یکی از مصیبتهای همیشگیی عرصهی فرهنگیی ایران از دست رفتن بزرگان ما پیش از تکمیل و چاپ آثارشان بوده است، چرا که یا خود وارثان و یا کسانی که از سوی آنان به این منظور انتخاب میشدند توانایی انجام چنین کاری را نداشتهاند.
احتمالا علت اینکه در دنیای غرب نویسندگان بزرگی چون کافکا و نابوکف وصیت کرده بودند آثار ناتمام و یا منتشر نشدهی آنها را بسوزانند ازهمین روبوده است. اما درمورد آنها لااقل کسانی چون ماکس برود دوست نزدیک کافکا و یا درهمین یکی دو سال اخیر فرزندی چون ولادیمیر نابوکف به وصیت پدر عمل نکرد که این یکی سالهای متمادی در کنار پدرهمکار ترجمهی آثار روسی او بوده است.
اما در سرزمین ما کافیست که نگاهی به کتابهایی چون غزلهای سعدی تصحیح استاد غلامحسین یوسفی و یا تفسیر ابوبکر عتیق سورآبادی زنده یاد سعیدی سیرجانی بیاندازیم که هر دو با یادداشتهای توضیحی ورثه درشرح چگونگی واگذاری کار به دوستان یا فرزندان آن بزرگواران آغاز شده و نهایتا آثاری عرضه شده است که با متن مورد نظر مصححان فاصله ی زیادی دارد . در مورد تفسیر سورآبادی کاستیها چنان اظهرمن الشمس است که همسر مرحوم سعیدی نیز به آن
اذعان کرده است ولی در مورد غزلهای سعدی بهتر است که خود کتاب با چاپ گلستان و به ویژه بوستانی که مرحوم غلامحسین یوسفی در زمان حیات خود به چاپ رسانده بود مقایسه شود .
حتی استاد ادبیات کم مانندی چون دکتر امیر حسن یزدگردی نیز که دو علامهی بزرگ حوزهی دانشگاهی گذشته مرحومان بدیع الزمان فروزانفر و مجتبی مینوی در مقدمههای دو مهمترین تصحیحات خود – که دیوان کبیر و ترجمهی کلیله و دمنهی
نصرالله منشی باشد – در بزرگداشت همکاری این دانشیار جوان زمان خود سنگ تمام گذاشتهاند از چنین خسرانی دور نمانده است. او که بالذات مردی کمال طلب بود مانند تمام آدمهای از این نوع در کار خود ناتمام ماند و موفق به چاپ اثری که نهایت آرزوی او بود یعنی تصحیح دیوان ظهیر فاریابی نشد، اما در همین دهههای اخیر یکی از شاگردان ممتاز او دکترداصغر دادبه سر انجام آن کار نیمه تمام را علیالظاهر به پایان برد و با نام مشترک استاد امیر حسن یزدگردی و خود به چاپ رساند، تصحیحی که بهتر است از فاضلی چون خود دکتر اصغر دادبه که کتاب استادانهی مرحوم دکتر یزدگردی ” حواصل و بوتیمار” را نیز در انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسانده اند سوال شود آیا به راستی هیچ گونه شباهتی در
جنس تصحیح دیوان چاپ شده ی ایشان و آن تصحیح منحصر به فرد دکتر یزدگردی یعنی” نفثة المصدور” دیده می شود ؟
*
واقعیت آن است که طالع شاعر استثنایی مازندران نیمایوشیج در این کار از همه بی شفقتتر بوده است که آدم هایی او را محاصره کرده بودند که متاع بیسابقهی او از اندازه و شعور آنان بسی فراتر میرفته است. دغدغهی چنین مردی را با ساحتهای گوناگون کشف نا شده ی ذهنی سوای درد دلهایش بیشتر میتوان در طنز پنهان و رندانه و فریب دهنده ای یافت که شاعر نومید کوهستانی ما در حق اطرافیان پر مدعای پرت و تاریک خود گاه و بی گاه و شتابزده بر ورق هر کاغذی که به دستش می رسیده مینوشته است و گوشهای رها میکرده که در بسیاری از آنها نیز توجهی به فعل و فاعل آن نکرده بود .
