همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم ( نظامی )
*
این که میگویند ایرانیان مردهپرست هستند خیلی هم دور از واقعیت نیست . سابق بر این فرض بر این بود که این هم یکی از انحرافات منبعث از انحطاط دینیست که مردگان توسط یک آخوند مجلسی به احتساب رقم دریافتی از ورثه ممکن است بین حاتم طایی و قارون دست به دست شوند. هر چند سر آخر آن چه تمام سخنان من عندی و چرت آوراین حضرات را در مورد هر گونه از دنیا رفته ای به هم پیوند می دهد همانا گذری به صحرای کربلاست که با آه و فغان و شیون و زاری در بخش زنان گریه آبی به رخ سوختگان باز آورد که آخوند یاد شده به ورثه نشان دهد کم کاری نکرده است.
در این سخن البته منظور مرگ های تلخ ناهنگامی نیست که غم آن مثل مفهوم دوگانهی کلمهی غم هرگز از دل زدودنی نیست.
مرگهای تراژیکی را میگویم که سخنان یاوهی مردهخواران مجالس را نیز بر آن التیامی نیست. میوه باید برسد که از درخت بیفتد وگرنه دستی در کار بوده است که آن را کال چیده است.
*
بگذارید سخن را به سوی آن چه قصد گفتنش را دارم بگردانم .
ابتدا نمی دانم چرا یاد دایی جان ناپلئون در آن فصل عزاداری و سینهزنی در ایام محرم افتادم. آن جا که سعید میپرسد:
– دایی جون اسد الله! شما چرا همیشه پشت پردهی عزادارهای زنها میشینین؟
دایی جان اسدالله سر فراگوش سعید میآورد و میگوید:
– آخه اون طرف هم زنهایی هستند که چسبیده به پردهی عزاداران مرد میشینن!
*
واقعیت این است که مردهپرستی هم مثل تمام عارضههای پیامد مرگ از نوع نگاه فاجعهآمیز ما به واقعیتیست که در آن هیچ استثنایی وجود ندارد و در متون گذشته ی ما نیزهرگز به این شکل دیده نشده است. وقتی در تاریخ بیهقی حسنک وزیر را به جرم قرمطی بودن به دار میآویزند بیهقی مینویسد:
” مادرش چون بشنید جزعی نکرد چنان که زنان کنند، بلکه بگریست به درد و گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.” فاجعه قتل حسین منصور حلاج در تذکره الاولیاء عطار بیشتر حماسیست تا تراژدی. حتی در متون مذهبیی کهن جان دادن در لحظهی مرگ همیشه هولناک توصیف نشده است.
تشبیه فردوسی از مرگ در شاهنامه مردیست با داس تیز که نزدیک به شمایل مرگ در فرهنگ غرب است. مترجم و محقق ما قاسم هاشمینژاد در مقالهی اخیرش ” مرگ رویاروی ” به داستانی از قصصالانبیاء ابواسحق نیشابوری- که قدیمترین متن داستانی ی مستقل پیامبران در زبان فارسی / قرن پنجم ست- اشاره میکند که به نظر میرسد به جای این که مؤلف خواسته باشد کسی را از عزرائیل بترساند بیشتر به هجو ملکالموت پرداخته است و چون زبان کتاب روان و ساده است از روی خود متن حکایت را ذکر میکنم:
” چون اجل داوود نزدیک شد حق تعالی ملکالموت را بر صورت آدمی بفرستاد . به صورت نیکو به خانهی او در آمد. زن داوود از( عزرائیل ) پرسید که تو کهای ؟ گفت من مردیام که با تو حدیث دارم، که سخن تو مرا خوش آمد. زن داوود گفت مرا نیز حدیث تو خوش آمد لیکن تا پیغامبر خدای مرا اختیار کرده است من با هیچ نامحرم سخن نگفتهام و هیچ کس مرا ندیده است( پس ) برخیز و بیرون رو پیش از آن که داوود در آید. عزرائیل بخندید و گفت بر نخیزم که مرا سخن تو خوش میآید و من از داوود نترسم.
درین حدیث بودند که داوود درآمد. عزرائیل برخاست و به زیر تخت در شد. زن گفت یا نبی الله مردی در آمد و چنین گفت. داوود گفت کجا شد؟ گفت به زیر تخت شد. داوود به زیر تخت نگاه کرد.
عزراییل دستش بگرفت و گفت ندانی که چرا آمدهام؟ گفت ندانم.
ملکالموت جانش برگرفت چنان که زن می دید.”
ظاهرا اگر موقعیت مناسب باشد عزرائیل از یک اغواگر تمام عیار هم چیزی کم ندارد.
*
حافظ میگوید:
هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
این کلمهی” عشق ” به هر معنایی که به کار رفته باشد به هر حال در قرآن نیامده است، اما حرفی که حافظ میزند یعنی نماز میت را باید برای شخص زنده ای خواند که ” هستی عشق ” را درک نکرده باشد. به عبارت دیگر با نگاهی به امروز معلوم می شود مرده پرستان کسانی را تطهیر می کنند که در زمان زندگی هم مرده متحرک بودهاند. از آن بدتر زمانیست که ما وقتی نظرمان را در مورد عمل و اثر یک انسان از قبل تعیین کرده ایم پس از مرگ او به کل تغییر دهیم .
ببینید ابوالفضل بیهقی هزار سال پیش در مورد یک نفر از آدمهای همعصر خود چگونه مینویسد:
” ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند در گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آنچه از وی رفت گرفتار و ما را با آن کار نیست – هرچند مرا از وی بد آمد- ( = از وی بدی دیدم ) به هیچ حال، چه … در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را ….”
اما اگر مرحوم حسینعلی هروی هم عجله نکرده بود و پس از انتشار متن کامل دیوان حافظ تصحیح مرحوم خانلری در مقالهای از سر شوق آن را “متن نهایی ” نخوانده بود ناچار نمیشد به زودی دست به نبش قبر مقالهی خود بزند و قبل از چاپ چهار جلد شرح غزلهای حافظ خود منکر همهی آن حرفها شود، که دور نیست انکار مرده پرستیی اولیهی خود مرده پرستیی ثانویه باشد.
جایی میخواندم که شمس لنگرودی شاعر معاصر ضمن آغازگردانستن احمد رضا احمدی در خلق بازیی زبانیی جدیدی در شعر گفته بود اما شاعران دیگر این جریان همچون بیژن الهی به بیراهه رفتند ( ۲۱ دی ۸۵ / پنجمین دوره ی جایزه ی بیژن جلالی )
چهار سال بعد اما نظر این شاعر و محقق سرشناس چنین بوده است که بانیی شعر نو احمد رضا احمدی بوده اما پس از چند سال این گونه شعر به دو جریان منشعب شد: یکی موج نوی هذیانیی عاری از هنر و دیگری جریان پالودهای از شعر نو دکه به سمت نوعی ساختار درونی پیش میرفت، عده ی این شاعران زیاد بود اما به گمان من شایسته ترینشان بیژن الهی بود.( ۱۱ آذر ۱۳۸۹ /ایسنا )
این که نویسندهی مفصلترین و معتبرترین “تاریخ تحلیلی شعر نو در این دو گفتهی متناقض خود نظری تحلیلگرانه میداشته است. البته بسیار بعید است. و این بنده نیز از درک این که چه گونه نظر او در ۲۴ ساعت بعد از مرگ بیژن الهی این همه تغییر کرده است عاجزم.
*
۲۴ خرداد ۹۰