یادداشت‌های شخصی(یادی از بابک و پدرش )

راستش هر چه در خود گشتم هیچ وجه مشترکی با استاد کم نظیری چون ایرج افشار نیافتم مگر یک چیز : بیست سال پس از او، من نیز شاگرد همان دبستانی بوده‌ام که در باغ فردوس تجریش امروز موزه‌ایست در چند صد متری‌ی انتشارات بنیاد موقوفات پدرش محمود افشار. اما خاطره‌ی فراموش نشدنی من از مرد بزرگی چون او در جای دیگری نهفته است.

*

در انتهای راسته‌ی کتابفروشی‌های جلوی دانشگاه تهران، و اگر اشتباه نکنم روبروی سینما دیانا و در نزدیکی‌ی  کتابفروشی‌ی توس، در آن سال‌های آغاز پس از انقلاب یک کتابفروشی باز شده بود به نام انتشارات مولی که  هنوزهم ادامه‌ی ترجمه‌ی مجلدات عظیم فتوحات المکیه‌ی ابن عربی چاپ آن به دست من می‌رسد. آن روزها  چه به اعتبار وقایع روز و چه به مناسبت سهولت کار شکل و شمایل آن کتابفروشی نیز بیشتر به دکان‌هایی می‌مانست که توضیح المسائل و مفاتیح الجنان می‌فروختند ولی یک بار من  برای سوالی در باره‌ی کتاب علاءالدوله سمنانی که شنیده بودم آن‌ها زیر چاپ دارند ضمن صحبت با مسئول فروش آن جا کتاب دیگری را برای چاپ به او پیشنهاد کردم که با نوع انتشارات او جور بود. گفت آن کتاب سال‌ها پیش توسط یک موسسه‌ی دولتی وقت چاپ شده بود و نسخه‌های آن نیز نایاب است ولی فعلا چون تکلیف انتقال آن موسسه معلوم نیست هیچ ناشری نمی‌تواند آن کتاب را سر خود چاپ کند  .

بعد به من آدرس جایی را در همان نزدیکی داد و گفت شاید آن جا بتوانم نسخه‌ای از همان چاپ قدیم را که من سخت در پی اش بودم پیدا کنم.

بی حوصله از پله‌هایی بالا رفتم و در طبقه‌ی دوم آن ساختمان کتابخانه‌ای دیدم ساکت و خاموش که مردی کم‌سن و سال‌تراز خودم آن‌جا پشت میزی نشسته بود. با خوش مشربی به استقبال من آمد و پس از مدتی تماشای کتاب‌ها و گفتگو و سفارش آن کتاب نایاب و دادن شماره تلفن خودم خداحافظی کردم و رفتم.

از آن مرد جوان بسیار موقر و خوش گفتار دیگر خبری نشد تا پس از چند ماهی دوباره گذارم به انتشارات مولی و پس از آن به آن کتابخانه در همان ساختمان افتاد . راستش بازکردن کتابفروشی در بهترین و گرانترین  خیابان‌ها هم در گذشته در ایران عشق و ایثار می خواسته است و معلوم بود که آن مرد جوان نیز مثل  معروف‌ترین شاعر موج نوی آن زمان که کارمند یک قنادی شده بود از بد حادثه بود که آن جا به پناه آمده بود.

البته بعد ها از برکت حضور دولتمردان زمان که هیچ‌کدام به کمتر از آکسفورد و کیمبریج و بفهمی نفهمی هاروارد و آن سوی اقیانوس‌ها رضایت ندادند این یکی اعجاز نیز از کرامات حکومت دیده شد که درسرزمینی  که یکمرتبه فوتبالیست مهندس، خواننده‌ی ترانه پزشک، مجری‌ی تلویزیون دکتر، دامدار لبنی دانشمند نامدار و ژورنالیست ساده فیلسوف بزرگ معاصر از آب در آمدند، کتابفروشی‌ها نیز متناسب با چنین جامعه‌ای درطبقات دوم و سوم ساختمان و کوچه پس‌کوچه‌ها نیز بست و گسترش یابند.

*

اما آن روز در آن جا غیر از آن مرد جوان کس دیگری هم حضور داشت که من در جوانی چند بار او را در بنیاد فرهنگ ایران دیده بودم . نسخه شناس بزرگی که ” دیوان حافظ کهنه “ی او از منابع مهم هر چاپ حافظی است .

