پانويس نوشتاري، ديداري و شنيداري مجموعهاي از شايعات، روايات و افسانههاي پيرامون «ترانۀ مرا ببوس»
آنچنان که در کتاب «پان ايرانيستها و پنجاه سال تاريخ» نوشتۀ «ناصر انقطا» آمده، سرايندۀ ترانۀ «مرا ببوس»، دل در گرو مهر دختري هنرمند شعرشناس داشته که باهم در مبارزات ملي شدن نفت و نهضت مقاومت فعاليت ميکردند. دختري که الهامبخش شاعر در آفرينش آن ترانه بوده. در بخش مربوط به «داستان ترانۀ مرا ببوس» که در آن کتاب آمده، ميخوانيم: « . . . «رقابي» روزي به نويسنده گفت: «من بيش از 28 امرداد با اين دختر پيمان بسته بودم که پس از پايان دوران دانشگاه با او پيوند زناشوئي ببندم. ولي اکنون بر سر دو راهي ايستادهام. زيرا از يکسو به پيمان خود پايبندم، و از وسوي ديگر، مسئوليت بزرگ و خطرناکي را نيز پذيرفته و هماهنگ کنندۀ نهضت مقاومت ملي در دانشگاه شدهام.» به او گفتم: عشق تو، از دست نخواهد رفت. هماکنون به ايران بينديش. دمي خاموش ماند و سپس مرا نگريست و لبخند تلخي زد و گفت: من هم همينگونه ميانديشم. چند روز پس از اين گفتگو، در آبان 1332، نخستين تظاهرات ضد رژيم پ از 28 امرداد در چهارراه پهلوي ـ شاهرضا، از سوي دانشجويان دانشگاه انجام شد، که بيدرنگ زد و خورد با پليس و سربازان فرماندار نظامي را بهدنبال داشت و گروهي دستگير شدند و «حيدر رقابي» از معرکه جست و از آنهنگام زندگي پنهاني خود را آغاز کرد. . . » در همان کتاب و در ادامۀ اين روايت ميخوانيم: «. . . سرانجام تظاهرات بزرگي در روز شانزدهم آذر ماه 1332 در دانشگاه تهران رخ داد و سربازان فرماندار نظامي بهخلاف مقررات، به درون دانشگاه و دانشکده فني ريختند، و به انگيزۀ تيراندازي آنان در راهروهاي اين دانشکده، سه تن دانشجو بهنامهاي «قندچي، بزرگنيا، و شريعت رضوي» کشته و شماري در خور نگرش زخمي شدند. در شب پيش از روزي که حادثه دانشگاه رخ دهد. «رقابي» به چاپخانۀ مطمئني ميرود و اعلاميه «نهضت مقاومت» را چاپ ميکند و به دوستان خود ميرساند، تا آن را پنهاني در سراسر تهران پخش کنند. و چون حدس ميزده که فرداي آنشب، روزي توفاني خواهد بود، در ساعت دوازده شب، همراه يکي از دوستان يکدل خود که از «پانايرانيستها» بود، به ديدار دختر دلخواهش براي بدرود ميرود. زيرا ميدانست که چه بسا ديگر نتواند او را ببيند. شبي تاريک و سرد بود، و دو تن ياد شده، در حالي که بيم دستگير شدنشان ميرفت کوچهها و کويهاي يخزده تهران را پشت سر نهاده به سوي خانۀ مورد نظر پيش ميرفتند. پيش از رسيدن به خانۀ دلدار، رقابي دو بيت نخست ترانه «مرا ببوس» را که ميگويد: «مرا ببوس. مرا ببوس. براي آخرين بار، تو را خدانگهدار، که ميروم بهسوي سرنوشت. . .» را ميسرايد و براي دوست همراهش ميخواند. «رقابي» براي نخستين بار، در حالي که هيچگاه اينگونه به ديدار دلبر خود نرفته بود، بهياري دوستش از ديوار خانه بالا ميرود و به آنسوي ميپرد. و اين کار را بهگونهاي