از: پوپک مجابی
چمدان سبز کوچک
و لباسهای کودکیات
از زیپ وارفتهاش
بیرون زده
دندانهای لق زیپ به گذشت سالها
پوزخندی گِل و گشاد میزند
کلاه بافتنیی شنلات را میبنیم
که گریهکنان
آنرا یک ثانیه هم
تحمل نمیکردی
از سرت میکشیدی و میکندی
گرمای صورتی “موهر” را
هرگز دوست نداشتی
که کسی کلاه بر سرت بگذارد
حتی اگر دستباف مادرت بود
فقط باید مواظب بودی جانم
که کلاهات را برندارند
این یکی را نخوانده بودیم
دنیا عجیبتر از رویاهای آن
سوار ِ براسب چوبی است