ازآن سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که رنگ گلی ماند و بوی یاسمنی (حافظ )
.
در اوایل دههی چهل که هنوز بیست سالم نشده بود فقط یک خانهی امید میشناختم که در کوچهی شیرزاد،
ضلع جنوبیی کافهی شهرداری بود. اغلب عصرها از تجریش راه میافتادم و سر چهارراه پهلوی از کرایه
پیاده میشدم و قدم زنان از زیر خوشههای آویزان پیچهای امینالدوله تا در آن خانه میرفتم. دغدغهی آن
روزهای من بیشتر تئاتر بود و با چند تن از دوستان آن روز به آن خانه میرفتیم که خجسته کیا اجراهای
نمایشیی خود را آغاز کرده بود. مهدی سحابی را همانجا شناختم، نقاشی بود که در آن روزها با دوست از
رفتهام بیژن الهی در کار هنر نقاشی بودند و مهدی چنان که بعدها به کارهای ژورنالیستی و بعدتر به کار
ترجمهی شاهکارهای ادبیات پرداخت، در آن زمان به سرش زده بود که بازیگریی تئاتر را هم تجربه کند
و این کار را تنها همان یکبار با نمایشنامهی ” آهن ” خجسته کیا به اجرا در آورد و از آن زمان و آن اجرای
در سالن آب سردار که آل احمد هم آمده بود و یادی هم در ” ارزیابیهای شتابزده ” از آن نمایش کرده است.
دیگر مهدی را ندیدم تا دو سال قبل از فوت ناگهانیاش در فرانسه که شب خوابید و دیگر پا نشد.
سال ۸۲ به ایران رفتم و پنج سال ماندم. یک روز برای انجام کاری به دفتر مجلهای رفته بودم و مدتی را در
دفتر مسئول آن گپ زدیم و چای نوشیدیم. موقع بیرون آمدن چشمم به دو تابلو افتاد که امضای مهدی را داشت.
فهمیدم آنها از دوستان قدیم دوران روزنامهنگاریی هم بودهاند و هنوز گاهی یکدیگر را میبینند. مهدی حالا
مترجم معروفی شده بود و ترجمهی او از رمان ” شرم ” سلمان رشدی جایزهی بهترین کتاب سال را برده بود،
اگر چه این جایزه دولت مستعجل بود و آخوندها تازه خبردار شدند در پاکستان شلوغ شده است و علتش کتاب
.
آیات شیطانیی همین سلمان رشدی بوده است. بلافاصله امام امت برای سر رشدی جایزهی نجومی تعیین
کرد و چاپ کتاب سال انتخابیی خود را ممنوع کردند. این که جایزه را هم از مهدی گرفتند نمیدانم تنها
میدانم که هیچ کدام از آقایان آیات عظام حتی یک صفحهی کتاب ” شرم ” را نخوانده بودند، و خلاصه این که
آن جایزه نصیب هیچ کس نشد ولی سلمان رشدیی بیچاره که خودش یکی از “بچههای نیمه شب”، روز
استقلال هند در اوت ۱۹۴۷ محسوب میشد، از ترس یک شبه همهی موهایش ریخت .
اواخر اقامت من در ایران بود که دوستم منصور ملکی با همسر هنرمندش پری( که ترانهی شبهای تهران
.
پروانه را باز خوانی و احیا کرد) تمام عوامل نمایشنامه ” آهن ” را که بیش از چهل سال پیش اجرا شده بود
به خانهشان دعوت کردند، و در آن شب بود که پس از سالها مهدی سحابی را دیدم و به یاد گذشته تا نیمههای
شب گفتگو کردیم.
چندی بعد من به امریکا آمدم و یک روز صبح خبر درگشت مهدی را در هتلی در پاریس شنیدم.
*
در حقیقت شور تئاتر مدرن در حول و حوش پنجاه سال پیش کمی هم منبعث از درخشش این هنر نمایشی در
.
اروپا بود. حضور ساموئل بکت ( در انتظار گودو )، اوژن یونسکو ( کرگدنها ) و ژان ژنه ( کلفتها )
انقلابی به وجود آورده بود که چند صباحی پیش به شکلی دیگر برتولت برشت بر پا کرده بود. در ایران معلم
.
بزرگ تیاتر شاهین سرکیسیان با کسانی کار کرد که بعد ها علی نصیریان با ” بلبل سرگشته “ و گروه زیادی از
.
بازیگران که بعد ها به سینما و تلویزیون پیوستند از آن جمله بودند ولی در آن میان بهمن فرسی و خجسته کیا
.
