سپان!
تو «کهربا» را با نام مستعار نوشتی و در آن به چهرهی همهی روشنفکران و مبارزان و رفقای قدیمیات سیلی زدی اما به قول خودت رژیم حتا اجازهی چاپ کتاب شفاهی زندگیات را نداده است، کتابی که تو در آن از «نظام» دفاعی جانانه کردهای و این همه خون و جنون را نادیده گرفتهای.
سپان!
اگر اینهایی را که تو نوشتی، حسین شریعتمداری یا تیم کیهان و هویت نوشته بودند لحظهای به آن فکر نمیکردم و بیاعتنا از آن میگذشتم. اما وقتی «کهربا» را چند بار خواندم دروغهای بیرحمانهی تو مرا واداشت که به آن پاسخ گویم.
پیش درآمد:
کهربا را که دیدم و چند صفحه از آن را که خواندم تردید نکردم که ادامهی برنامهی «هویت» رژیم است برای خراب کردن چهرهی روشنفکران دههی چهل و پنجاه خورشیدی؛ و خط کشیدن بر روی یکی از بهترین دورههای تاریخی روشنفکری ایران که نویسندهی کتاب هم از آنجا برخاست. و اگر او امروز به خود میبالد میداند که او نیز محصول همان دورهایست که اینک به نفی و انکار آن میپردازد. پیش درآمد کتاب را که خواندم تردیدم به یقین بدل شد. نویسندهی کتاب با نام «ژوزف بابازاده» به خواننده معرفی میشود، اما شنیدم که نویسندهی واقعی آن محمد علی سپانلو همراه روزهای پر فراز و نشیب گذشتهی ماست.
باور آن آسان نبود. بهتر دیدم که حکایت حال از سیمین (بهبهانی) بپرسم که میدانستم بی رو دربایستی حقایق را میگوید. سیمین پس از شنیدن صدای خشمآلود من خندید و گفت: آری همه را میدانم. وقتی کتاب را پسرم علی برایم خواند، به شوخی گفتم: اگر دست «سپان» به «مینا» رسیده بود، این مزخرفات را نمینوشت.
آنجا دانستم که این شایعه پر بیراه نیست و نویسندهی کتاب همان سپانلوی خودمان است که این بار با نام ژوزف بابازاده به صحنه آمده است.
سالها گذشت تا این که من به این نتیجه برسم که پیش از آن که شاهدان زندهی آن تاریخ و به ویژه کسانی که در این کتاب به آنها اشاره شده است بمیرند و این کتاب به عنوان تاریخ واقعی «دورهای از روشنفکری ایران» ثبت شود کسی باید به این دروغ مسلم پاسخ گوید. غلامحسین ساعدی، فروغ فرخزاد، دکتر علی شریعتی، مهدی اخوان ثالث، معصومه سیحون، طاهره صفارزاده، مهرنوش شریعتپناهی و … امروز در میان ما نیستند و این مسئولیت آنانی را که هنوز زندهاند دوچندان میکند.
این پا و آن پا کردم که مطلبم را چگونه بنویسم. خشمگین بشوم؟ افشا کنم؟ دروغها را بشنوم و دم نزنم؟ دوستیها و آشناییها را نادیده بگیرم؟ از نوشتن دربارهی کتاب چشمپوشی کنم؟ کتابی که به برنامههای «هویت» و کیهان شریعتمداری میماند و به دلایل گوناگون امکان چاپش در ایران نبود و ناچار در کشوری که من به عنوان تبعیدی در آن زندگی میکنم انتشار یافت.
میگذرم از ناشری که یک پایش در سوئد است و سه پایش در ایران. (۱)
گفتم که تا سپانلو زنده است و من زندهام ،سکوت را بشکنم و رویاروی با خود او حرف بزنم.
***
سپان!
اگر اینهایی را که تو نوشتی، حسین شریعتمداری یا تیم کیهان و هویت نوشته بودند لحظهای به آن فکر نمیکردم و بیاعتنا از آن میگذشتم. اما وقتی «کهربا» را چند بار خواندم دروغهای بیرحمانهی تو مرا واداشت که به آن پاسخ گویم.
