آخرین خاطرهای که از گیتی به یاد میآورم مربوط میشود به سالهای اول جمهوریی اسلامی که مسعود کیمیایی با همسرش خانهای در خیابان نیاوران اجاره کرده بودند و من یکی دو بار با خود مسعود – دوست قدیم – که گاهی به من سر میزد برای نهار به آن جا رفته بودم . حیاط آجر فرش و در چوبی و جویبار کناریی خیابان همگی فریاد میزدند که خانه، انتخاب خود مسعود بوده است. گیتی گاهی با عینک سیاه به داروخانه – محل کار من – میآمد؛ خوش وبشی و خریدی و خدا نگهداری. هرگز ندیدم که کسی او را بشناسد و یا حتی نگاهی مشکوک به او بیاندازد. در عوض این گوگوش همسر بعدی مسعود بود که با وجود اختفا ی کامل در انواع البسهی خفیه و آلات مربوطه یکبار آن چنان راهبندانی در روبروی داروخانه ایجاد کرد که نمونهاش فقط در زمان سیل و فرار مردم تجریش مشاهده شد. نمیدانم کدام آخرین ترانهی گیتی بوده است ولی به طور اخص آوازی را به یاد میآورم که در ماههای آخر قبل از انقلاب به گوشم خورده بود؛ با شعر اخوان ثالث و ساز ویولنسل که لحن تلخ وغمگنانهای داشت:
“چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چهها میبینم و باور ندارم
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
خوشا کزین بستر
دیگر سر بر ندارم“
یک بعد از ظهر بود که به داروخانه آمد و مرا به گوشهای صدا کرد و دسته کلیدی را به من سپرد و گفت پسر سرایدار برای دریافت آن تا چند روز دیگر خواهد آمد. بعد خداحافظی کرد و رفت. رفت به آلمان و ” از بستر دیگر سر بر نداشت “. گمان میکنم یک سال بعد بود که یک روز مسعود پیش من آمد و مرا به بلندای آپارتمانی که در کامرانیه داشت برد. نشستیم و از گذشتهها سخن گفتیم. داشتم به لشکر برفی که از سوی توچال فرامیرسید نگاه میکردم که دیدم پاشد و به سوی اتاقی رفت. سر راهش ایستاد و نیم نگاه خستهای به من کرد و دکمهای را فشار داد و گفت: – تا گوش کنی بر میگردم. موزیک متن فیلم ” سرب ” بود؛ آخرین ساختهی گیتی پاشایی.
———–
دی ماه ۸۹