انجام ميدهد که هيچ آويي برنميخيزد. مبادا پدر و مادر دختر بيدار شوند. زيرا پدر و مادر دلدارش، از بيم پليس و فرماندار نظامي، غدغن کرده بود که دخترشان ديگر با «حيدر» روبرو نشود. ولي نيروي عشق بسيار نيرومند و کوبندهتر از اين غدغنها بود. دختر که چشم بهراه او بود. سايۀ وي را در تاريکي ميشناسد و آهسته نزد او ميرود، تا واپسين لحظههاي ديدار را با ريختن اشکهايي که يک جهان سخن در خود داشتند، در سکوت سنگين نيمشب در نهايت پاکي و صداقت سپري کنند. حيدر رقابي، بعدها به نزديکانش گفت: «پس از دهها بار بوسيدن او، از همان راه که آمده بودم بازگشتم و بهياري دوست پانايرانيستم که در آن سرماي جانکاه نيمشب چشم بهراه من در تاريکي ايستاده بود از ديوار پايين آمده، همراه با وي به پناهگاه خود رفتم. رقابي در راه بازگشت اين چامۀ پر احساس را ميسرايد: چو يک فرشته ماهم. نهاده ديده برهم، ميان پرنيان غنوده بود. به آخرين نگاهش، نگاه بيگناهش، سرود واپسين سروده بود او، پس از رسيدن به پناهگاه، ترانۀ «مرا ببوس» را تکميل ميکند و براي «مجيد وفادار» ميفرستد، و مجيد نيز تنها ظرف ده ـ پانزده دقيقه، آهنگ آن را ميسازد. ولي ديري نميگذرد که «حيدر رقابي» گرفتار پنجۀ ماموران «تيمور بختيار» ميشود. نخستين خوانندگان اين ترانه، دانشجويان ملتگراي دانشگاه تهران بودند، ه بر سر خوان هفتسين نوروز، آنرا خواندند. در حالی که سرایندۀ آن، در زندان «زاهدی» و «تیمور بختیار» بود. [صفحۀ ٩١ و ٩٢]. «ناصر انقطاع» در دنبالۀ اين روايت، بعد از اشاره به چگونگي خارج شدن «حيدر رقابي» از ايران، و گذران دوران مختلف تحصيل او در آمريکا و آلمان، از ديداري که در ايران با اين دوست قديمي داشته داشته مينويسد: «. . . «حيدر رقابي» پس از انقلاب به ايران آمد. در نخستين روزهاي بازگشتش به ديدار او رفتم. ديدار ما، بسيار پر احساس و جالب بود. هر دو ميگريستيم، بيآنکه سخني بگوييم. سرانجام از او پرسيدم: پس از آن نيمشب که واپسين ديدار را با دلدار خود داشتي چه روي داد؟ گفت: ده روز پس از آن شب، گرفتار شدم و مدتي دراز را در زندان گذرانيدم و با کوشش خانوادهام آزاد شدم. و دوباره دست به فعاليت زدم و باز بهدام افتادم. تيمور بختيار، حاج حسن شمشيري و پدر مرا که براي آزاديام ميکوشيدند، فرا خواند و گفت: حيدر يا بايد از ايران برود، يا او را ميکشيم! دکتر رقابي افزود: در شب بدرود به معشوقم گفته بودم که اگر مرا گرفتند، هرگز به ديدنم ميا. او سپس آهي کشيد و گفت: هنوز نميدانم در درازاي بيست و چهار سالي که در برون مرز بودم، چه بر سر او آمده، و چه بر او گذشت. آيا او را گرفتند؟ آيا در صورت گرفتاري شکنجهاش کردند؟ و آيا کشتندش؟ زيرا ديگر او را نديدم و از او خبري نيافتم تا بدانم که آيا او ميدانست که ترانۀ «مرا ببوس» را براي او ساختهام يا نه؟ [صفحۀ ٩٣]. «ناصر انقطاع» اين روايت از «حيدر رقابي» را با آخرين ديداري که با او داشته به پايان ميبرد: «. . . در سال ١٣٦٧، يعني درست ده سال پس از انقلاب، در لوسآنجلس بودم که شنيدم «حيدر رقابي» در بيمارستان (UCLA) بستري است. . . از آن جوان برومند و خوش بر و بالا، جز پوستي که بر روي استخواني کشيده باشند، نديدم. او دچار بيماري سرطان طحال شده بود. . . پس از ديدن همرزم ديرينم حيدر رقابي، با آن حالت ناراحتکننده و درد آور، باز هم در ميان اشک و اندوه او را بوسيدم و زماني دراز در حاليکه برادر کوچکترش «جهانگير» نيز حضور داشت با او سخن گفتم. از زندگي و زناشوئي و فرزندان من پرسيد. گفتم: دو پسر دارم که در دانشگاهي که اين بيمارستان از سازمانهاي وابسته به آن است سرگرم آموختن دانش هستند. آهي کشيد و چيزي نگفت. دانستم که هرگز زناشوئي کرده، و مهر آن دختر را از دل بيرون نرانده است و . . . چندي پس از آن واپسين ديدار، در روز نوزدهم آذر ماه ١٣٦٧، درگذشت. او، پيش از مرگ، از برادرش «جهانگير رقابي» خواست که هر چه زودتر وي را به ايران برساند تا در خاک ميهن چشم از جهان بپوشد و . . . اين کار انجام شد. [صفحۀ ٩٤]. *** «ناصر انقطاع» در بخشي از کتاب خود، جدا از شرح دوستي و مراوادت خود با «حيدر رقابي» و آنچه که به سرودن شعر «مرا ببوس» مربوط ميشود، در ضمن اشارهاي هم دارد به ماجرايي که بهنوعي با يک بيت از اين ترانه پيوند مييابد. ماجراي آتشافروزي طرفداران «دکتر مصدق» در بلنديهاي «قله توچال» و «پسقلعه» در شمال تهران. در روز ٢٩ خرداد ماه سال ١٣٣٣، يعني نخستين خرداد پس از کودتاي ٢٨ مرداد [که سومين سالگرد خلع يد از شرکت نفت انگليس و ايران بود] گروهي از جوانان ملي، و پانايرانيستها بر آن ميشوند که در بلنديهاي شمال تهران (پس قلعه، آبشار دوقلو، توچال و فرحزاد) آتش بيفروزند، تا نمادي باشد از پيگيري کوششهاي مليون و زنده نگهداشتن ياد روز بيست و نهم خرداد سال هزار و سيصد و سي. «ناصر انقطاع» در ادامه، و بعد از توضيح اينکه قبلا گروههاي چپ و عمدتا حزب توده، باشگاهي براي کوهنوردي بهنام «الوند» در خيابان شاهآباد، و «باشگاه نيرو و راستي» با مديريت خانم «منير مهران» را راه انداخته بودند و از اينطريق نيز اعضاي جواني را به حزب و گروه خود جذب ميکردند، مينويسد: «ملتگرايان که ميدانستند داشتن چنين باشگاهي براي گردآوري جوانان ملي کوهنورد نيز بايسته است، و چه بسا که در روزهاي ويژهاي براي ايشان کارساز باشد؛ به ابتکار جواني بهنام «اردوخاني» که يکي از کوهنوردان برجسته بود، «باشگاه کوهنوردي البرز» را بنياد نهادند. جايگاه موقت اين باشگاه، مبل فروشي او بود که بهنام «مبلفروشي جوان» در قاطع خيابان سعدي و شاهرضا، روبروي پمپ بنزين قرار داشت. بهگفته ديگر، مبلفروشي «اردوخاني» پاتوق و ديدارگاه کوهنوردان ملتگراي (چه پانايرانيست، و چه ديگر مليون بود). اين گروه در برابر کوهنوردان چپگراي فعاليت خود را آغازيدند، و همۀ بلنديها و غارهاي شمالي تهران