برای کسانی که کتاب را نخواندهاند از پیشدرآمد کتاب آغاز میکنم.
تو در پیشدرآمد نوشتی:
«به جا بود که این داستان با دو امضاء منتشر میشد: اول نام واقعی خود من، دوم نام یکی از نویسندگان سرشناس و قدیمی کشورمان که بانی اصلی نگارش این کتاب بوده است. او یادداشتهای فراوانی که استخوانبندی این رمان را تشکیل داد در اختیارم گذاشت و روز اول گفت که هیچ ادعایی نسبت به آن ندارد. در طی دو سالی که من این رمان را مینوشتم فکر میکردم که او راضی خواهد شد کتاب با اسم هر دویمان به چاپ برسد. متأسفانه به هیچ قیمتی حاضر نشد که این راه حل عادلانه را بپذیرد. کتاب را من نوشتهام اما تصدیق میکنم که بدون یادداشتهای او و دو سه فصلی که به شکل داستان نوشته بود، آفرینش این اثر تقریباً محال بود. دوست نویسندهام میگفت اگر خود کتاب نتواند دورهای از تاریخ روشنفکری ما را نشان بدهد چه اهمیتی دارد که آن را چه کسی نوشته باشد. به هرحال من نمیتوانم بنا به توصیهی او تنها اسم خودم را بگذارم، پس من هم نام یکی از قهرمانان این رمان را امانت میگیرم.»
تو که میخواستی «دورهای از تاریخ روشنفکری ما را» بنویسی، تو که فکر میکنی این توهمات، حقایق یک دوره از تاریخ ماست چرا کتاب را به نام خودت انتشار ندادی؟ نامی که اعتباری هم داشت و نشان «لژیون دونور» را هم گرفت.
چه چیز تو را وا داشت که «محمدعلی» را به ژوزف تغییر دهی؟ چه نیازی بود پیشدرآمد بالا را سرهمکنی و بر پیشانی کتاب بچسبانی؟ و همهی کاسه کوزهها را بر سر یک راوی بیچاره بشکنی که وجود ندارد.
پس از سالها بیخبری، بیست سال پیش با جواد مجابی و هوشنگ حسامی به استکهلم آمدی و مرا در برنامه خودت ندیدی، پرسان به خانهام آمدی، از پایین صدایم زدی، از پنجره تو را دیدم، هوشنگ را و مجابی را و پابرهنه از پلهها پایین دویدم.
مرا که دیدی بال و پر گشودی، یکددیگر را در آغوش کشیدیم، به یاد همهی آن روزهای خوب در فردوسی و آن همنشینیهای بی غل و غش و بیریا. چند بار گفتی چقدر جوان ماندی؟ و به حسامی گفتی «مینا»ستها. دیگر از امروز تا وقتی که هستیم هرجا که تو میهمان باشی ما هم میآییم و آمدید. آوازهای قدیمی را با صدای بلند میخواندی و از خاطرهها میگفتی. بر تو چه رفت سپان؟
نوشتهای :
«اما جلب توجه مهریش دشوار بود. برای این که آهنگساز نوار آخرین تصنیفی را که ساخته بود توی دستگاه گذاشته بود. شعر عاشقانه و انقلابی آن هم مال آن شاعرهی بد رویت بود. شاعره و آهنگساز با غروری میرقصیدند که هالهی قهرمان خلق دور سرشان میتابید. سالن میچرخید و دامن قرمز لباس آن قدر بالا میرفت که شورت قرمز چرکمرده، آشکار میشد. رنگ قرمز با او الفتی همیشگی داشت. دو سه سال بعد از انقلاب روسری قرمز به سر میکرد و سالها بعد در استکهلم تبدیل به پرچم قرمزی خواهد شد که شاعره به دست گرفته جلوی دفتر حقوق بشر میتینگ خواهد داد.»
