تا چراگاه کلاغان…
باز غفلت زد شبیخونی دگر درخوابمان
مرگ را نوشید، بر دست پدر سهرابمان
سایههول است و قید از ما نمیگیرد زپای
تا دهان گورها، در خود، نگیرد قابمان
ماهیان تشنه رابلعید ماهیخوار و… باز
سوی مسلخ میبرد، با وعدهی تالابمان
کشتیی نوح است، میگویند و بر موج فریب
میکشاند ناخدا، تا ورطهی گردابمان
معجزی روشن، چو ماه نخشب آوردیم و…هیچ
نیست فرجامی، به پایان، جز خُم ِ تبزابمان
میفریبند این رسنکاران، به نام مهر و ماه
روز با پیهسوز و، شب با کرمک شبتابمان
در سرابستان، به جرم تشنگی، میافکند
در همان جایی که نی افکند عرب، غرقابمان
تنگچشمی بین، که حاتمشهرگان، حتاٌ کفی
نان نمیبخشند تا از رخ نریزد آبمان
بر نمیتابد شراری خرد را، چشم زیوس
تا چراگاه کلاغان، میکند پرتابمان!