درستی و اعجاز زبان او را باید در شعرهای او جستجو کرد که در یک فرهنگ آرمانی تاریخی زبان فارسی دور نیست که شواهد منحصر به فردی در آن یافت, چنان که شعر مثلا نظامی گنجوی در قرن ششم هجری. اغراق نیست اگر شعر نیما را یک حادثه در تاریخ شعر فارسی بدانیم، و این مهم تنها به واسطه شکستن سنت شعر کلاسیک و آن چه به غلط شعر نو خوانده میشود نبوده است که اگر تنها همین حل مشکل میکرد بعضی ازدفاتر پیروان سرشناس شعر او درمسیر به امروز تبدیل به” شعر مندرس ” نشده بودند که با وجود انقضای تاریخ مصرف آنها نسل سنتگرای ما هنوز از بیان آن طفره میرود. این را خود نیما هم پیشاپیش حدس زده بود و در یادداشتها به آن اشاره کرده است. میگوییم شعر نیما حادثه است چرا که با وجود کاربرد عناصر بومی و روستایی ( local ) شعری همه جایی خلق کرده است. کاری که صادق هدایت نیز توانست با عناصری از نوع دیگر با کمتراز صد صفحه تنها رمان جهانی زبان فارسیرا خلق کند. چنان که مخالف این مثال نیز رمان طولانی نویسندهای ست که به علت ناتوانی او
در تبدیل عناصر بومی به آن چه ادبیات گفته میشود نه تنها در زبان فارسی که در اقلیم خود نویسنده نیز بیگانه مانده است.
شمس تبریزی نقل میکند که معلم او شاگردانی را که در سخن تصرف میکردند و از آن کلام تازهای میساختند بر اهل خواندن و حفظ کردن ترجیح میداده است. مثل زنبوری که در شیرهی گل تصرف میکند و عسل میسازد.
*
مجموعهی آثار چاپ شدهی نیمایوشیج را به غیر از “افسانه و رباعیات ” که خانوادهی نیما ظاهرا با نظارت دکتر محمد معین به چاپ رسانیدند ، عمدتا و به دفعات سیروس طاهباز مسئول مجله ی آرش در دههی چهل به عهده گرفت که البته دکتر جنتی عطایی و به خصوص جلال آل احمد نیز از زمان حیات نیما همچنان نیم نگاهی به آن دفینه ی پخش و پلا داشتهاند . اگر چه مشغلههای دکتر محمد معین در کار لغت نامهی دهخدا و فرهنگ متوسطی که بنا بود شکل گستردهتری نیز به دنبال داشته باشد – و با مرگ بیهنگام و رنجآور او عملی نشد –
بسی بیش از آن بود که وصیت نامهی نیما را هم در زمینهای سوای کارهای معمول او در بر بگیرد، با این همه در قیاس با نامهای بالا که سررشتهی چندانی در کار فن شعر و زبان نداشتهاند نمیتوان بدون اظهار تأسف برای نیما و آثارش به راحتی از سر آن عبور کرد.