نمیدانم دشمنی تو با ترانهی «تو بارونی، تو آفتابی»ست؟ (۲) یا با من؟ یا رنگ قرمز؟ که من آن را سرخ مینامم. تو میخواهی «تاریخ یک دوره روشنفکری» را بیان کنی اما شاید نمیدانی که این ترانه فقط یک بار با صدای «رامش» در برنامهی «ما و شما» صبح جمعه رادیو پخش شد و اجازه نیافت که در برنامهی «چشمک» عصر همانروز از تلویزیون پخش شود. شاعر این شعر منم. اما هم خوانندهی آن رامش، هم آهنگساز آن اسفندیار منفردزاده، هم صاحب کمپانی آپولون، منوچهر بیبیان که صفحههای پر شدهی آن اجازه پخش نیافت و هم فرشید رمزی تهیه کننده «چشمک» زندهاند.
من این شعر را بدون آن که چیز زیادی از چریکهای فدایی خلق بدانم برای عباس مفتاحی و اسدالله مفتاحی سرودم، دو برادری که رژیم شاه در آن زمان برای سرشان صدهزار تومان جایزه تعیین کرده بود. آنان ساروی و همشهری من بودند و همبازی و همکلاس برادرانم و همین برای من انگیزهای شد تا این شعر را بنویسم. تو نوشتهای «شاعره و آهنگساز با غروری میرقصیدند که هالهی قهرمان خلق دور سرشان میتابید». حالا فهمیدی که چرا در آن زمان من نمیتوانستم با این ترانه و آهنگسازش در گیر و دار بگیر و ببند و فضای دلهره و ترس آن دوران برقصم؟
خوب است بدانی که پس از انقلاب دانستم که این بیت از ترانه، «تو میتونی کلید باشی قفل درا رو وا کنی» مورس زندانیان سیاسی در سلولهای انفرادی بود. و من خود از تأثیر این شعر آگاه نبودم.
سپان!
محض اطلاع تو و دیگران، من در یازده اردیبهشت ۱۳۵۸ از ایران خارج شدم و دیگر هرگز به آنجا بازنگشتم. چگونه میتوانستم «دو سه سال بعد از انقلاب روسری قرمز به سر» کنم؟ یادت نیست که تا دو سه سال بعد از قیام مردم، هنوز رژیم با همهی دک و پوزش نتوانسته بود زنان را محجبه کند، چطور شد که تو در کابوسهایت روسری بر سر من کردی؟
نمیدانم آیا با پرچم سرخ من سر ستیز داری یا با این که من «جلوی دفتر حقوق بشر» در کنار هممیهنان آواره و به جان آمده از ظلم و جنایت رژیم بایستم و اعتراض کنم؛ رژیمی که سه نسل از بهترین فرزندان آن آب و خاک را به خاک و خون کشیده است.
خوبست بدانی که من در ۱۷ اسفند ۱۳۵۷، همانروزها که خیلیها برای خمینی جان میدادند و او را «امام» مینامیدند شعر در «سوگ آزادی» (۳) را سرودم، همان زمان که بسیاری از بزرگان شعر و ادب ایران در وصف آن «پرندهی آزادی» که از راه میرسید شعرها گفتند و ترانهها سرودند.
در مجلسی که تو توصیف کردهای نبودم اما آیا رقصیدن، شادی، سرزندگی برای من جوان و پرشور آن روزگار از نگاه تو که به قول خودت در مدرسه فرانسوی درس خوانده بودی و پدرت زبان فرانسه میدانست کاری بد، ناپسند و «حرام» است. من هرگز این نگاه عقب مانده را در پدرم که یک حاجی بازاری بود و نماز و روزهاش ترک نمیشد ندیدم و نشنیدم.
سپان!
اگر تنها مرا میزدی، میخوردم و دم نمیزدم اما تو «تاریخ یک دوره از روشنفکری» ایران را به گند کشیدی و من نمیدانم به چه قیمتی به این کار تن دادی؟ اینست که تاب نیاوردم و صدا سر دادم.
تو نوشتهای:
«مؤمنه به من چسبیده است، توی همین هال. رانها و کمرگاهش را حس میکنم… نه، این من نیستم! صاحب این دست آن یکی ابوالفضل است، این دست راست که از زیر بغل چپ صاحبش رد میشود، پنهانی میرود به سوی مؤمنه و پستانش را میمالد. … مؤمنه پاهایش را باز می کند تا دست او (یا من؟) بتواند از وسط آنها بلغزد، درست در حضور شوهرش! این سرو صدا دیوانه کننده شده،شکل دهانها عوض شده، بیشتر مثل آلتهای تناسلی است، … مهریش و آهنگساز، یکوری روبروی هم، روی قالی دراز کشیدهاند و اختلاط میکنند. … آن دیگری میخواهد آلتش را لای پاهای مهریش بگذارد، همین طور لای پای مؤمنه که بدنش لغزان و ممنوع است، اما آمادهی عشق قاچاقی… … برای پناه بردن میخواهم به زنم برسم، اما رقیب بازوی فربهش را بغل کرده، میخواهد تحفه را حفظ کند… اما آلکس، آلکس ملعون، از میان دود بیرون میآید، زنم را بغل میکند و سخت لبهایش را میبوسد. …
هیچ نویسنده و داستانپردازی در بالاترین رویاهایش و بدترین کابوسهایش نمیتوانست چنین تصاویری را نقاشی کند که تو از دختران و زنان روشنفکر آن دوره ساختهای. گمان نمیکنم این توهمات حتا در ذهن منگ یک بنگی مالیخولیایی بگنجد و بر زبان او جاری شود. آیا تو به عنوان یک شاعر و مدعی عرصهی روشنفکری در آن همه زن شاعر و نویسندهی بالنده که در نشریات ایران قلم میزدند، چیزی جز پایینتنه نمیدیدی؟
ادامه میدهی و مینویسی:
«با ضربان طبل، شاعره میرقصد. رقص غریبی است. روی صندلی راحتی حصیری نشسته و پاهایش را جمع میکند زیر چانهاش. چقدر منحوس است، اما بدن گنده و گندمگونی دارد. جوری نشسته که پشمهایش از کنار شورت قرمز بیرون میزند. میایستد و رقصان دامنش را بالا میبرد. دست میکشد به شکمش، به ناف و زیر شکم، بین رانهایش دست میکشد، شورت قرمز شل و گشاد است، با هر جنبش بدن از زیر شکمش به پایین میلغزد. حالا از روبرو همه چیزش معلوم است. قطرات عرق لای پشمها برق میزند. باز به همان وضع اول روی صندلی چمباتمه میزند، زانوها را زیر چانه گذاشته، شورت پایش نیست و با انگشت به سرعت سرسام آوری به خود دخول و خروج میکند. زنها دورش جمع شدهاند، با حرکات دیوانهوار تشویقش میکنند، کف میزنند، خنج میکشند به لپشان، زوزه میکشند، و هوا را از بوی ترش انزال پر میکنند. …»
نمیدانم آیا تمام «شاعره»های ذهن تو «شورت قرمز» میپوشیدند یا همچنان مرا میزنی؟ به من تنها چیزی که نمیچسبد داشتن بدن «گنده و گندمگون» است.
اگر در زندان بودی و شکنجهات میکردند و این عبارات بر زبانت جاری میشد تو را درک میکردم. اما تو که مشکلی نداشتی، آزادانه به سفر هم میآمدی و میرفتی. در حیرتم که چه چیز تو را به این گنداب کشاند؟
ادامه میدهی و مینویسی:
«طیبه، طاهره، باکره، … کات عدسی باز میشود… شیرین یک خیار به شاعره میدهد، میزگردی کنار استخر است پر از میوه، اما فقط خیار! شاعره با خیار انجام میدهد. آن قدر گشاد و خیس شده که خیار به راحتی ناپدید و باز آشکار میشود. صحنه عمومی است، لانگ شات! من کارگردان وحشتناک را خوب میشناسم، میدانم هر وقت بخواهد چقدر فهمیده، خوش رو و مبادی آداب میشود، اما حالا نمیخواهد، فقط کلاه بوقی و دم قرمزش را فراموش کرده… در این صحنه همه خیار به کار میبرند، شمعهایی را که معلوم نیست توی چمن از کجا یافتهاند، حتی تکههای چوب را. باید بی فایده باشد، دیدن ندارد. کات . نوبت شیرین است، با مهریش نجوا میکنند؛ مهریش چوب بلندی… نه پلاستیکی است شاید دستهی جاروی برقی باشد، به دست میگیرد؛ در همین کادر دو پری دریایی از آب بیرون میآیند و به افتخار مراسم آوازی هماهنگ میخوانند؛ شیرین یکوری میخوابد، شورتش را تا روی زانو پایین میکشد ولی دامنش را بالا نمیزند، مهریش دسته جارو را میان پای او فرو میکند و در میآورد و باز تکرار میکند؛ مثل پیستون در یک ماشین فعال؛ جزییات عمل را نمیبینم فقط تشنج شیرین را میبینم، خودش را هماهنگ با سرعت رفت و آمد جارو میجنباند. … کم بود جن و پری، یکی هم از دریچه پرید! پرید جلوی صحنه! این اوست که قندشکن را برداشته، قند شکن با دستهی بلند آهنی و نازک، در مرکز حلقهی مأنوس؟ همانجا دراز میکشد که دمی پیش اندامهای به هم پیچیدهی شیرین محو شده… دامنش را بالا میزند، طاقباز، پا باز و … سر دستهی قندشکن را فرو میکند به خودش. چه سرعتی! سرعت سینمای صامت بیست کادر در ثانیه که بود دارد، بوی خیس، خیسی غلیظ که پوست سفید رانهایش را براق کرده و لیز.»
یعنی روشنفکران آن زمان که این همه قصه و داستان و شعر و ترانه نوشتند و این همه آثار هنری از خود به جای گذاشتند کار دیگری جز نوشیدن الکل، کشیدن افیون و بنگ و سکس مازوخیستی و سادیستی و فرو کردن «دسته جاروی برقی» و «خیار» و «شمع» و «دسته قند شکن» بهخود نداشتند؟
چگونه است که گندابی که تو تشریح میکنی آنهمه نام بزرگ برجای گذاشت که هنوز بعد از سی دو سال، رژیم با صرف بودجههای کلان نتوانست یکی همانند آنان بسازد و همهی ترفندهایش را به کار میبرد تا یکی از آنها را با فشار و تهدید و تطمیع به خدمت بگیرد.
نوشتهای:
«شاعر کیفش کوک شده بود، مجلس هم خودمانیتر، نطقش باز شد. شروع کرد به تعریف که ما از سالها پیش با فلانی ایاغ شدیم. پسر تند و تیزی بود، کتاب میخواند، همه جور، مذهبی نبود اما لامذهب هم نمیشد بهش گفت. بعد خبر شدم که رفت فرنگستان، پاریس، درس خواند. یک نویسندهای داشتند به اسم فرانتس فانون، خیلی از او چیز آموخت، درسش را هم خوب خواند. آمد به ایران شروع کرد به فعالیت، چند تا مقالهای نوشت در مایهی مذهب، نگاهش تازه تر بود آن جور که جوانها میپسندیدند، بعد هم سخنرانی در تهران، از شرق و غرب، استعمار و چه و چه و چهها. دیدمش، کلامش سحر دارد، مسئله را نوع دیگری بیان میکرد. همه میٔانیم که طی مدت کوتاه مردی شد مردستان. این جوانها که فقط آخوند مسئله گو دیده بودند. میشنیدند که اصل دین بسیار ساده است. …
شد و شد تا بالاخره یک روز من و یدالله شال و کلاه کردیم رفتیم حسینیه. گویا یک خطابهی بلندی بود که بعد کتابش هم درآمد؛ آن روز قسمت آخر خطابه بود. جمعیت توی حسینیه موجه میزد، بیشتر جوان. سبک مخصوصی داشت، خاموش میماند، جمعیت را منتظر میگذ اشت، یک باره مثل این که باروت توی سینهاش منفجر شده باشد یک نعرهی یاقدوس میکشید آن وقت سخنها میآمد بیرون. چسبیده به هم، میرفت بالا، اوج میگرفت …
شاعر میگفت وقتی سخنران آمد پایین، مگر جوانها رهایش میکردند؟ دورهاش کردند و پرسشها و پرسشها! بالاخره تمام شد، گریباناش را خلاص کردیم، برابر قراری که گذاشته بودیم از آنجا رفتیم خانهی یدالله شام.