خرجشان را از بقیه جدا کردند و با چاپ و اجرای نمایشنامه های متفاوت شهرتی از نوع دیگر به هم زدند.
.
برای یادی از ایرج گرگین شاید خیلی ها نمی دانند بهمن فرسی یکی از نمایشنامه های خود را که یک بازیگر
.
زن و یک مرد بیشتر نداشت کارگردانی کرد که خجسته کیا و ایرج گرگین بازیگران آن بودند، نمایشنامهای به
.
نام ” بهار و عروسک “. و بد نیست که بگویم طرح روی جلد نمایشنامهی دیگری از فرسی به نام ” گلدان ”
.
کار دوست نازنین ما بیژن اسدی پور جوان بود .
.
من خود در سال های نوجوانی یکی دو بار شاهین سرکیسیسان را دیده بودم که زیر گونهاش گودیی عجیبی
.
داشت و عدهای یادم نمیآید از سر طنز یا دلیل دیگری به او لقب “ارمنی سوراخه” داده بودند.
.
به هر حال او مرد بزرگی بود و یادش همیشه سبز باد! علاقهی من به تئایر در آن روزهای جوانی مرا به
.
تنظیمی راه جویانه از شاهنامه و داستان رستم و اسفندیار و ابتکار به صحنه آوردن سیمرغ فراهم آورد. متن
.
همگی از شاهنامه تنظیم شده بود و اعضای داوران آن روز آن را ستودند و جایزه ی مخصوص تلویزیون ملی
.
را به آن نمایشنامه و راهیابی هایش برای به صحنه آوردن اسطوره اختصاص دادن دو مصاحبه کردم، یکی با
.
روزنامهی آیندگان، و دیگری مصاحبهای نیم ساعته در تلویزیون با ژاله ی کاظمی، همسر آنروز ایرج گرگین
.
و همسر بعدیی دوست از دست رفتهام بیژن الهی. حالا دیگر همه رفتهاند: هم ایرج گرگین، هم ژاله کاظمی،
.
هم بیژن الهی، و پیشتر از همه غزالهی علیزاده همسر اول بیژن.
.
شاید من مانده ام با این حافظهی زنبوری که مدام وزوز میکند که اینها را بنویسم. صائب میگوید:
.
پیمانه چارهی سر پر شور میکند
آتش علاج خانهی زنبور میکند
.
ارتباط من با بهمن فرسی تا زمانی که او ایران را برای همیشه ترک کرد و در لندن به کارهای مختلف
.
هنریی خود ادامه داد کمابیش ادامه داشت و حتی زمانی که او مسئولیت ادارهی مرکز تکنولوژی آموزشی
.
وابسته به فرانکلین را به عهده گرفت مرا هم که تازه از لندن برگشته بودم به کار دعوت کرد. تمام مرکز در
.
ابتدا به غیر از کارمندان عادی به غیر از خود بهمن که رییس بود از سه نفر تشکیل می شد: مریم پیرنظر که
.
شنیدهام در امریکا با همسرش به ترجمهی خیام مشغول بودهاند؛ جوان دوستداشتنی و نازنینی به نام سیفالله
.
شهاب که آلمانی خوب میدانست و صدا بردار بود. سیفی صدایش میکردیم و چندی بعد از آن که من به علت
..
بیماری مرکز را ترک کردم یکی از تلخترین خبرهای زندگیام را که تصادف مرگبار او با ژیانش در نزدیکی
.
میدان کاخ بود شنیدم. هرگز چهرهی همیشه بشاش و دوربین ” هاسل بلادی ” را که همیشه با خود داشت از یاد
.
نمیبرم .
.
آخرین باری که از بهمن فرسی خبری به من رسید در چندین سال پیش از مهاجرتم بود که وقتی برادرم از
.
امریکا برگشت به من گفت: ” یک آقایی را توی یک فرش فروشی تو واشنگتن دیدم که وقتی اسم منو شنید
.
گفت: شما محسن را میشناسید و وقتی گفتم برادر کوچک منه این کتابها را داد که به تو بدهم.” مجموعهای
..
بود از کارهای فرسی از جمله ترجمهاش از ” حیدر بابا “ی شهریار و کتابی از سه یادنامه از شاهرخ مسکوب
.
که انتشارات خاک در لندن چاپ کرده بود؛ یادنامههایی از سهراب سپهری، امیر حسین جهانبگلو و رفیق
.