و «ميگون» و «فرحزاد» و «امامزاده داوود» را زير پا گذاردند، و گام به گام آن را شناسائي کردند. . . آنان از ميان ود دوازده تن کوهنورد ورزيده را که وجب به وجب کوهستانهاي پيرامون تهران را ميشناختند برگزيدند. [ناصر انفطاع نام اين دوازده تن را در کتاب خود آورده است] گروه ياد شده برنامه کار را بهگونهاي ريختند که درست ساعت نه شب در روز بيست و نهم خرداد، از چند نقطه کوهستان پيرامون قله توچال، تودههاي آتش زبانه بکشد، و مردم شهر تهران آن را ببينند. شايسته گفتن است که برافروختن آتش به اين سادگيها هم نبود. . . افراد گروه ناگزيز بودند دو سه روز زودتر حرکت خود را آغاز کنند و پيش از رسيدن به بلندي دو سه هزار پايي، بوتههاي خشک و گونها را بکنند و در پتو بريزند، و به قله ببرند. و اين کار را هر يک از کوهنوردان ياد شده، چندين بار تکرار ميکرد تا بتوانند انبوهي چشمگير از بوته و خاشاک را گرد بياورند، و آتشي فروزان و گسترده برافروزند، تا از همۀ نقاط تهران بتوان آن را ديد. در بيست و نهم خداد ١٣٣٣، يعني سال نخست آتشافروزي، بيهيچ اشکالي آتش در جايگاههايي که از پيش برگزيده شدهبود، برافروخته شد. و پس از انجام کار، کوهنوردان از راه شمالي، به سوي «شکراب» و «شهرستانک» رفتند، و چند روز بعد به تهران آمدند. ضمنا يک گروه کوچک از پانايرانيستها و ملتگرايان، مانند «حيدر رقابي»، «يزديزاده»، «ميرعبدالباقي» و «علي مسعودي» نيز، در بلنديهاي پايينتر، در همان سال [١٣٣٣] جدا، جدا، دست به آتشافروزي زدند. ولي کار مهم و بزرگ را همان گروه «البرز» انجام داد. «حيدر رقابي» در ترانه «مرا ببوس» به همين نکته اشاره ميکند و ميگويد: به نيمهشبها دارم با ياران پيمانها ـ که برفروزم آتشها در کوهستانها. [صفحه ١٠١ تا ١٠٣] از شايعات همهگير مربوط به ترانۀ «مرا ببوس» يکي هم آنکه در همان ايام، مردمان گفتند و باور کردند که شعر اين ترانۀ غمگين و درعين حال شورانگيز را سرهنگ ژاندارمرى «عزت الله سيامک»، از رهبران سازمان نظامي حزب توده ايران، پيش از اعدام در27 مهر ماه ١٣٣٣ در زندان و در وصف سرنوشت غمانگيز افسراني که اعدام ميشدند، سروده است. عدهاي نيز بر اين تصور بودند که اين ترانه را سرهنگ دوم توپخانه «محمدعلى مبشري» عضو ديگري از رهبري اين سازمان، در وصف «سرهنگ سيامک» در آخرين ديدار خود با دخترش در شب قبل از اعدام سروده است. «ناصر انقطاع» در کتاب خود ضمن اشاره به اين موضوع مينويسد: کدام پدري است که در زندان باشد و سپس به دخترش بگويد: «اي دختر زيبا، امشب بر تو مهمانم. در پيش تو ميمانم. تا لب بگذاري بر لب من؟!!!» [صفحۀ 93]. *** «گفتم: اين جريان «مرا ببوس» چيه؟» «عطاالله خرم» يکي از اولين آهنگسازان موسيقي پاپ در ايران، که با «حسن گلنراقي» آشنايي داشته، در گفتوگويي از «ترانه مرا ببوس» و شايعات در بارۀ آن ميگويد، و پيش از آن شرح ميدد که همينگونه شايعات را براي يکي از ساختههاي او [ترانه پرستو با صداي منوچهر سخائي] پراکنده بودند. اين بخش از گفتگو با «عطاالله خرم» را از اينجا بشنويد! «. . . من با گلنراقي صحبت کردم (خدا بيامرزه) يه روزي جايي مهمون بوديم. صحبت شد و من گفتم: اين جريان «مرا ببوس» چيه؟ گفت: بابا، مجيد وفادار يه آهنگي ساخته بود براي يه فيلمي. پروانه هم خونده بود. من از اين خيلي خوشم اومد. گفتم منم ميخوام اينو بخونم. بدا يه روز منو بردند راديو، منم خوندم. . .» *** « مجيد وفادرا» «حيدر رقابي» «حسن گلنراقي» گرچه خلق «ترانه» در تلفيقي از شعر و موسيقي و صدا شکل ميگيرد، و غالبا در يک مثلث هنري مرکب از «ترانهسرا»، «آهنگساز» و «خواننده» تکميل و عرضه ميشود، ولي گويا نزد ما ايرانيان، اين بيشتر «خوانندۀ» ترانه است که شناخته شدتر است، و ما غالبا ترانه مورد نظرمان را با نام خوانندۀ آن بهياد و زبان ميآوريم. مثل: «الهۀ ناز بنان»، «جمعۀ فرهاد» و «مرا ببوس گلنراقي». پس شايد بنا به همين عرف و عادت است که بعد از مرگ «حسن گلنراقي» خوانندۀ اين ترانه، ميبينم در سرودههاي شاعران معاصري که از «ترانۀ مرا ببوس» متاثر بوده و يادي از آن بهخاطر داشتهاند، روي خطاب، بيشتر به خوانندۀ آن، يعني «گلنراقي» است. اشعاری در رثای مرگ شاعر در رثاي مرگ «حسن گلنراقي»، شاعران و سخنوراني بسياري، از جمله «تورج نگهبان»، «ابراهيم صهبا»، «سعيد نياز کرماني»، «ابوتراب جلي»، «محمد باصري»، «ايرج سرشار»، «عبدالصمد حقيقت»، و «امير بهرامي» مرثيه و سوگنامههاي اندوهگين سروده و بهياد صداي او که «مرا ببوس» را خواند، به روان او تقديم کردهاند. در اينجا چند نمونه از آن مجموعه را ميخواهيد. «ابوالحسن ورزي» در امهاي درد انگيز سروده: اگز او زين جهان فاني رفت نام او تا ابد بهجا ماند آنچه او با زبان شيوا خواند بهترين تحفه بهر ما ماند محفل انس هر کجا برپاست سخني جز «مرا ببوس» تو نيست بين خوانندگان دورۀ ما آنکه اين نغمه را نخواند کيست «گلنراقي» اگر ز دنيا رفت جاي او جاودانه در دل ماست مرگ، او را ز يادها نبرد تا جهان هست نام او برجاست «بيژن ترقي»، ترانهسراي معاصر که نسبت خانوادگي نيز با «حدر رقابي»، سرايندۀ شعر ترانۀ «مرا ببوس» هم داشته در غزلي اندوهبار ميسرايد: از غم داغ تو خونين دل ما تنها نيست ساقي و جام و مي و گل همه خونين جگرند قدر مردان هنر کم نشود از کم و بيش گرچه افتاده ز پايند، ولي تاج سرند جاودان باد هنرمند که با شمع هنر خلق را تا به سراپردۀ حق راهبرند «حسن گلنراقي» در نوزدهم مهر ماه سال ١٣٧٢، در «بيمارستان آراد» در تهران درگذشت. هفتهاي بعد در مراسم شب هفت او، «فريدون مشيري» سرودهاي با نام «بوسه و آتش» را با عنوان «بهياد حسن گلنراقي، خوانندۀ مرا ببوس» را سرود که همانزمان در ماهنامۀ «دنياي سخن» در ايران بهچاپ رسيد. در همه عالم کسي به ياد ندارد نغمهسرائي که يک ترانه بخواند تنها با يک ترانه، در همۀ عمر نامش اينگونه