عمران گرامی میفرماید:
قضیهی من و ملا تمام نشده است. در سال ۱۳۶۶ داشتم لطیفههای ملا را میخواندم ، بعضی از آنها باعث شد شعرهای ملا نصرالدینی بگویم. اسمشان را گذاشتم “آب در غربال” یعنی کاری بیهوده.
یکی دو تا از آنها اینجا و آنجا چاپ شده است. حالا همهاش را اینجا میآورم! ناشران از چاپ کتاب شعر پرهیز میکنند، مگر کتاب شعر پنج تن آل نیما! ما هم اینطوری به آنها کلک میزنیم و شعرمان را چاپ میکنیم.
“یکی بر سر شاخ
بن میبرید”
و حس کرده بود
که سیبیست
-سرخ و درشت-
و باید
بیفتد
به دامان یار
۶۶/۲۹/۲۷
۶– عریان
پیراهنم از طناب
افتاد
عریان ماندی
پیراهنت از طناب
افتاد
عریان ماندم
۶۶/۲۹/۲۷
۷– کشتی
خود را کشتی میپنداشت
میخ طوله را لنگر
دم خود را سکان
چمن را دریا
میآمد ملاح خسته
از دور
۶۶/۲۹/۲۸
۸– مرده
مردی میآمد
فریاد زد:
” من مردهام
زیر درختی
در راهی بیعابر.”
و برگشت
در جادهای
جنازهای میبردند.
۶۶/۲۹/۲۸