هاینریش بل نویسندهی بزرگ آلمانی در مهمترین رمان خود ” عکس دسته جمعی با خانم ” که جایزهی نوبل را نصیب او کرد هیجانات حسی ” لنی ” قهرمان اصلی
داستان را در وجه زنانگیاش چنین توصیف کرده است: حالتی شبیه به شور و مالیخولیا و از خود بیخود شدن که طبق فرهنگهای معمول اخلاق پسند ” ارضاء مطلق ” خوانده میشود ولی متخصصان عالم عشق و دانشمندان علم جنسیت از آن با اصطلاح ” نهایت لذت جنسی زن در هنگام همخوابگی ” یاد کردهاند.
هاینریش بل این رمان را در سال ۱۹۷۱ منتشر کرده بود، شش سال پس ازچاپ شعر ” وصل ” فروغ فرخزاد از مجموعهی ” تولدی دیگر ” که سطرهای زیر از میان آن انتخاب شده است :
…. ساعت برید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهی حریق
میخواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایهگستر مژگانش
چون ریشههای پردهی ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشالهی طولانیی طلب
و آن تشنج ، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشدهی من
دیدم که میرهم
دیدم که میرهم …..
آن چه در آن سالهای دههی چهل این نمونه از شعر فروغ را در میان اهالی هنر و ادبیات آن روز انتشاری ناگهانی داد البته از ساختار یا تحول و دگرگونی روش شاعرانهی او نبود- که با حضور تخیل وغنای واژگان شاعران بزرگ زمان قابل
مقایسه هم نبود – بلکه در روزگاری که شعرمردانه و عبوس پروین اعتصامی شعر زنانه محسوب میشد و آوازه خوان زن ترانهی ساختهی مردی را میخواند که یکسره اوصاف لب و دندان و گیسوی معشوقه بود، فروغ به سرعت با مجموعهی شعر
“تولدی دیگر” از تابوهای سرزمین سنتیی مردانه عبور کرد و به شهرتی رسید که البته درانتشار آن جنسیت، سوانح زندگی شخصی و مرگ زود هنگام غم انگیزش در جوار پردهدریهای بیسابقه در شعرهایی با مضامین تنانه بدون تاثیر نبود.
*
سالهای سال است که در سرزمین ما عمل منع شدهای را که از کنش دو جنس مخالف منتج میشود تنها گناه زن دانستهاند و کسی را هم سر ملامت آن سری نبوده است. وقتی در چنین شریعت مردانهای هرگونه فعل و انفعالات اجزاء جسم زن خارج از چارچوب تعریف شدهی دین فحشا و مستحق مجازات تلقی میشود تبعا بیان هیچ گونه احساس تنانهای هم برای آن کس مجاز نبوده است که جسم او از روز ازل ملک طلق مرد محسوب میشده است. آن هم بیان کردن احساسی به زبان شاعران که آیات الهی آنان را قافله سالار گمراهان خوانده است ( قرآن / الشعراء/ ۲۲۴ ) .
اکنون سرچشمهی این سخن نیز پیدا میشود که چرا در مناطقی از سرزمین ایران پس از اسلام ازدواج با زن را ” خریدن زن” میخواندهاند. ( مثلا ترکمن صحرا ) .
با این حساب عجیب مینماید که تنها چهارده سال قبل از رسیدن روزگار اسارت مطلق زن در چنگال سبعیت مردانه، شاعرهای که قبلا در اشعار خود تنها به وجه تصاویری از پیکر زن پرداخته بود در تولد دیگر خود در آغاز سی سالگی حصارها را بشکند و
این گونه پرده براندازی کند :
صدای گمشدن توپهای ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان …
و باد، باد که گویی
در عمق گودترین لحظههای
تیرهی همخوابگی نفس میزد
حصار قلعهی خاموش اعتماد مرا
فشار میدادند
و از شکافهای کهنه دلم را به نام میخواندند ( وهم سبز )
*
مضامین اروتیک در ادبیات فارسی صرف نظر از قصص و تمثیلات سمبولیک در متون اهل تصوف، و مطالب مربوط به شاهد بازی والفیه شلفیه که در حقیقت نوعی پورنوگرافی کلاسیک محسوب میشود، بیشتر در صحنههای مجالست زن و مرد با بازیهای کلامی و اشارات و بذلههایی همراه میباشد که در مغازلهها گاه به قول عوفی صاحب کتاب جوامعالحکایات تا ” مقام آن حکایت ” هم پیش میرود، ولی البته
قصهپردازن به لطایف الحیل به حواشی میپردازند و مانند شرح زفاف داستانهای عاشقانهی کهن که همیشه به یاری عشقبازی پرندگان و گیاهان و عناصر طبیعی پیش میرفته است به لطایفالحیل از سر” مقامات آن حکایت ” میگذرند.
