یادداشت‌های شخصی( رنج‌های از سرک کشیدن‌ها)

یکی از خصوصیات منفی‌ی تاریخی‌ی مردم ما- بدون رودربایستی- ضدیت بیدلیلی‌ست که با کسانی نشان 
 
داده‌اند که به اصطلاح آدم‌هایی  private بوده اند. این موضوع حتی در جامعه‌ی ما کودکان  و نوجوانانی را   
 
هم که با نسل خود متفاوت هستند در بر می‎گیرد و البته نخسین خصم آن‌ها نیز خانواده‌ی خودشان هستند.  
 
یونگ از جوامعی یاد می‌کند که والدین ابله فرزندی را که با بقیه فرق می‌کرده است به علت این که خطری  
 
برای خود می‌دیده اند دستی دستی به کشتن می‌داده‌اند.
 
در سرک کشیدن در کار دیگران – بی‌تعارف – ملت ما اگر سر آمد ملت‌های دیگر نباشد، باری، قطعا یکی از 
 
برندگان مدال های نقره یا برنز است؛ چرا که اگر در راه کنجکاوی – بنویس فضولی – در امور کسانی که 
 
به هر دلیل به آن‌ها راه نمی‌دهند، یا تحویلشان نمی‌گیرند- به جایی نرسند چه باک، که بزرگراه شایعات اصلا
 
چراغ قرمز ندارد .
*
 امیر حسین روحی داستان کوتاه نویسی بوده است که چندین مجموعه داستان کوتاه به چاپ رسانده ولی مثل نود
 
در صد داستان نویسان این نیم قرن آثارشان هیچ اتفاقی در ادبیات داستانی معاصر ایران نبوده است. اما ذکراو  

در این جا به دو دلیل است: یکی تجدید مزاح از نقدی بر یکی از داستان‌های او که سر آغاز یقه‌گیری‎های نجف
 
دریابندری از صغیر و کبیر و از جمله ولی نعمت خود ابراهیم گلستان شد که خود سر سلسله‌ی پنبه‌زنان زمان  
 
بوده است. آقا نجف در راه مزه پرانی تا آن جا پیش رفت که در مصاحبه‌ای – توام با آلبوم کاملی از عکس‌های 
 
عجیب و غریب خود همچون پستیژ هلالی‌ی ابروی پهن بر پیشانی‌ی کاسه‌ی طاس، یا به نوشته‌ی کاظم رضا،  
 
دوست نویسنده‌ام ” سر، با چند خال سیاه در گوشه و کنار، مانند میدان خالی‌ی حزب، از غرب و شرق برق  
 
می‌زد ( دفتر هنر / ۱۳۸۲ )- نوشت:
 
” حکایت من و بوف کور ( صادق هدایت ) حکایت آن آدمی‌ست که به همشهری‌هایش گفت اگر به من یک   
 
اسب زین کرده و صد تومن خرج سفر بدهید راز خیلی مهمی را به شما می‌گویم. آن‌ها پول و اسب را دادند و  
 
تا دروازه‌ی شهر بدرقه‌اش کردند. آن جا بود که مرد گفت: ای مردم بدانید که بلبل خیلی بد می‌خواند، و بعد به 
 
تاخت از آن شهر فرار کرد. من هم – که آقا نجف باشم – باید بگویم از بوف کور خوشم نمی آید چون در یک  
 
کلام منحط است “
 
چند سال پیش که داشتیم با عکس‌ها حال می‌کردیم یکی از دوستان تسخر زد و گفت اگر زود تر فرموده بودند   
 
من یک اسب زین کرده‌ی جلگلان دارم و خرج سفر را می‌دادیم و آقا نجف را هم به خاطر افشای این راز با  
 
یک مهمیز روانه می‌کردیم .

باری، دلیل دوم قابل ذکر در مورد امیر حسین روحی تک داستانی ست به نام “تقاطع” که به مطلب بچه‌هایی‌که 
 
مثل بقیه نیستند می‌خورد و من دوست دارم این داستان دلپذیر را این جا نقل کنم: دانش آموزی که در منش با    
 
بقیه فرق می‌کند با همشاگردی ی دیگری چند باری به خانه‌ی آن‌ها می‌رود.
 
رفتار او چنان مادر آن یکی را مجذوب می‌کند که از پسرش می‌خواهد از او سر مشق بگیرد . 
 