تابستان بود و هوا خیلی گرم ، نشستیم توی خیاط باصفای خانهی یدالله کنار حوض، یدالله هم سفرهی پهن کرد و بساط چید و بطریها را گذاشت وسط. البته او عرق خور نبود ولی اگر میخواست بخورد مردانه میخورد، فکر میکنم تنهایی بیشتر از یک بطر خورد. همان کنار بساط، توی حیاط، منقل آوردند، من و یدالله گل نم گل نم میخوردیم و میکشیدیم. علی تریاکی نبود ولی مثل عرق خوردنش در این جبهه هم مردانه میرفت، گمان میکنم در یک نشست بیشتر از نیم لول تریاک کشید. بعد خوابش گرفت گفت جای مرا همین بغل حوض بیاندازید من بخوابم. او خوابید و خروپفش بلند شد. من و یدالله نشستیم به قرار خودمان. … نزدیکای صبح، به یدالله گفتم بیدارش کن بگو پاشو نماز بخوان!بگو تو که عصر برای جوانها آن طور نماز را مجسم میکردی فلان است، نمیدانم بستن عهد در پیشگاه الهی است، بهمان است، نمیدانم عدی برای انسانیت است، برای روح، برای آزادی، خوب پاشو واجب را انجام بده؛ میگفت یدالله دستش را دراز کرد پای او را تکان داد و گفت : علی پاشو، دارد سپیده میزند، وقت نماز است!علی اعتنا نکرد. گفتم یدالله ولش نکن، خودش را میزند به آن راه که خواب است و نشنیده، امر به معروف بکنیم. یدالله دوباره شروع کرد به تکان دادن او. آخر علی سرش را بلند کرد، یک جمله گفت و یک آیه خواند، چرخید، پشتش را به ما کرد و درجا به خواب رفت.»
گویا از خاطرات «اخوان ثالث» با حضور «یدالله» (رویایی) حرف میزنی. به مجلس عیش و طربی که میگذشت کاری ندارم، اما آیا میخواهی ثابت کنی که دکتر علی شریعتی در حساسترین لحظهی تاریخ میهن و پس از سخنرانی در «حسینیه ارشاد» یک بطر عرق میخورده و نیم لول تریاک میکشیده و همانجا پای بساط میخوابیده و از نیایش صبحاش غافل میشده است؟
با آن که دانشکدهی ما در نزدیکی حسنیهی ارشاد بود من هرگز به آنجا نرفتم و هرگز به چشم خودم شریعتی را ندیدم، مذهبی هم ندارم که به دلیل آن به دفاع از شریعتی برخیزم. میتوانم بفهمم که چرا روشنفکران آن زمان را زدی اما شریعتی را به سود چه کسی پای منقل کشاندی و عرقخورش کردی؟ تو که در نوشتهات به حسنیه ارشاد سر کشیدی و پای شریعتی را به میان آوردی چرا از حوزهی علمیه و خامنهای غافل ماندی؟ او که با مهدی اخوان ثالث و شاعران همشهری اش بیشتر حشر و نشر داشت؟
اگر بخواهم که تصاویر مبتذل این کتاب را برشمارم مثنوی هزار من کاغذ میشود. کتاب چیزی نیست جز شرح دخول و خروج ثانیه به ثانیهی آلت تناسلی مردان روشنفکر در زنان شوهر دار و دختران هنرمند در جلسات ادبی و فرهنگی. مرا بیش از این یارای شرمسار کردن دوستان گذشتهام نیست.