جاودانه بماند صبح، که در شهر آن ترانه درخشيد نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد بانگ هزار آفرين ز جا هر جا بر شد شور و سروري به ان مردم بخشيد نغمه پيامي ز عشق بود و ز پيکار مشعل شبهاي رهروان فداکار شعله برافروختن به قلۀ کهسار بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار خلق به بانگ «مرا ببوس» تو برخاست شهر به ساز «مرا ببوس» تو رقصيد هر که به هر کس رسيد نام تو پرسيد هر که دلي داشت بوسه داد و ببوسيد ياد تو در خاطرم هميشه شکفتهست کودک من با «مرا ببوس» تو خفتهست ملت من با «مرا ببوس» تو بيدار خاطرهها در ترانۀ تو نهفته است روي تو را بوسه دادهايم چه بسيار خاک تو را بوسه ميدهيم دگر بار ما همگي «سوي سرنوشت» روانيم زود رسيدي، برو، «خدات نگهدار» «هالۀ» مهر است اين ترانه، بدانيد بانگ اراده است اين ترانه، بخوانيد بوسۀ او را به چهرهها بنشانيد آتش او را به قلهها برسانيد فريدون مشيري «بهياد حسن گلنراقي، خوانندۀ مرا ببوس» ٢٥ مهر ماه ١٣٧٢ *** از «جواد مُجابی»، شاعر و نویسندۀ معاصر، سالی پیش در «رادیو زمانه» مجموعه نوشتار ـ گفتارهایی منتشر شد با عنوان «پاتوقها و ایستگاههای عمر». در این سلسله نوشتار ـ گفتارها، شاعر کوی و برزن و خیابانهای مختلف شهر تهران را در دهههای سی و چهل به یاد میآورد و با دیدی نوستالژیک و به سبک و سیاق خود، از رسم کافهنشینی و محیطهای روشنفکری آن دوران تعریف میکند. بخش نخست این خاطرات از حال و هوای خیابان «شاهرضا» در یک صبح پاییزی در نیمۀ دوم از سالهای دهۀ سی شروع میود. آنجا که شاعر جوان در عبور خود از این خیابان برای اولین بار ترانۀ «مرا ببوس» را با صدای «حسن گلنراقی» از بلندگوی «سینما دیانا» میشنود. . . [ + ] « و حسرت آن بوسه . . . » «. . . پاییز خوشگل تهران، اسفالت خیس از نمنم باران صبح، حالا ساعت ده، آفتاب مثل عروس، گرم و نرم و پذیرا. از جلوی سینما دیانا رد میشوم. صدای گلنراقی از بلندگوی سینما، از بالای بام به فضای آبی سرریز کرده است بر سر شاخههای لزان برگهای خیس و رنگارنگی بهشتی چنارها و سپیدارها، تا سایهبان کرباس و چادر رنگی مغازهها. پایین میآید و در ارتفاع سر آدمها میگذرد. رهگذرها در امواج موسیقی و آواز و پاییز و خاطرات جمعی شناورند. تر و تازه و خیس، سپس آفتابی و گرم، تا از مرز صدا عبور کنند. همپیمان با قایقرانها ـ گذشته از جان. عابر میپرسد از خود از خاطره و خیالش، آنها که بودند در آن شب کوهستان آتش افروخته بودند، ن قایقها و آن بوسههای بدرود. صدا صاف، جوان و حسرتبار میآید. در مرز صدا میایستم. برای نخستینبار است که آن ترانه را میشنوم. کسی از دیدار آخرین میگوید، از بوسهی جدایی، در خیابان، اینهمه شفاف و فراگیر، که گویی من در خود میخوانم. بایستی کسی را بوسیده باشی که اکنون نبوسیدهای و حسرت آن بوسه با لبهایت بازی کند. خون جوانت از زیر پوست به سرخوشی شعله