یکی از دوستان میگفت که در یادداشت شمارهی پیش من ” چند شاهد اروتیک در شعر فارسی ” مدخل عبارت نقل شده از جوامع الحکایات عوفی {= مقام آن حکایت} ذکر نشده بود که این تذکر او مرا ضمن پرداختن به داستان کم نظیرآن کتاب عزیز به ذکر این شاهد درخشان اروتیک در نثر فارسی نیز ترغیب کرد.
جوامع الحکایات محمد عوفی از بهترین آثار نیمهی اول قرن هفتم هجریست که بزرگانی چون ملکالشعرای بهار و دکتر محمد معین در گذشته بخشهایی از آن را به تفاریق منتشر کرده بودند که بیشتر از قسم اول این کتاب عظیم که عمدتا متضمن حکایت مربوط به اشخاص تاریخیست انتخاب شده بود و تنها در روزگار انتشارات به یاد ماندنیی بنیاد فرهنگ ایران به ریاست استاد پرویز ناتل خانلری بود که دکتر امیر بانو مصفا به چاپ تمامیی چهار قسم این کتاب که شامل صد باب میشود همت گماشت که البته پس از آغاز حکومت جمهوری اسلامی آن انتشارات بر چیده شد و یک بار دیگر چاپ جوامعالحکایات ناتمام ماند. اما گویا چند جلد باقی مانده را بعدها مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی ضمن تجدید چاپ مجلدات قبلیی نایاب به چاپ رسانیده است که من ندیدهام.
به هر حال حکایت خواندنیی مورد بحث ما که عوفی در طی آن ازعبارت “مقام آن حکایت” در معنای sextual intercourse استفاده کرده است از این قرار است:
“روزی روزگاری در شهری از شهرها زن و شوهری زندگی میکردند.
روزی مرد به زنش گفت که قرار است یکی از آشنایان او از راهی دوربه دیدارش بیاید ولی چون نقدا ناچار است که برای انجام کاری به جایی برود، در صورت زودتر آمدن او، همسرش از او پذیرایی کند تا که خودش باز گردد.
کمی پس از رفتن شوهر میهمان از راه رسید. زن او را به اتاق میهمانی راه نمایی کرد و به پذیرایی پرداخت. اما هرگاه که با نوشیدنی یا ظرف میوهای باز میگشت میهمان را غرق مطالعهی کتابی میدید که سر از آن بر نمیداشت. بالاخره زن از او پرسید:
– این کتاب چیست که شما میخوانید؟
مرد بدون آن که به او نگاه کند سرسری جواب داد:
– حیلالنساء ( فریبکاری زنان )
زن به طعنه و پوزخند گفت:
– ولی دریا را که با کاسه نمیتوان کشید.
وقتی میهمان بدون توجه به گفتهی او به خواندن خود ادامه داد زن تصمیم گرفت درس عبرتی به او بدهد که تا آخر عمرش از یاد نبرد. به اتاق خود رفت و بزکی کرد و لباس هوس انگیزی پوشید و باز گشت. میهمان نیم نظری به او کرد و سرخ شد ولی زن بدون هیچ پروایی کنار او نشست و به اغوای او پرداخت و در این کار چنان پیش رفت که کار را به مغازله با او کشاند و آنقدر میهمان را بازی داد تا سرانجام شوهرش از راه رسید.
میهمان وحشت زده هراسان و دست پاچه پرسید:
– حالا چه کار باید بکنم؟
زن صندوق خالیی جامه دان را از گوشهی اتاق پیش کشید و گفت:
– برو این تو!
مهمان فورا چمباتمه داخل صندوق نشست و زن در آن را بست و بر آن قفلی زد و کلیدش را در لباس خود پنهان کرد و سر حوصله رفت در را به روی شویش باز کرد. شوهر نگاهی به سر و صورت و وضع زنش انداخت و گفت:
– چه خبر شده بزک کردهای و لباس نو پوشیدهای؟
– آخر تو که رفتی آشنای تو از راه رسید!
شوهر روی ترش کرد و پرسید:
– مقصودت چیست؟
– آخر از وقتی که وارد شد گوشهی اتاق نشست و سرش را از روی کتابی که میخواند بر نداشت. از او پرسیدم که اسم آن کتاب چیست واو گفت ” حیل النساء ” است، من هم تصمیم گرفتم یک چشمه حیلهی زن نشانش بدهم که سرش را به باد دهد.
دم به دم بر خشم شوهر افزوده میشد و میهمان بینوا در صندوق اشهد خود را میگفت. شوی گفت:
– داستان نگو زن، زودتر بگو چه شد.
– خلاصه من رفتم این لباسها را پوشیدم و بزک کردم و برگشتم و همان طور که فکرش را کرده بودم او هم وسوسه شد و سر مغازله را با من باز کرد.
شوی از فرط خشم به مطبخ شتافت و با کارد آشپز خانه باز گشت.
– بگو آخرش به کجا کشید؟
– هیچ، دست در آغوش بودیم و هنوز به ” مقام آن حکایت ” نرسیده بودیم که تو از در درآمدی و عیش ما را منقص کردی.
شوهر چون آتش بود و مرد در صندوق در حال سکرات که شوی گفت :
– اول بگو که این نامرد کجاست؟
– همین جا، توی آن صندوق، اگر تا حالا قبض روح نشده باشد.
– کلیدش کجاست؟
– پیش من است، بیا بگیر.
مرد با شتاب کلید را گرفت و به سمت صندوق شتافت که شنید زنش از پشت سر میگوید:
– ” یادی، یادی.” { یکی از کهن ترین شواهد رسم یادم تو را فراموش در ادبیات فارسی نیز در همین حکایت است}
شوهر کلید را به گوشهای پرتاب کرد و خنده سر داد و گفت:
– بالاخره مرا بر آتش نشاندی و بعد از این همه مدت بردی
– حالا تا آشنای تو از راه نرسیده برو و طعامی ابتیاع کن که در خانه چیزی نداریم.
و بعد از دست به سر کردن او در صندوق را باز کرد و به میهمان نیمه جان گفت:
– تو هم بهتر است دیگر از این کتابها نخوانی.”
{ باز نویسی از جوامعالحکایات عوفی / تصحیح امیر بانو مصفا /
بنیاد فرهنگ ایران / ۱۳۵۹ هجری }
*