مردی که هیچ وقت نه خودش را استاد خواند و نه دکتر و غیره؛ شاید به این دلیل ساده که هیچ  انسان وارسته‌ای در کاری که تخصص او در آن به اثبات رسیده است خود را ملزم به ذکر عنوان “متخصص ” در آن کار نمی‌بیند، و همچنان که رندی هم  در نوشته‌ی خود اشاره کرده است کسی ادیسون را به نام مهندس ادیسون و کخ را با عنوان دکتر کخ نمی‌شناسد. علم اینشتن نیز آنقدر مسلم و بدیهی بوده است که اگر قرار بود شهرداری خیابانی را به نامش کند از عنوان ” خیابان استاد پروفسور دکتر اینشتن ” پرهیز کند.

باری، من لحظه‌ای مبهوت ایستادم و سپس رو به بزرگ‌مردی به نام ایرج افشار که آن جا ایستاده بود اظهار ادب کردم و در حالی که او با لبخندی به سلام این ناشناس پاسخ می‌داد آن مرد دیگر، جوان آشنای کتابفروش از من پرسید:

– مگر شما پدرم را می‌شناسید؟

قبل از این که من جوابی بدهم استاد گفت:

– بابک جان من این آقا را قبلا ندیده بودم.

– پدر! او در تجریش داروخانه دارد و تازگی‌ها با هم آشنا شده‌ایم.

آن بزرگ‌مرد با لحنی نیمه‌جدی رو به من گفتند:

– یعنی من میتوانم داروهایم را از شما بگیرم؟

این گفته اشاره به روزهایی داشت که موجودی‌ی داروخانه ها معمولا ” نداریم ” و ” پیدا نمی شود ” بود و نظام دارویی‌ی کشور بساطی درست کرده بود که بد نامی‌ی کار و ناله و نفرین مردم را هم نصیب داروخانه‌ها  می‌کرد؛ چون خودشان می‌دانستند خرابی‌ی کار جای دیگری‌ست و داروهایی که با فروش یک کارتون آن حضرات قادر بودند به حج واجب مشرف شوند مستقیما به کوچه‌ی معروفی در ناصرخسرو سرازیر می‌شد که صاحبان دکان‌های خالی از جنس آن قبل از نهی شدن از منکر به امر ایجاد قمارهای کلان در خروس‌بازی‌ی  شهرستان‌های غرب و اسبدوانی در ترکمن صحرا اشتغال داشتند که بدین شکل به راه راست هدایت شده بودند!

*

زنده یاد بابک را قبل از فوت ناگهانی‌اش به دفعات دیدم . در یکی از دیدارهای‌مان به یاد دارم روزی به من گفت:

– من که این کتاب را نتوانستم برای تو پیدا کنم اگر چیز دیگری هست که دنبالش می‌گردی بگو.

گفتم: پدرت روزگاری جزو متون بنگاه ترجمه و نشر کتاب یک اسکندرنامه به روایت کالیستنس دروغین چاپ کرده بود که من پس از بازگشت از انگلیس هر جا گشتم پیدا نکردم.

او نگاه مخصوصی به من انداخت و گفت:

– فکر می‌کنم بهتر است دنبال همان اولی بگردیم!

*

چندی بعد به مسافرت رفتم و دو سه ماهی نبودم. وقتی برگشتم جزو امانتی‌های موجود در صندوق داروخانه   یکی هم همان اسکندرنامه بود با سطری مرحمتی به دستخط آن بزرگ. وقتی در سال ۲۰۰۴ به ایران رفتم و مدتی ماندم استاد ایرج افشار عکس اصل نسخه‌ی کابل خود را که متضمن تقریبا هزار حکایت بود در گنجینه‌ی متون عکسی‌ی فارسی منتشر کرده بود که به جهت لهجه‌شناسی و قدمت نسخه حایز اهمیت بسیار بود. خیلی

سعی کردم به طریقی ایشان را ببینم ولی میسر نشد.

چنین بود که من نه تنها بابک که پدر نامدارش را نیز دیگر ندیدم ولی کتاب یادگاری افشارها با آن جلد یشمی و کاغذهای وزین سوئدی و حروفی که بر پوست سبابه‌ام لمس می‌شد هنوز در کتابخانه‌ام باقی‌ست.

کتابخانه‌ای با چراغ‌های خاموش در حوالی‌ی تهران .

دالاس – فروردین ۱۳۹۰

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید