.
از خیابان اصلی به خیابان باریکتری رفتم که البته پیادهرو نداشت. نشنیدن صدای زوزهی ماشینهای پلیس و
برگهای پاییزی که در باد پشت و رو میشدند و با فرود آمدن به زمین خورشید بینمک را کمی آفتابی
میکردند بیشتر به من میچسبید تا نام بی معنای hidden valley.
*
تازه که به امریکا آمده بودم خبری از روزهای خوش جوانی در انگلیس نبود. امکانات با لقوهای را هم که داشتم
یا به درد امریکا نمیخورد و یا آن ها قبول نداشتند. در آخرین ماههای اقامت در لندن یک روز صبح خانم
صاحبخانه دختر و پسر جوانی را که شب قبل پانسیون شده بودند به من معرفی کرد. روی ابروی راست دختر
خراشی بود که نگاه او را به نحو عجیبی غمگین نشان میداد. تشخصی داشت که پسر را که بعدا فهمیدم برادر
اوست دربست تسلیم فرامین او میکرد. نامش هیلدگارد بود و برادرش یورگن. دختر معلم ادبیات بود و برای
یک دورهی سه ماهه به انگلیس آمده بود. از آن روز میشد دیگر نام بی ربط craven aveرا در ealing
لندن به hidden drive تغییر داد.
*
با هیلدگارد روزها به موزه میرفتیم و بحثهای مفصل در بارهی شعر آلمانی، هلدرلین و ریلکه و شاعران
دریاچهی ( lake poets ) انگلیسی میکردیم. یک روز با هیدگارد به تماشای اولین نمایش فیلم “مرگ در
ونیز” رفتیم . داستانی از توماس مان آلمانی ساختهی ویسکونتیی ایتالیایی با بازیی درک بوگارد انگلیسی.
از یاد نمی برم که هیلدگارد در آن ظلمات چه تلاشی میکرد تا مطلب وبا را در داستان توماس مان برای
من توجیه کند.
از سینما که بیرون آمدیم باران میبارید. در گوشهای از ایستگاه ویکتوریا پناه گرفتیم و در حالی که هیلدگارد
سر و صورتش را خشک میکرد گفتم:
– میدانی ما شاعری داریم به نام حافظ؟
– همان که گوتهی ما برایش کتابی نوشته است؟
باریکهای از زلفش روی آن خط بالای ابرو چسبیده بود. دستش را گرفتم و گفتم:
می گوید:
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خط
هزار نکته درین کار و بار دلداریست.
بعد از این که برایش ترجمه کردم دست از خشک کردن صورتش برداشت و زیر باران به خانه برگشتیم.
روزها هیلدگارد پاره پاره رمان کوتاه “موش و گربه”ی گونتر گراس را از آلمانی میخواند و برایم به انگلیسی
ترجمه میکرد. داستان پسری به نام یواخیم مالکه که تابستان اواخر جنگ در بندر گدانسک جلوی بقیهی
همبازیها در دریا شیرجه میزد و زیر آب به سر وقتکشتیهای غرق شده میرفت. گاهی آنقدر طول میداد که
همگی فکر میکردند غرق شده است، اما سرانجام با غنیمتی روی آب میآمد. آخرین صفحات کتاب را روزی
خواند که باران شلاقوار می بارید. در خانه ماندیم و او برایم خواند که مالکه برای غنیمت بهتری که گمان
میکنم نشان کرده بود باز به دریا پرید و ناقل داستان که یکی از پسرهایدوست او بود میگوید: مالکه! تو به
دریا پریدی و زیر آب به سراغ کشتی رفتی. ما همه منتظر بودیم که با غنیمت بزرگتری روی آب بیایی. اما
مالکه تو دیگر روی آب نیامدی.
هیلدگارد کتاب را بست و به من خیره شد. گمان بردم که نظر مرا میخواهد. گفتم:
– رمان کوتاه دلچسبی بود. اما راستش من هاینریش بل را بیشتر دوست دارم. همچنان خیره مرا نگاه میکرد.
غفلتا خراش ابرو را بالاتر برد و گفت:
– ما فردا صبح بر میگردیم کایزرسلاترن.
از آن سکوتهایی شد که کسی نمیداند چه باید بگوید. بعد از چند دقیقه سر آخر من سکوت را شکستم:
– حالا نمیشد که مالکه رو روی آب میآوردی؟
بعد از ظهر هیلدگارد گفت :
– موافقی بریم بیرون تو یک pub مشروبی بزنیم ؟
گفتم در kilburn یک pub هست که میگویند پاتوق دیکنس بوده. میگویند صندلیی خالیی او هنوز آن
جاست.
گفت : پس بزن بریم، باران هم بند آمده .
به مکانی قدم گذاشتیم پر از بوی دود و چوب و قطران. واقعا در آن ازدحام یک صندلی خالی بود که کسی
روی آن ننشسته بود.
هیلدگارد گفت: آبجوی لاگر میخوری یا سیاه؟
گفتم : امشب شب ودکاست.
– حالا چرا ودکا ؟
– برادرم میگفت همیشه در جاهای غریب ودکا بنوشید نه مشروبات رنگی. چون اگر بخواهند تقلب کنند تنها
کاری که میکنند آب توش میریزند. به نفع توست که کمتر میخوری. اما اگر توی ویسکی الکل صنعتی
بریزند از کجا میخواهی بفهمی ؟
برای اولین بار در آن روز لبخندی بر لبان هیلدگارد نشست. طفلکی نمیدانست که ده سال بعد در سرزمین ما به
یمن اسلام عزیز صفوی لشکری از کوران با همین عرقها سفید رنگ بر جای خواهد ماند. یکی از امتیازات ما
ایرانیها چتولی خوردن ودکا ست، چون احتمال غثیان بسی بیشتر از مستی ست. این جور شد که وقتی من
هنوز تو فکر صندلیی چارلز دیکنس بودم دیدم هیلدگارد روی شانههای من آویزان شد. تقریبا به کول او را تا
توی خیابان بردم و چون بازگشت به خانه در این آخرین شب با ترن غیر ممکن بود تاکسی گرفتم و به ealing
برگشتیم .
یورگن توی راهرو بود. گفتم: پاهایش را بگیر. من زیر بغلش را گرفتم و بردیمش در رختخواب خواباندیم .
گفتم اگر لازم بود منو بیدار کن. شمد را تا زیر چانهاش بالا کشیدم و دستی روی خط بالای ابرویش کشیدم و
از اتاق بیرون رفتم .
*
سی سال بعد با کولبار بیگاری به ینگه دنیا می رفتم که ساعتی در فرانکفورت توقف کردم مردمان آن سوی
ترانزیت میآمدند و میرفتند و من کنار شیشه ایستاده بودم و به صد خرمن پندار فکر می کردم که خواجه گفته
بود. هیلدگارد حالا زنی پنجاه و چند ساله بود در شهری در شمال آلمان، اما دایره نا تمام عشق همیشه دنبال
خیالات باطل میگردد . پس موقعی که بلند گو مسافران واشنگتن دی سی را فراخواند دستانم را دور دهان
حلقه کردم و از شکاف شیشه فریاد کردم:
– هیلدگارد!
اما کسی به سوی من نگاه نیانداخت.
————————————
۲۴ دی ۱۳۹۰