سپان!
تو «کهربا» را با نام مستعار نوشتی و در آن به چهرهی همهی روشنفکران و مبارزان و رفقای قدیمیات سیلی زدی اما به قول خودت رژیم حتا اجازهی چاپ کتاب شفاهی زندگیات را نداده است، کتابی که تو در آن از «نظام» دفاعی جانانه کردهای و این همه خون و جنون را نادیده گرفتهای.
خودت در مورد کتاب «ممنوعه»ات! گفتهای:
«در جاهایی من از نظام هم دفاع كردهام. پایش هم شجاعانه می ایستم. بسیاری از دوستان در خاطراتشان از این مسائل می گذرند. اما من گفته ام. یكی از این مسائل این بود كه درباره ی مسائل مربوط به آغاز انقلاب توضیح دادم كه این نظام نبود كه ترورها را شروع كرد. میشد مثل برخی دیگر از دوستان از برخی مسائل بگذرم و كتابی بیخاصیت تحویل دهم .»
www.aftabir.com/news/view/
سپان! تو اولین و آخرین کسی نیستی که خم شدی و قدر ندیدی و بر صدر نهنشستی. این رژیم به هیچکس وفا نمیکند نه به دوست و نه به دشمن.
مینا اسدی
استکلهم- جمعه بیست و نهم ماه ژوئیه دو هزار و یازده
پانویس:
۱- ناشر: انتشارات آرش، مسعود فیروزآبادی، سوئد، چاپ اول: زمستان ۲۰۰۴.
۲- تو بارونی ، تو آفتابی با صدای رامش
۳- «در سوگ آزادی»
آزادی ای کلام حق، بنگر!
خاک است که شد کنون تو را بر سر
گلگون کفنا که جان ز کف دادی
تا قصه غم به سر رسد آخر
افسوس، که در بهار آزادی،جای گل و
ساقههای بارآور
روييد ز خاک، خار استبداد
روييد به دشت، دشنه و خنجر…
ای آنکه به نام دين کنی رنگين
از خون برادران من بستر
با زور نشد جهان بکام کس
نفروخت کسی عقيده را با زر
شد دامن مادران خونين دل
از خون هزار مرد ميدان تر
خون بود که ريخت از در و ديوار
جان بود که باخت مرد گل پرور
پاداش چنين دهند انسان را؟
بعد از همه روزهای دردآور!
دين گفت دهان ببند اگر حق گفت؟
گر خواست پرد پرنده بندش پر؟
دين گفت دهان ببند اگر حق گفت؟
گر خواست پرد پرنده بندش پر؟
پاداش چنين دهند انسان را؟
بعد از همه روزهای درد آور!
اين حکم که تو ز جهل و کين دادی
ای وای، کجا شود مرا باور
نه خانگیام نه در خيابانم
حيرانم از آنچه آمدم بر سر
پنداشتهای که خلق جان داده
تا بر سر من ز نو رود “معجر”؟!
جان داده رفيق راه آزادی
تا باز شوم “کمينه” و “احقر”؟!
بيمايه زند به تار دولت چنگ
جانباخته را نصيب شد نشتر
شهد است به ساغر دغلکاران
زهر است به کام دوستان اندر
ای آنکه به حيله و ريا گشتی
خورشيد طلوع کرده از خاور
بردار حکايت من و ما را
انديشه به ما کن و زمن بگذر
تاريخ دوباره ميشود تکرار
اين قصه نيمه ميشود آخر
هشدار، که آن نماند و اينهم نيز
آينده به کار ما شود داور!