به تدریج فرزند متوجه می‌شود که همکلاسی‌اش رنجور و رنجور تر می‌شود. این جا عشقی در میان است    
 
که قبل از ممنوع بودن بیشتر غیر ممکن است و سرنوشت محتوم کسانی که به سراغ غیر ممکن ها می‌روند 
 
چیزی نیست مگر مرگ که آن نو جوان را ذوب می‌کند. انصافا روحی در پیشبرد این داستان کوتاه بسیار موفق
 
بوده است .
 
حافظ می‌گوید :
 
لطیفه‌ای‌ست نهانی که عشق ازآن خیزد
 
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری‌ست
*
شاید یکی از دلایل بر نتابیدن تاریخی‌ی عامه جمع کسانی را که شبیه خودشان نیستند از این رو بوده 
 
که در سرزمین ما یا پدر سالاری حاکم بوده، یا مادر سالاری ، و یا به یمن تربیت مشعشعانه‌ی جمهوری 
 
اسلامی فرزند سالاری؛ و آن چه هرگز در آن محدوده به حکومت نرسیده است انسان سالاری بوده است.
 
می‌گویند عکسی از دهخدای بزرگ باقی ست که در محل کار خود نشسته است و زیر عکس نوشته است:
 
” مقبره ی من “. نیمای ما را هم خودی‌ها که خیال می‌کردند از کار او سر در آورده‌اند آزردند و هم
 
آدمی مثل مهدی حمیدی شیرازی که نمونه‌ی هنرش این است:
 
دیدمش آخر به کوری چشم من آبستن من 
 
کوری ی چشم مرا آبستن از اهریمن من 
 
بچه دیوی خود همین فردا برآرد شیون من 
 
سر گذارد خواب را بر دامن سیمین تن من 
 
ایشان با وجود داشتن همسر در خیابان زنی را می‌بیند که حامله بوده که استاد روزگاری او را 
 
دوست داشته است و حالا با دیدن شکم بر آمده‌ی او می‌فهمد طرف با کس دیگری ازدواج کرده که 
 
شاعر او را ” اهریمن ” و فرزند به دنیا نیامده‌اش را “بچه دیو” می‌خواند.
 
شمس تبریزی در مقالات می‌گوید:
 
” کس از حال من واقف نی ؛ پدر از حال من واقف نی . ( به من ) می گفت: تو دیوانه نیستی (اما )     
 
نمی‌دانم چه روش داری؟ تربیت ریاضت هم نیست و فلان هم نیست.
 
گفتم یک سخن از من بشنو . تو با من چنانی که تخم بط را زیر مرغ خانگی نهند، پرورد و بط‌‌ بچگان برون 
 
آورد. بط بچگان کلان ترک شوند و در آب در آیند. مادرشان مرغ خانگی ست، لب لب جو می‌رود و امکان 
 
درآمدن در آب نی. اکنون ای پدر! من دریا می‌بینم مرکب من شده است، وطن و حال من این است. اگر من از 
 
توام درآ در این دریا و اگر نه برو بر مرغان خانگی.” ( مقالات / ج ۱ / ص ۷۷ )
 
بیژن الهی در شعری از مجموعه‌ای که هرگز منتشر نشد می‌گوید:
 
مرا دفن سراشیب‌ها کنید که تنها 
نمی از باران به من رسد اما 
سیلابه‌اش از سر گذر کند 
مثل عمری که داشتم 
تصویری سروده در چهل سال پیش که چندان دور از جایی نیست که جسم او را در حوالی  مرزن‌آباد
خوابانده‌اند .
*     
دوست ما آقای حبیب شوکتی در نامه‌ای به من از قول خواننده‌ی عزیزی پرسیده بود حالا که بیژن الهی دوست 
 
من بوده است آیا شمیم بهاررا هم می‌شناسم؟ چون شمیم هم جزو اشخاصی است که سرک کش‌ها دائم دنبال اویند
 
و حتی به گفته‌ی خودشان به مکانی که او یک روز هفته را با دوستانش نهار می‌خورد و گپ می‌زند سرک 
 
می‌کشند و گوش می‌ایستند بدم نیامد پاسخ را در این یادداشت بیاورم .
 