نیما در یادداشتهای روزانهی خود مینویسد:
” هیچ کس حق دست زدن به آثار مرا ندارد به جز دکتر محمد معین، اگر چه او مخالف ذوق من باشد. دکتر معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند . ضمنا دکتر ابوالقاسم جنتی عطایی و آل احمد { هم } با او باشند به شرطی که هر دو با هم باشند … ” ( یادداشت های روزانه ی نیما / به کوشش شراگیم یوشیج / انتشارات مروارید / ص ۲۵۴ )
اگر چه نیما دکتر معین را ندیده بود ولی میدانست که انسانی وارسته و اهل فرهنگ است و شرط انفرادی نبودن آن دو نفر را لابد به این دلیل گذاشته بود که او نیز درگیر بازیهایی که شخص نیما از آن رنج های فراوان کشیده بود نشود. (شواهد آن در
یادداشتها نیما پراکندهاند که نمونهی آن را ارائه خواهم داد )
نیما درادامهی همین یادداشت افزوده است : ” ولی هیچ یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرمودهاند در کار نباشند ، { تنها } دکترمحمد معین که نسل صحیح علم و دانش است کاغذ پارههای
مرا بازدید کند. ”
( همان جا / همان صفحه )
در حقیقت کاراصولی ویراست برای انتشار آثار نیما کاری یک نفره نبوده است بل که نیاز به گروهی میداشت که هر کدام بخشی بزرگ یا کوچک اما درحیطهی کار خود را تقبل کند. فیالمثل فردی مثل دوست وارسته و شاعر ما کاظم سادات اشکوری که نکتههایی در نقد او بر کتاب” یادداشتهای روزانهی نیمایوشیج “- که در ادامه خواهد آمد – بهانهی این مقدمهی دراز دامن شده است- با وجود تحقیقات مفصل در نشریات ادواری و نیز آشنایی کافی با محیط فرهنگی وادبی، در آن زمان میتوانست در شرح نامهای فراوان به کار رفته در آثار نیما راه گشا باشد ، و تذکرات اصلاحی او در معرفی شاعران و اهل ادب شمال که در انتهای نقد ایشان دیده میشود نمونهی کوچکی در چرایی این مثال است. درهمین یادداشتهای روزانهی نیما دهها نام اهالی محلی دیده میشود که شاید کسانی میتوانستند در توضیح و تعلیق افرادی که با نیما محشور بودهاند و یا به خانهی او رفت و آمد داشتهاند کمک کند. نیما در یادداشتها آورده است: ” دیشب منزل ناعم بودم. از روی عکسهای دیوار که گورکی و علی بن ابیطالب و اشخاص مختلف را به دیوارها چسبانده بود فهمیدم حواس جمع ندارد و در این دنیا سرگردان است.
ابن سجاد نگاه میکرد که من چه به دقت دیوارها را مطالعه میکنم
انجوی سبیل خوب در حافظه داشت که من ( در ) چه زمان چه حرفها زدهام . ناعم غزل خواند از خودش، بعدا قطعهی منظومی از صنف اشعار وصفالحال با ردیف ای تقی جان …” و چند روز بعد مینویسد:” بار دیگر در منزل ناعم بودم. ابن سجاد بود و جهانبگلو. بسیار تنگدل هستم . امسال فقط همین یک دو شب درک فیض صحبت اهل انس کردم “
( یادداشت ها … / ص ۱۳۷ )
در این یادداشت و به خصوص آن جا که او صحبت از گورکی و علی بن ابیطالب میکند نشانههای طنز پنهانی که در بعضی جاهای دیگر به تجاهل رندانه میزند دیده میشود. من حتی پس از خواندن یادداشتهای روزانه نیما دور نمیبینم آن مطلبی را که آل احمد از نیما در” پیر مرد چشم ما بود ” نقل کرده است که نیما
نگران به او گفته بود حالا نکند بیایند و او را برای خراب کردن شعر بگیرند از همین مقوله بوده باشد. شاید یادداشت طنز آمیز زیر که نیما در شرح سفری به همراه همسر جلال آل احمد و مهندس رضوی از خود به صورت سوم شخص یاد کرده است و متن در جملات اولیه به parody میماند این فرضیه را بهتر بیان کند، البته استفادهی نیما از سوم شخص در میانه ی نقل اول شخص جای دیگر هم دیده می شود که شاید مثل صادق هدایت به مناسبت هزل به کار میبرده است :
” دیروز نیما با خانم سیمین آل احمد به تهران مسافرت کرد. گفت نیما دراتومبیل مهندس رضوی نشست. مهندس رضوی با او آشنا شد. جوانی تقریبا روگردان از جوانی شده { که } گاهی غرور یک نفر متمول را نمود میگرفت . { مثل } محبت و دلجویی متمولی که نسبت به فقرا نوازش دارد { یکبار} به همراه خود که مردی نوکر مآب بود گفت: بر گرد برو ! … گاهی به خود میآمد و بسیار خودمانی میشد و همهی آن دکور را فراموش میکرد. گفت : من سی و پنج سال پیش شعرهای آقای نیما را میخواندم ( قبل از سفر به فرنگستان بود ) و هیچ چیز نمیفهمیدم و هنوز هم نمیفهمم. نیما گفت: من از شعر خودم تعجب نمیکنم ، تعجب میکنم که در این همه سال فهم شما تکان نخورده است.
( یادداشت های نیما / ص ۲۰۷ و ۲۰۸ )
( یادداشت های نیما / ص ۲۰۷ و ۲۰۸ )
یا آن حکایت شیرین که مأمور حکومتی که برای تفتیش خانهی نیما از او نامش را پرسیده بود و پس از شنیدن ” نیمایوشیج ” از او پرسیده بود که آیا او ارمنیست و نیما جواب مثبت داده بود، ولی پس از دیدن قرآن در تاقچه ی اتاق از او توضیح خواسته بود و نیما جواب داده بود آن کتاب را برای صحافی نزد او بردهاند!
باری، ناعم مرد موقری بود اهل رشت که در شمیران اقامت داشت و با لهجهی غلیظ گیلکی صحبت میکرد و نیما خانوادهی صمیمی و ” شعر های روان و پر حرارت این جوانمرد ساده ی گیلانی ” (ص ۱۴۱ ) را که از او همیشه بدون تشریفات پذیرایی میکرد دوست میداشت.
انجوی سبیل به محمد برادربزرگتر سید ابوالقاسم انجوی شیرازی مشهور میگفتند که خودش به انجوی ریش شهرت داشت و ابن سجاد نام شوهر خواهر آن دو بود. از جهانبگلو مقصود منوچهراستاد موسیقی اصیل ایرانی و نوازندهی سنتور(عموی رامین جهانبگلو ) و برادر دوست بزرگ واستاد راقم این یادداشت مرحوم دکتر امیر حسین جهانبگلو بوده است.
در پایان این مقدمه باید اضافه شود که دوستداران واقعی و آشنای به شعر نیما به این دلیل که انسانهای شایستهای در آن بلبشوی روزگاران ارزیابیهای شتابزده، به هر دلیلی دستشان به گنجینهی شاعر یوش نرسید، شاکر آن چه به نام نیما به چاپ رسیده است نمیباشند . چراکه همیشه کار انجام نشده بهتر از کار معیوبیست که آیندهی آن نیز در بوتهی ابهام مانده است .
*
یادداشت های روزانه ی نیما یوشیج کتابی ست در ۳۶۶ صفحه که به کوشش تنها فرزند نیما شراگیم یوشیج توسط انتشارات مروارید در سال ۱۳۸۷ به چاپ رسیده و دوست وارستهی ما کاظم سادات اشکوری بر آن نقدی درمجلهی پایاب نوشته است .
البته بعضی از انتقادات به جای این دوست شاعر را که به یقین از سر توجه و علاقهی او به نیما بوده است بیش از فرزند نیما باید متوجه ناشری دانست که نامش در نیمهی نخست نیم قرنی که گذشت با چند دفتر شعر به یاد ماندنی از شاعران معروف معاصر قرین بوده است. هر چند امروز براهل کتاب پوشیده نیست
که از نسل طلایی ناشرانی که محل ارجاع و مورد احترام بزرگادانشگاه و اهالی هنر بودهاند به جز شاید چند نفری باقی نمانده اند، و در این وانفسا که مجموعهی ناگشودهی پنجاه جلدی لغت نامهی دهخدا جنب کتابهای عکسی بیارزش صادراتی و خواجهی تاجداردر دو نبشی قفسههای سررسید مالکان گنج باد آورد حکم دکور خانه و خانواده را پیدا کرده است. دیگر جای شگفتی ندارد که وارثان و یا صاحبان بعدی آن مؤسسههای انتشاراتی به راه همان ناشری قدم گذاشته باشند که نیم قرن پیش کتاب را در ترازو میگذاشت و کمبود وزن کتاب انتخابی را با بنجل تبلیغاتی کشورشمالی جبران میکرد.
با این همه عجیب است که ناشر یاد شده نه اعتنایی به نشان با سابقهی انتشاراتی خود کرده است و نه لااقل اهمیتی به راه ترکستانی نمایهی کتاب داده و نیم نگاهی به کلمات ” سوسیالیستی ” و “سولفات دوسود” و “سولفات دو منیزی ” انداخته است که پیش قراول “سه تفنگدار ” شدهاند.
آیا تا کنون کسی برای آن شعار شورانگیز ناشر که ” تدوین دقیق و روشمند و نیز انتشار همهی آن چه از نیما بر جای مانده ضرورتی فرهنگی محسوب میشود” – که سر لوحهی این کتاب شده – تکبیر هم فرستاده است؟
در گذشته نسل ما انتشارات معرفت را به خاطر اغلاط فراوان “صد کتاب از صد نویسندهی بزرگ دنیا” دست میانداخت که رمان بیگانه اثرآلبر کامورا درپشت جلد به ” اکبر کاموا ” نسبت داده است، حالا گیرم فرزندی که بدون کمک از یک ویراستار دست به نشر یادداشتهای پدرش زده است کتاب “نفحات الانس” جامی را نمیشناخته و آن را ” نغمات جامی ” خوانده است،
“اما آیا در دستگاه ناشر هم کسی اسم این کتاب معروف جامی به گوشاش نخورده بود که این غلط آشکار را در هر دو جای متن و نمایه اصلاح کند؟
{اگر چه در اصل بازبینی مقدماتی و نهایی کتاب هم جای تردید است }. دهها نمونه از این قبیل را میتوان مثال زد که نشان دهندهی هیچ نیست مگر سوء استفاده از نام نیما جهت آن چه امروز کتابسازی خوانده میشود. دریغا از یادداشتهایی که اگر به درستی ویرایش و چاپ میشد اثری مهم در شناخت روحیات شاعر بزرگ معاصر و سوانح تحریف شدهی زندگانی او میبود.
از همین منظر است که با بعضی از اشارات آقای کاظم سادات اشکوری گرامی
در بارهی چند دیدگاه ایشان بر محتوای یادداشتهای نیما موافق نیستم.
*
واقعیت این است که هر کس که اندک آشنایی با امر تدوین و ویراستاری داشته باشد در یک تورق سریع پی میبرد که شراگیم یوشیج در این ” بازیابی و
بازنویسی از روی دست نوشته “ی پدرش در کارانتشار کتاب ” یادداشتهای روزانهی نیمایوشیج ” ناتوان بوده است واین نکته همراه با اهمال کاریهای
ناشر دست به دست هم داده است و کشکول کم اعتباری از دیدگاههای هنرمند بزرگی دراندازهی صادق هدایت -ولی دقیقا با اقبال معکوس از عوامل نشر نامههای
او به شهید نورایی – به دست داده است . ای کاش شراگیم یوشیج هم کار را به شخصی چون ناصر پاکدامن و به ناشری مثل کتاب چشم انداز پاریس یاهمین نشر مرکز خودمان میسپرد که سند بی نظیر ” آشنایی با صادق هدایت”مصطفی فرزانه را از روی اصل پاریسی آن آبرومندانه بازچاپ کرده است.
او به شهید نورایی – به دست داده است . ای کاش شراگیم یوشیج هم کار را به شخصی چون ناصر پاکدامن و به ناشری مثل کتاب چشم انداز پاریس یاهمین نشر مرکز خودمان میسپرد که سند بی نظیر ” آشنایی با صادق هدایت”مصطفی فرزانه را از روی اصل پاریسی آن آبرومندانه بازچاپ کرده است.
آن هشتاد و یک نامهی هدایت نیز در تملک فرزند مخاطب نامهها بود که به علت اعتماد او به دیگران مدتها از نظرش دور ماند، حتی در بازگشت از ایران کسانی مدعی شدند که تعدادی مفقود و بعضی تعمدا آسیب دیده است، ولی نظر او در این باره در مقدمهی کتاب به متانت چنین آمده است : ” بی شک این همه پوچ و بی معنی ست “.
فرزند شاعر بزرگ ما نیز به جای شکایات بی پایان از جور رفته بر آثار پدر باید انصاف داشته باشد که دو گونه نویسی او از یادداشتهای ” استالین چه خیانتها کرد و مالیکوف امروز چه خیانتها میکند “( یادداشت ها …/ ص ۵۰ )
در مقایسه با ” استالین او را رد کرد و مالنکف آن دیگران را ” ( ص ۲۶۶ ) هتچ دلیلی نداشته الی عدم دقت یا حتی نا آشنایی با نام چون کفر ابلیس مالنکف ؛ که اگر چنین نبود هر دوی این نامها با قید صفحات در نمایه نمیآمد.
نمونههای فراوان دیگری از اینگونه را میتوان مثال زد که
در مقایسه با ” استالین او را رد کرد و مالنکف آن دیگران را ” ( ص ۲۶۶ ) هتچ دلیلی نداشته الی عدم دقت یا حتی نا آشنایی با نام چون کفر ابلیس مالنکف ؛ که اگر چنین نبود هر دوی این نامها با قید صفحات در نمایه نمیآمد.
نمونههای فراوان دیگری از اینگونه را میتوان مثال زد که
گر بگویم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود
قضاوت این که دیگران در مورد میراث نیمایوشیج با او چه کردهاند در صلاحیت ما نیست، ما تنها میتوانیم بر کار کم ارزش و نیم بند آثار منتشرشدهی نیما اظهار تأسف کنیم ؛ والبته در حد یک توصیه اضافه کنیم که آیا بهتر نیست حالا که آن دیگران از دنیا رفتهاند و سالها نیز از آن ماجرا ها گذشته است فرزند شاعر یوش نیز به همان روشی عمل کند که معمولا تنها به قاضی رفتهها می کنند، به جای این همه پرخاش و غصه ازخسران ابراز خوشحالی بیشتر کند که تنها فرزند یکی از
بزرگترین شاعران زبان فارسی بوده است .
*
اما در ضمن با آقای کاظم سادات اشکوری هم موافق نیستم که در نقد خود
بر کتاب یادداشت های نیما ( پایاب / شماره ی ۲۱ / پاییز و زمستان ۸۸)
نوشته است: ” گمان نمیکنم کسی پس از مطالعهی یادداشتهای فرد
فرزانهای توقع داشته باشد از زندگی خصوصی او سر در آورد و این که او
خورش قرمه سبزی را بیشتر میپسندد یا قیمه بادمجان را ” .
اهمیت یادداشتهای روزانهی هنرمندان بزرگ مثل نامهها و اعترافاتشان به جز اهمیت ادبی به دلیل ثبت همین جزئیات زندگانی شخصی آنهاست که گاه در یک بررسی دقیق میتواند نکات مبهم زندگی آنان را روشن کند.
یکی از خیرهکنندهترین بخشهای مقالات شمس تبریزی شرح دقایق زندگی شخصی اوست که به علت گسیختگی کتابت تقریرات او در متن چاپی موجود شکل پازل گرفته و بسیاری از آنها نامفهوم مینماید .
ازآن جمله است بخشی از گسسته پارههای متن که مصحح محترم از آن در تعلیقات به ” عبارت بی سر و ته ” یاد کرده است:
” مرا از آن کبابهای زهرا آرزوست. خوش کباب میسازد تر و لطیف و آبدار. آن ” کرا ” چرا کباب چنان میکند خشک خشک؟ زهرا هم کباب، هم طعام،هم جامهشستن…… یادم میآید در حلب میگفتم کاشکی
این جا بودی، طرفه شهریست آن حلب و خانهها و راه. خوش مینگرم سر کنگرهها میبینم، فرو مینگرم عالمی و خندقی .” (مقالات شمس / ۳۴۰)
گمان نمی کنم لااقل این بخش خیلی هم بی سر و ته باشد. همان طور که مصحح اشاره کرده است مقصود از ” کرا “’ همسر دوم مولانا کراخاتون بوده است، و زهرا باید زنی بوده باشد در دستگاه مولانا که در چند جای دیگر مقالات نیز در مجادلات خانگی طرف مشورت شمس بوده است. و شمس در جملاتی به غایت زیبا که به شعر میماند از شهر حلب، شهر محبوب خود یاد کرده است. اما این مخاطب و کاتب کیست که ایراد و تمسخرشمس را از کباب پختن همسر مولانا ثبت کرده و شمس به او گفته است کاشکی آن جا بودی و آن کباب را با هم میخوردیم؟ پس از قهر اول و ترک قونیه توسط شمس, مولانا فرزندش سلطان ولد را مامور باز گرداندن او کرد. او به حلب رفت و شمس را در حال عزیمت به دمشق یافت، او را راضی به بازگشت کرد و با او نخست به دمشق و از آن جا به قونیه بازگشتند. قدیمیترین نسخهی مقالات به احتمال زیاد از سلطان ولد و کیمیا خاتون نامادری او بوده است.
در جای دیگری از مقالات به اشاراتی بر میخوریم که دور نیست ادامهی گسستهی بالا بوده باشد و مخاطب و کاتب گفتار شمس نیز کسی نبوده است الی سلطان ولد:
در جای دیگری از مقالات به اشاراتی بر میخوریم که دور نیست ادامهی گسستهی بالا بوده باشد و مخاطب و کاتب گفتار شمس نیز کسی نبوده است الی سلطان ولد:
” دمشق را چه باید گفت ؟ اگر جهت مولانا نبودی من از حلب نخواستم که بازگردیدن. اگر خبر آوردندی که پدرت از گور برخاست و به ملطیه آمد که بیا تا مرا ببینی و بعد از آن برویم به دمشق، البته نیامدمی الا به دمشق رفتمی… بهشت یا دمشق است یا بالای آن ” ( مقالات / محمد علی موحد / ۱۶۸ )
مقصود ذکر مقالات شمس نبود ، مثال آن نکتهای بود که در بالا گفته شد.
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که در نقد خود نوشته است:
” بسیاری از یادداشتهای نیما از مقولاتیست که آدمی از خواندن آنها دلگیر و آزرده خاطر میشود … به گمان من اگر کسی منصفانه برخی از آنها را حذف میکرد نمیتوانستیم نام عمل او را سانسور بگذاریم. “
فرض کنید آن یک نفر مرحوم سیروس طاهباز بود و میخواست تمام این یادداشتها را همزمان با آثار دیگر نیما به چاپ برساند، همان کسی که در مجلهی آرش خود مقالهی مرشد آن دوران ” پیر مرد چشم ما بود ” را منتشر کرده بود و حالا چشمش در اینجا به چنین یادداشتی میخورد :
” آل احمد در موقع زندانی شدن من به من کمک کرد؛ اما در سخنرانی خود راجع به من – در جشنی که برای من گرفته بودند – متن سخنرانی خوانده شده را عوض کرد و مثلا نوشت نیما شاعر است و نویسنده نیست، و یا کسی که زیاد میگوید بد هم می گوید، ولی نمی دانم کدام گویندگان همه را شاهکار{ گفته اند }. به قدری تیر پوسیدهی از ترکش این آدم مرا مأیوس کرد { که } مپرس . درصورتیکه خانم سیمین نویسنده است!
پرویز داریوش نویسنده است! x نویسنده است ! غول نویسنده است !
