بیژن در چاه ویرایش جدید لورکا — نوشته ی : منصور ملکی
گاهي اتفاق مي افتد غروب ها
چيزي انگار گمت شده باشد، بعد
مي بيني از نبود نور بوده وقتي آن رفيق قديمي كليد چراغ را مي زند.
از شعر: تعطيلات جاوداني استاد
سالهاست، سالهای بسياری است كه «بيژن الهي» را گم كردهام. آخرين بار، در آن سالهای دور، او بود و محسن صبا و پرويز دوايي و مسعود كيميايي و من، كه از باغ فردوس تجريش تا مقصود بيك ميآمديم و حرف ميزديم از اين در آن در، بعد در كوچه پس كوچههای چهارراه حسابی و پل رومی، همه را گم كردم، هم بيژن، هم محسن و هم پرويز و مسعود را.
بعدها گذری، در لحظهای و در حد سلام و عليك، همديگر را ديديم يا میديديم. محسن رفت داروخانه باز كرد، پرويز برای هميشه رفت به يكي از اين كشورهای اروپای شرقي، مسعود رفت سراغ فيلمسازی و بيژن الهی رفت كنج كتابخانهاش و بست نشست.
در آن سالها شور بيژن در خواندن رشك انگيز بود. كتابها را میبلعيد، كتابهايی را میخواند كه ما فكر میكرديم بايد در ايام بازنشستگي خواند! تذكرهالاولياء، اسرارالتوحيد، تاريخ طبری، عقل سرخ سهروردی، ديوان منصور حلاج.
هجده، نوزده ساله بود و سرشار از دانش و آگاهی، میخواست دنيا را بتركاند. آنچه میخواند و آنچه میسرود و آنچه ترجمه میكرد، به نظر ما جسارت بود و از حسادت به حساب تظاهر میگذاشتيم. تظاهر به دانش و آگاهی، ما هم كم و بيش اهل بخيه بوديم و كم كم دريافتيم كه دارد میدود و ما لنگ لنگان میرويم. آنزمان برای ما قصههايی از تذكرهالاولياء، نقل میكرد، كه اگر ما صد بار كتاب را میخوانديم باز از زير چشممان در میرفت: «نقل است كه میگفت چون ذكر نيكان كنی ميغی سپيد برآيد و عشق ببارد»، «نقل است كه مالك در سايه ديواری خفته بود، ماری شاخی نرگس در دهان گرفته، و او را باد میزد.»
برای ما از ميان همه خزعبلات «صائب تبريزی» شعرهايی میخواند كه از حيرت انگشت به دهان میمانديم:
دويدن می گلرنگ را به كوچه رگ
به صد رسايی آواز آب میشنوم
صفای پردگيان خيال میبينم
صدای پای غزالان خواب میشنوم
صدای شهپر جبرئيل عشق هر ساعت
زجنبش پرمرغ اضطراب میشنوم
آنچه او در شعر امروز كرد، حركتی منطقی در مسير تكامل شعر امروز بود، بسيار بسيار پيش از مدعيان ديروز و امروز و چه حيف كه نوشتن شعر را رها كرد، اميدوارم رها نكرده باشد و هم در همان سالهای جوانی بود كه يك باره زد به دشت كربلا و رفت سراغ شعرهای لوركا و شعرهای منصور حلاج، كه گزيدهای از اشعار فدريكو گارسيا لوركايش را با عنوان نگارش بيژن الهی از گزارش يدالله رويايي، بهمن فرزانه، الف اسفندياری و فرهاد آرام را ديديم كه در سال ۱۳۴۷ در ۲۵۰۰ تا روی كاغذ صد گرمي افست (با همين وسواس در رسم الخط) به چاپ رسيد. از اين چهار تن گزارشگر، سه تن را میشناختم. اما فرهاد آرام كه بود؟ كه به نظرم میرسد بايد خود «بيژن الهي» باشد كه به فروتنی ماسكی برچهره گذاشته است. اما هرگز شعرهای «منصور حلاج» را به ترجمه «بيژن الهي» نديدم. هر بار كه به كتابفروشی طهوری میرفتم، از مرحوم طهوری سراغ میگرفتم و میگفت: به زودی، به زودی منتشر میشود. بعدها شنيدم كه «الهی» كتاب را به جايی ديگر سپرد و چاپ شد. من كه خوره كتاب هستم، حتی نسخهای از آن را نديدم.
«بيژن الهی» را گم كردم، او به خلوتی خود خواسته خزيد و هر از گاه از اين و آن كه اذن ورود به حريم او را داشتند میشنيدم كه در اين عزلت و
گوشهنشيني، هزاران صفحه مطلب نوشته است. میخواند و مینويسد و هر بار به او تلفن كردهام، پيام گير گفته است: «بوقی كه شنيديد پيغامی بگذاريد.» به همين كوتاهی. با ادای دين به وزن شعر سنتی! پس او همه وقت، میخواند و مینويسد. از حسرت میخواهم دق كنم كه چرا نبايد من آنها را بخوانم و او اين همه كار را پس از مردن به كه میسپارد و تازه اگر به كسی بسپرد و او برای خدمت به فرهنگ و ادب اين ديار آنها را چاپ كند، به چه درد من میخورد، وقتی كه من هم مردهام؟!
چندی قبل در نگاه به ويترين و بساط كتابفروشیها، در كتابفروشی «اميركبير» چشمم به چاپ تازهای از گزيده اشعار لوركا خورد، با جلدی به خلاف چاپ اول كه ساده بود با نقش و نگار پرندهای بر شاخهای و چند خط شعری بر جلد كتاب و… چقدر خوشحال شدم، پس «بيژن الهي» هنوز زنده است، هنوز در همين حوالی است، هنوز به فكر چاپ دوباره ترجمه دوران جوانيش است، پس اين اميد وجود دارد كه كارهای ديگرش را هم چاپ كند. چه خوب، كه از گوشه نشيني و عزلت به درآمده و دوباره پا به جامعه فرهنگي- هنريی گذاشته. پس او را میتوان پيدا كرد. اين گم كردن همان طور كه خودش در شعر «تعطيلات جاودانی استاد» گفته است از نبود نور بوده و حالا آن رفيق قديمی كليد چراغ را زده است.
كتاب را به بيش از صد برابر قيمت چاپ اول خريدم و به خانه آمدم، حالی يعقوبوار، كلبه احزان گلستان شده بود. كتاب را ورق میزدم، آرام آرام. البته زير انگشتانم رنج چيدن حروف سربي را احساس نمیكردم. به ياد آوردم آن سالها را و رنجهای بيژن الهی را. با چه وسواسی و چه شور و شوقی بالای سر حروفچينها میايستاد و چون صفحهای تمام میشد و نمونهای به او میدادند، او با چه وسواسی غلط گيری میكرد. روزی به شوخی به او گفتم: خوب، حالا ديگر داری كتاب چاپ میكني و كلی پولدار میشوی. خنديد و گفت: آنچه از بابت اين كتاب به او دهند، پنج هزار تومان است، كه علاوه بر اياب و ذهاب، هرگاه حروفچينی مطابق سليقهام رفتار نمیكند و حكم میكند كه نمیشود اين طور چيد، پنجاه تومان در جيب او میگذارم و ناممكن ممكن میشود.
در صفحه اول خواندم: «ويرايش جديد». برايم مهم بود، كه حالا كه حدود شصت سال از عمر من و بيژن مگذرد و میدانستم چندين و چند بار ناشرانی ديگر به او مراجعه كردهاند تا كتاب را تجديد چاپ كنند و جواب «نه» شنيده بودند و بيژن اضافه كرده بود كه اين كاری از دوره جوانی من بوده و بايد همه چيز كتاب زير و رو شود، حالا اين ويرايش جديد چيست؟
شگفتا كه متوجه شدم چه قدر آن جوان وسواسی در رسم الخط به ولنگاری رسيده است. آن زمان كه حروف سربی بود و حالا كه كامپيوتر، حرف آخر را میزند، پس چرا او «آن كه» را، «آنكه» نوشته است؟ يعني پيری و اين همه دور شدن از اعتقادات جوانی؟ باور كردنی نبود. اين حكم، حكم ناروايی بود.
وسوسه شدم. به مؤسسه اميركبير زنگ زدم، با مسئول و ناظر چاپ حرف زدم، اما از موضع بالا!
گفتم: ببخشيد، اين ويرايش جديد يعنی چه؟ آقای بيژن الهی در اين ويرايش جديد كه پس رفته اند.
پاسخ آن بود كه آقای بيژن الهی در ويرايش هيچ دخالتی نداشته است. رسم الخط هم، رسم الخط كامپيوتری است و تازه ما دنبال آقای الهی هستيم. از او تلفنی، نشانیای داريد؟
قبل از آن كه بپرسم برای چه دنبال او میگرديد به ياد حرف «نيما» افتادم كه بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ به آل احمد گفته بود: نكند بيايند مرا بگيرند كه چرا شعر را خراب كردهاي؟
گفتم: چرا دنبالش میگرديد؟
گفت: كه خبرش كنيم تا بيايد حقالبوقش را بگيرد.
با شناختی كه از او دارم، مطمئن هستم كه به دنبال حقالبوقش نخواهد رفت، شايد از آن رو كه اين كار را موهن میداند و يا وقتكشی، وقتی كه برای او عزيز است. آن مدتی را كه بايد در ترافيك سنگين تهران گذراند و بعد برای نقد كردن چكی كه مقداری هم نخواهد بود در بانك حرام شود، میشود نشست و چهار خط بيشتر خواند و چهار خط بيشتر نوشت.