ممکن نیست کسی از نسل ما بتواند ادعا کند به نحوی از شمیم بهار تاثیری نگرفته است ، چه مستقیم و چه
 
غیرمستقیم. یادم می‌آید وقتی من و بیژن هفده ساله بودیم باهم به کافه‌ی ری می‌رفتم که شمیم بهار گاه گاه به آن 
 
جا می‌رفت و اغلب هم جلویش یک لیوان شیر بود. من سعادت محضر او را بعدها به علت دوری‌های پی در
 
پی پیدا نکردم ولی از این شانس برخودار بودم که نظرات ممتاز او از طریق بیژن الهی به گوش من برسد و به
 
این شکل آدرس خیلی از کتاب‌های لازم را به دست آوردم . البته چنین شخصیتی توان این تشخیص را هم دارد 
 
که وقت خود را با هر کسی تلف نکند. یعنی برای همنشینی با بهار باید آدمی در اندازه‌ی بیژن الهی می‌بود. و  
 
برای من که او را از زمان اندیشه و هنر به یاد می‌آورم وقتی مثلا می‌نوشت: زندگی‌ی حقیقی‌ی سباستیان نایت  
 
نابوکف رمان خوبی‌ست همچنان که دکتر ژیواگو رمان بدی‌ست؛ همین کافی بودکه دنباله‌ی حرف را پی بگیرم. 
 
مگر خود نابوکف جز این می‌گفت که: تولستوی بزرگ‌ترین داستاننویس روس بوده است. بعد از او گوگول 
 
بوده است و بعد چخوف؛ اما داستایوسکی باید پشت در منتظر اوراق امتحانی‎اش بماند.
 
نوشته‌اند شمیم بهار به غیر از الدورادو هاوکز بیشتر فیلم‌ها را بی ارزش دانسته. گمان میکنم بسیاری  
 
تفاوت فیلم‌های ابدی و فیلم‌هایی را که تاریخ مصرف دارند نمی‌شناسند. 
 
فیلمسازانی چون آنتونیونی و پازولینی و اغلب موج نویی‌های فرانسه ( بخصوص خود ژان لوک گدار )  
 
تاریخ مصرفشان مدت‌هاست منقضی شده و فقط به درد مدارس سینمایی می‌خورند. فیلم‌های آخری‌ی آنتونیونی 
 
در واقع شرم‌آور بود.  اما فیلم‌هایی چون سرگیجه و پنجره‌ی عقبی هیچکاک، افسانه‌ی اگتسوی میزوگوشی،  
 
نامه به یک زن ناشناس مکس افولس، و داستان توکیوی ازو و بسیاری از فیلم‌های دیگر که جای نام‌بردنشان 
 
نیست ستون‌های تاریخ سینما هستند.
 
اگر الدورادو فیلم بزرگی‌ست به این دلیل است که خود هاوکز دانسته و پیرانه‌سر ریوبراووی دیگری ساخته 
 
است که هرچه تلخ و جدی بود این یکی شیرین است. کلانتر و جان وین را به یاد آورید که در پایان فیلم دست و
 
پا شکسته‌اند و لنگان لنگان فیلم را به آخر می‌برند.
 
وقتی شمیم بهار از رمان ” آتش پریده رنگ ” شاهکار دیگر نابوکف می‌نوشت هنوز اسم آن کتاب  هم به گوش   
کسی نخورده بود؛ و ترجمهی داستان ” ابر، قلعه ، دریاچه” ی بهار احتمالا هنوز تنها متن فارسی شده‌ی  
 
نابوکوف است که قابل خواندن است. 
 
جایی نوشته‌اند که ” چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم ” اولین اثر زویا پیرزاد آن طور که گفته‌اند توسط شمیم   
 
بهار ویراستاری‌ی اساسی شده است.
 
اولا  کسی این را نگفته است مگر خود زویا پیرزاد پس از بردن جوایز.
 
ثانیا اگر این را می‌دانید پس مقایسه‌اش کنید با رمان دوم ایشان ” عادت می کنیم ” تا معلوم شود تفاوت ره از   
 
کجاست تا به کجا .
 
راستی ، ” چراغ ها را من خاموش می‌کنم ” اولین اثر زویا پیرزاد نبود؛ او قبلا چند مجموعه داستان چاپ  
 
کرده بود. مگر این که منظور اولین رمان بوده باشد.
*

۸ مهر ۱۳۹۰

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید