میلان کوندرا نویسندهی چک مقیم فرانسه کتابی دارد به نام ( کلاه کلمانتیس ).
مینویسد روزگاری در چکسلواکیی چپ مردی به قدرت رسید به نام گوتوالد
که جانشینی داشت به نام کلمانتیس. در روز سخنرانی تاریخی او که به همین
مناسبت بر قرار شده بود تقریبا تمام مردم پراگ در بزرگترین میدان شهر جمع
شده بودند و به سخنان او گوش میدادند. گوتوالد در جلوی بالکن مرتفعترین ساختمان
درست درهمین لحظه به ناگهان برف شدیدی باریدن گرفت و شروع کرد روی
سر گوتوالد نشستن ، اما کلمانتیس بلافاصله جلو آمد، کلاه را از سر خود برداشت
و بر سر گوتوالد گذاشت . یکی از عکاسان جراید دولت کمونیستی که ناظر جریان
بود از این صحنه عکسی گرفت که میلیون ها نسخه از آن را قاب کردند و به دیوار کلیهی مراکز دولتی کشور چک به عنوان نماد وحدت حزب نصب کردند . چند سال بعد که موج تصفیههای استالینی به چکسلواکی رسید متهم خیانت ردیف اول کشور کسی نبود مگر کلمانتیس که محاکمه و اعدام شد . حالا یک حکومت انقلابی مانده بود و میلیون ها عکس مشترک از رهبر خلق و نایب معدومش بر در و دیوار. تنها چارهی فوری که از ذهن نوابغ حزب بیرون تراوید این بود که در سریعترین زمان ممکن آن نیمهی تصویر کلمانتیس را از کنار گوتوالد به طریقی پاک کنند چون جایگزینی آن وقت بسیار میگرفت و عملا غیر ممکن بود . این کار البته به سرعت با بسیج مردمی صورت گرفت و از آن پس درهیچ کجا تصویر دیگری از گوتوالد دیده نشد مگر همان که به تنهایی روی بالکن زیر برف ایستاده بود وبا شور تمام سخنرانی میکرد ، و انگار نه انگار که کلاه کلمانتیس همچنان روی سرش جا مانده بود .
*
مقایسه ی یک سوی داستان میلان کوندرا چه با جایگزینی یک نخست وزیر هشت ساله باشد و چه یک رییس جمهور که تنها افتخارش احتمالا مقام دوم انتخابات این سی سال ( پس از احمدی نژاد !) بوده است ، به هر طریق قیاس مع الفارق است. به خصوص که درعکس اصلاحی فرضی کلاهی به چشم نخواهد خورد ، پس برای این که دست خالی از این حکایت اول بیرون نرویم فرض کنید که آن کلاه یک عمامهی سفید بوده است که از روز ازل زورش به نوع رنگ سیاه استادش
نمیرسیده است، و چون انسان ساده دل و خوش باطنی بوده است یک روز به خودش می گوید :
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
بعد گوشهای مینشیند و آن قلم و کاغذ مشهور را به دست میگیرد و ……..
دو —
داستایوسکی نویسندهی بزرگ روس چهاررمان بزرگ دارد که یکی از آنها
(شیاطین) نام دارد ، رمانی که با نام ترجمهی فرانسویاش که اساس ترجمهی
فارسی بوده است در ایران به تسخیرشدگان و یا جنزدگان معروف شده است .
این کتاب را سیاسیترین رمان داستایوسکی دانستهاند که حول محور دسیسه ،
خرابکاری و قتل بنا شده است ، موضوعی که کمابیش در آثار مفصل دیگر او
چون جنایت و مکافات و برادران کارامازوف هم دیده میشود ، ولی در این جا
کاراکترهایی حضور دارند که در میان مخلوقات شیطان صفت او منحصر به فردند.
واقعیت این است که این نویسندهی بزرگ روس به دلیل سالها تبعید درسیبری و حتی
یک بار رفتن به پای چوبهی اعدام ، و زندگی بعدیاش که یکسره به قمارگذشت بیش از آنکه به قول بعضیها سیمای پیامبر گونه داشته باشد یک نویسندهی بزرگ پاورقینویس بود که نبوغی استثنایی در خلق آدمهای شیطان صفت وپلید داشت، اما
اگربه خصوص این رمان او آن همه مورد توجه روشنفکران دهه
ی چهل ایران قرا گرفت زمینهی ” شب آبستن است تا چه زاید سحر” است که درفضای ملتهب این رمان مفصل وجود دارد . یک آشوب طلب نیهیلیست به نام پیوتربه شهری میآید که
ی چهل ایران قرا گرفت زمینهی ” شب آبستن است تا چه زاید سحر” است که درفضای ملتهب این رمان مفصل وجود دارد . یک آشوب طلب نیهیلیست به نام پیوتربه شهری میآید که
پدرش در آن جا از قبل با زنی محشور بوده است که آن زن فرزندی دارد به نام
استاوروگین که تا آن روز از کشتن همسرش، فریب یک دختربچه وهیچ فرو مایگی
دیگری کوتاهی نکرده است ، و پیوتر او را بهترین انتخاب برای پیوستن به جمع دسیسه گرانی مییابد که در آن جا گرد هم آمدهاند. هدف آتش زدن است و خرابکاری و غیره در آن منطقه، و پیوتر برای کسب وفاداری جمع نیاز به تضمین همگان دارد، و بهترین راه را این میداند که او یکی از آن جمع را بکشد و بعد یکی دیگراز
دسیسهگران ابتدا آن قتل را به گردن بگیرد و سپس خودکشی کند. چنین میشود که پیوتر شاتف نامی را از میان گروه میکشد و بعد به سراغ کریلف می رود که قبل از خودکشی با نامهای خود را قاتل معرفی کند .
کتاب شیاطین شاهکاری سیاه ولی خواندنیست ومن تنها خط اصلی داستان را برای هدف دیگری نقل کردم و آن چه رفت همهی سیاهی داستان این شیاطین و پایان ماجرا نبوده است.
نکتهی جالب در این رمان فقط این نیست که امروز موضوع وآدمهای آن هرچند غیرمستقیم ما را مثلا به یاد سینما رکس آبادان و آدمهایی از نوع سعید اسلامی میاندازد ، بل که جالبتر از آن دو یادداشت پیوسته از دو شخصیتیست که سالها قبل از این امثال بر ترجمهی فارسی این کتاب دو مؤخره نوشتهاند واز نقش پیامبرگونه و پیشبینانهی داستایوسکی یاد کردهاند :
آقای علی اصغر حاج سید جوادی و مرحوم جلال آل احمد که این دومی در آن جا نوشته است هر وقت اثری از داستایوسکی میخوانم از خود میپرسم که اگر نویسنده اوست پس من چه کارهام ؟
بگذریم که حتی کارهای نویسندهای به عظمت داستایوسکی را هم بعضیها مرتجعانه خواندهاند !
*
سه —
در آن سالهایی که حسینیهی ارشاد هنوز آمد و رفتی داشت و تنها نام ایستگاهی در جادهی قدیم شمیران نبود ( همان جاده ای که بعد از انقلاب شریعتی نامگذاری شد )، کتابی به سرمایهی آن جا متشر شد ، در دو جلد بزرگ به نام “محمد خاتم پیغمبران”. کتابی بود به مناسبت آغازقرن جدید هجرت و شامل مجموعهی مفصلی از مقالات در تاریخ اسلام و مضامین قرآنی.
نویسندگان مقالات برای خوانندهی غیر کارشناس ولی آشنا و علاقمند به مضامینی از این دست به دو گروه تقسیم میشدند : نامهای آشنای فرهنگی و دانشگاهی، و گروه کمتر آشنای حوزوی .
حتی مقالهای نیز از زنده یاد مهدی اخوان ثالث شاعر معاصر در بارهی آیات موزون قرآن درآن کتاب آمده بود . گروه نام آشنای فرهنگی کسانی بودند چون دکتر سید حسین نصر که مقدمهی کتاب را نوشته بود ، و نیز سید جلال الدین آشتیانی صاحب کتاب معروف شرح مقدمهی قیصری بر فصوص ، محمد تقی و فرزند مشهورترش علی شریعتی، و البته مرتضی مطهری و کسان دیگر.
اما از میان نامهای نا آشنای حوزوی آن روز ( حدود چهل سال پیش ) به طور اخص مقالهی مشترکی را به یاد میآورم از دو نویسنده به نامهای علی اکبر هاشمی رفسنجانی و محمد جواد باهنر، و مقالهی دیگری را که حتی برای معرفی نویسندهاش یادداشتی هم به این مضمون بر پیشانی نوشتهی او افزوده شده بود: سید علی خامنهای از اساتید جوان حوزهی علمیهی مشهد میباشند و برای ایشان آینده ی درخشانی پیشبینی می شود.
ای کاش جلال آل احمد زنده بود و از او میپرسیدم : اگر چه نویسندهی این یادداشت نامش را نگفته است، ولی امروز به نظر شما از بین او و داستایوسکی کدامیک پیغمبرتر بودهاند ؟