جوانیهای مسکوب هوشنگ مافی که به نظر من یکی از معدود به یاد ماندنی ترین یاد نامههاییست که در
.
که در دوران معاصر نوشته شده است. همین کتاب بود که دوباره مرا به سالهای پیش و همان خانهی کوچهی
.
شیرزاد در ضلع جنوبی کافهی شهرداری باز گرداند .
*
در همان زمان که در طبقهی بالای آن خانه تمرین نمایشنامهی آهن جریان داشت، از پنجره که نگاه میکردم در
.
صحن حیاط دو صندلی بود که دو مرد روی آن می نشستند و جلوشان یک میز کوچک قرار داشت با یک تنگ
.
آب و یک ظرف کوچک میوه. یکی از آن دو دکتر جهانبگلو همسر خجسته کیا( پدر و مادر رامین جهانبگلو )
.
بود که سال های بسیار را پس از آن روزها فراوان از او آموختم و در روز واقعه بر بالینش بودم . یک روز
.
از سر کنجکاوی از پلهها پایین رفتم و در آستانهی ورودی به حیاط ایستادم و سلام کردم. دکتر جهانبگلو با
.
مهربانیی همیشگیاش گفت: یک صندلی از آن گوشه بردار و بیا پهلوی ما بنشین. به آن مرد دیگر که قدی
.
کوتاهتر از دکتر و سری طاس داشت اظهار ادب جداگانهای کردم و نشستم.
.
دکتر گفت: این آقا را میشناسی؟ با شرمندگی جواب منفی دادم. گفت: معرفی میکنم رفیق سی سالهی بنده
.
شاهرخ مسکوب! این جلسات در آن روزها چند بار تکرار شد و دوستی آن دو تا آن جا ادامه یافت که پس از
.
فوت دکتر جهانبگلو زنده یاد کریم امامی که با همسرش گلی امامی کتابخانهی ” زمینه ” را راه انداخته بودند
.
همت کرد و کتابی در بزرگداشت دکتر امیر حسین جهانبگلو منتشر کرد.
.
شاه بیت مقالات آن کتاب از شاهرخ مسکوب بود با عنوان ” غروب آفتاب ” و البته مقالهای هم از من بود که
.
از خاطرات خواندنها و آموختنهای یک زمستان کامل یاد کرده بودم . امروز نویسندهی آن یادنامه هم رفته
.
است ولی “روزها در راه” همچنان ورق میخورند.
*
دو سه سال بعد از آن روزها پس از مدتی دوباره گذارم به آن خانه افتاد. در را بهروز برادر خجسته باز کرد
.
که زیر زمین آن خانه را آتلیه و اتاق کوچک جنبی آن را محل زندگیی خود کرده بود. دکتر و خجسته نبودند
.
و بهروز مرا به اتاق کوچک خودش راهنمایی کرد. در آن جا مرد کوچک اندامی نشسته بود و نان و پنیر
.
میخورد. او را می شناختم و یک بار مدت کوتاهی در همان خانه چند کلامی صحبت کرده بودیم ولی آن
.
شب داستان دیگری بود. دیدار سهراب سپهری تا نیمههای شب و قدم زدن پس از آن در خیابانهای تهران.
.
گمان می کنم که ساعت دو نیمه شب بود که از او جدا شدم و هر کدام به راه خود رفتیم. دیگر ندیدمش؛ ولی
.
یک شب، دو سه سال بعد به خواب من آمد.
.
روی تخته سنگی نشسته بود و سرش را در دست گرفته بود. هراسان از خواب پریدم و چراغ را روشن
.
کردم. پشت سرم قفسهی کتابهایم بود. نزدیکترین کتاب را برداشتم و آخرین صفحه را گشودم. مثنویی
.
مولانا بود و با این مثل به پایان میرسید:
.
آنچنان که گفت مادر با پسر
گر خیالی آیدت در شب به سر
یا به گورستان و جای سهمگین
تو خیالی زشت بینی از کمین
دل قوی دار و بکن حمله برو
او بگرداند ز تو در حال رو
گفت کودک آن خیال دیو وش
گر بدو این گفته باشد مادرش
حمله آرم افتد اندر گردنم
زامر مادر، پس من آنگه چون کنم ؟
.
سهراب خوبتر از آن بود که به جای سهمگین فکر کند پس گذاشت که چند سال بعد آن خیال دیو وش به
.
حرف مادرش گوش کند و در گردن او پیچد.
———————–
۱۱ بهمن ۱۳۹۰
3 Responses to یادداشتهای شخصی(همگی رفتند)