شپش نویسنده است. جوان هنوز نمی داند که نویسنده صادق هدایت است “
( یادداشت های روزانه …./ ص ۲۵۸ / با ویراست )
حالا آیا فکر میکنید اگر سیروس طاهباز این یادداشت رسوا کننده را درز میگرفت — که حتما میگرفت — اسمش سانسور نبود؟ آیا صداقت نیما دلگیرکننده است که در همان جملهی اول به کمکی اشاره میکند که آل احمد برای خود نمایی از سر آن نگذشته بود، کاری که گویا خان گستردهاش را یک آیتالله برای شاعر همزبانش شهریار گسترده بود و نگفته بود کسی که حیدر بابا میگوید بد هم میگوید. آیا عدم صداقت و دورنگی آل احمد موجب آزردگی خاطر نیست که با آن تکبر مبتذل موجب افسردگی شاعر بزرگ یوش درواپسین سالهای عمر او شده بود؟ البته به همین مورد ذکر شده نیز ختم نمیشود . ( از جمله نگاه کنید به یادداشت های صفحات ۱۲۵ و ۲۰۷ )
درین چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بو لهبی ست
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که در نقد خود با لحنی تمسخر آمیز
نوشته است:
” این سخن بی گمان درست است و به قول معروف مو لای درزش نمیرود که خانلری وزن را نمیشناسد !!! ” ( علائم تعجب از ایشان است )
شک نیست که استاد پرویز ناتل خانلری وزن را بهتر از هر کس دیگری
میشناخته است. رسالهی دکترای او در این باره و مهمترین کتاب معاصر
” وزن شعر فارسی ” از اوست. اما منتقد گرامی به سخن نیما توجه نکرده است
که میگوید ” خانلری وزن را نمی شناسد. مثل توللی نمی داند چه میکند و
اصالت کار را از دست میدهد … زیرا کار هیچ کدام سازگار با معنی نیست “
مقصود نیما – درست یا نادرست – انتقاد از علم دکتر خانلری به اوزان شعر
نیست، به شعر اوست. و چنان که خود آقای اشکوری بهتر میداند اساتید بزرگ بسیاری داشتهایم که شاعران کوچکی بودهاند.
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که نوشتهاند :
” اگر یادداشتها به دست اهل فن میافتاد بیگمان … تعریفهای نیما از غواص را اگر آشنا به قضایا بود حذف میکرد ”
این که غواص یک سارق ادبی بود که نسخهای از حزین لاهیجی به دستش
افتاده بود و به گمان منحصر به فرد بودن آن نسخه شعرهای حزین را با
تغییر تخلص به نام خودش جا زده بود زمانی بر ملا شد که دکتر شفیعی کدکنی
بیست و چند سالهی آن روز نسخهی دیگری از آن نوشتهی حزین را دید و دست غواص را رو کرد.
زمانی که نیما از دنیا رفت هنوز این موضوع بر ملا نشده بود و این که او
مینویسد ” کلیم کاشانی دوم است با فکرهای مخصوص خودش” نشان از
اشراف کامل نیما میدهد بر زیر وبم سبکهای شعر فارسی. اهمیت این سخن
نه تنها در تشخیص همجنسی شعرهای کلیم و حزین است ، که بیشتر به دلیل
اشاره به آن ” فکرهای مخصوص” است که حزین را از کلیم و صائب به سوی
تخیل نوع بیدل دهلوی متمایل کرده است .
اما اگر یادداشتها به دست یکی از آن اهل فنون میافتاد که این حذف هم یکی
از نمونهی اصلاحاتشان میبود به آن شاعر گرامی اعتراف میکنم که با تمام
کاستیها همین چاپ را عکسی از کتابت مغلوط یک متن فرض میکردم و قید
هر گونه به گزینی و تصحیح قیاسی را میزدم .
محسن صبا / شهریور ۸۹
2 Responses to یاداشتهای شخصی -یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج و نقد کاظم سادات اشکوری بر آن