اما در این میان چند استثنا هم دیده میشود که به خصوص میتوان به یک رباعی عجیب از مهستی گنجوی اشاره کرد که به صورت یک چیستان از زیر نگاه متعصبان تمام آن دوران و ممیزان این زمان به سلامت گذشته و به ما رسیده است. این رباعی ساختهی هزارسال پیش است که از سوی شاعره احتمالا خطاب به معشوقی خیالی
یک قرن قبل از حضور نظامی شاعر بزرگ ” هوس نامهها ” درمیان شهر آشوبهای مهستی از چشمها دورمانده که با رسیدن به کلمات اصلیی معادلهای به کار رفته در شعر، یکی از عریانترین و بی پردهترین مضامین تنانهی زن از دل رباعی زاده میشود:
چون چاه عقیقی ست، پناهی دهدت
وز بالش نقره تکیهگاهی دهدت
نه قطرهی سیماب چو در وی ریزی
نه ماه شود چهارده ماهی دهدت
{ اشعارمهستی گنجهای / معین الدین محرابی /
انتشارات توس ، ۱۳۸۲ شمسی / ص ۱۴۲}
*
میتوان مدعی شد که اشعار مهستی و فروغ الزامآ مضامینی در ستایش کامجویی نبوده است و بیپردگی آن نیز در حقیقت با گذر از سد گمان میسر است. اما به یقین نمیتوان بعضی از اشعار مولانا را در مثنوی با وجود صراحت ورای حد تصورکلمات آن – هرچند در نکوهش تن – عریان و بیپرده ندانست.
مرحوم استاد بدیعالزمان فروزانفر که همهی عمر خود را صرف آثار مولانا کرد با وجود آن که ماخذ حکایت دو بیت زیر را در دفتر پنجم مثنوی بدون شک از یک قطعهی انوری دانسته است ولی از ذکر اصل شعر انوری به بهانهی ” رکاکت بعضی الفاظ ” طفره رفته است ! { ماخذ قصص و تمثیلات مثنوی / ص۱۸۶ }
همچو آن زن کو جماع خر بدید
گفت آوه ! چیست این فحل فرید فحل فرید = نر بی مانند
گر جماع این ست بردند این خران
بر کس ما می رییند این شوهران
{مثنوی معنوی / نیکلسون / ابیات ۳۳۹۱ و ۳۳۹۲ }
اما سعدی که بالذات شاعری زمینیتر از مولانا بوده است به نظر میرسد اگر میسرش بود بدش نمیآمد ادامهی این غزل را تا مقطع واقعی آن پیش ببرد :
امشب سبک تر می زنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نا بر گرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل ، هم شادمان هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
{ غزل های سعدی / غلامحسین یوسفی / ص ۲۶۷ }
شاید خود سعدی بزرگ دانسته بود که به مرز ممنوعه
رسیده است و لاجرم غزلی با این عیار والا را دربیت
ششم ختم کرده است.
اما مولانا ضمن تمثیل زیبایی که با حضور کلمات
آن چنانی خواننده را بر جای خود میخکوب میکند،
حکایت زیبایی دارد که نشانهی والای روشن بینی و
عظمت روح انسانی آزاده است که گویا هزاران سال
پس از یک دوران “ترس و نکبت رایش” مانند شرق
میانه میزیسته است:
خواجهای بودهست، او را دختری
زهره خدی، مهرخی، سیمین بری خد = سیما
گشت بالغ، داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفاءت کفو او کفاءت = برابری / کفو = همتا
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد، هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او به ناکفوی ز تخفیف فساد ناکفو = نابرابر
گفت دختر را کزین داماد تو
خویشتن پرهیز کن، حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریب اشمار را نبود وفا غریب اشمار = کولی
ناگهان بجهد، کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه مظلمه = وبال
گفت دختر کای پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی، هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی: حذر!
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون جوان بودند هم خاتون و شو
از پدر او را خفی میداشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا، گفت بابا چیست این
من نگفتم که ازو دوری گزین؟
این وصیتهای من خود باد بود
که نکردت پند و وعظم هیچ سود؟
گفت بابا! چون کنم پرهیز من؟
آتش و پنبهست بی شک مرد و زن
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منیی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی درکشی
گفت کی دانم که انزالش کی است؟
این نهان ست و به غایت مخفی است
گفت چشمش چون کلاپیسه شود کلاپیسه = پیچش سیاهی چشم
فهم کن کان وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتهست این دو چشم کور من
{ مثنوی معنوی / چاپ نسخه ی ۶۷۷ / ص ۸۲۳ و ۸۲۴ }
———————
محسن صبا — مهر ماه ۱۳۸۹