میکشد. تپش خونت طنین ترانه در نبض خیابان ترا به تلاطم انداخته است. او را بوسیدهای، آنها را بوسیدهای به مهربانی، با اندوه، شرمگینانه. آنها که اکنون چهرهای ندارند. وهمی از یک اندام شفاف گذرا بر بالای عمارات سفید فصل پاییز گذر دارد. خوشی با بوسهای آن را در آبی روز یکشنبه آب میکند. اینک آسمان آبیتر است. در عطر قهوه، بوی شکلات، خنکای میوههای نوبرانه، از سایههای مشبک برگهای چنار و پنجرههای نور رقصا بر پیادهرو، از قلب آواز خاطره و استواری پیمانها، از مرز حسرت جوانی و عشرتهای کوچک رایگانی میگذرم. تهران واقعی من با این آهنگ و ترانه در حوالی سینما دیانا، بنام دختر یونانی ناکام صاحب سینما، آغوش بهروی من گشود. . .» برگرفته از بخش نخست «پاتوقها و ایستگاههای عمر»، نوشتۀ جواد مجابی در رادیو زمانه *** در کنار اين همه مقالههاي مربوط به «ترانۀ مرا ببوس»، و خاطراتي که از سراينده و خواننده و آهنگساز اين اثر نوشتهاند، و اشعار و سرودههاي که در ياد و يادمان اين ترانه سرودهاند و خواندهايم، يادداشت کوتاهي هم به قلم «محسن مخملباف» فيلمساز معروف وجود دارد با عنوان «بهنام معشوق» که بنا به جملۀ پيشکشي که در سرلوحۀ آن نوشته شده، بهنوعي در پيوند با اين ترانه هم قرار ميگيرد. « بهنام معشوق » پيشكش همه آنهايي كه نه ميخرند، نه ميفروشند. بلند باد نام زندهيادان: حسن گلنراقي، حيدر رقابي، مجيد وفادار و فريدون مشيري وقتي بچه بودم، ميگفتن: بچهاي!. در جواني ميگفتن: خامي!. حالا ميگن: ناپختهاي! گير كردم تو هياهوي سياستمآبانه اين مردم فيلسوف منش كه ماست خوردنشونم ايدئولوژيك و عميق نشون ميدن. ويترينشون پر از متاع پرفروش آرمان و آزادي و مبارزه است، اما توي دكانشون چارچوب ميفروشن. . . خب من چهكار كنم كه دلم نميخواد چارچوبمند باشم. . .؟ بهخدا من اگر بخوام يه موقع عكسم رو قاب كنم، دلم ميخواد يه گوشهاش از قاب بيرون بزنه، ولي خب چه فايده كه اگه تو چارچوب قرار نگيري، چنان ميشكنندت كه ديگه هيچ چيني بندزني نتونه سرهمات كنه. . . پس هيس! سكوت. سكوت، سكوت، سكوت، يك مرتبه يكي فرياد زد: عاشقم. سنگ صراحت شيشۀ سكوت رو شكست، اما در جواب هياهوكنان و هوچي مردمي كه در جواب هر هاي ناشنوده، هويي دارند، بهخاموشياش برآمدند، چرا؟ . . . كه هر آوا را چون نميفهمند، پس خاموش بايد. اما او سرمست عشق، تنها و يكه ايستاد. آوا سر داد و رفت. بيتكيه بر خيل پرخروش طرفداراني نابهكار كه، همآوا بودند براي روز مباداي خود كه اگر ترانه جاري ميشد، آنها هم خوانده بودند و اگر هم نميشد، كه از قبل ميدانستند. در اين ميان اسيري در خود، سرگشته و پر سؤال و به دنبال كشفي تازه، شنيد. . . و اين تك آوا را به اجباري ناشناس پذيرفت. سرگشتهتر از قبل به زايشي تازه رسيد. كه ره توشهاش آواي عاشق تنهاي تك ايستاده بود. *** در وبلاگ «عاشقانهها» که وبنوشتههای «سیامک بهرام پرور» است، سرودهای از او منتشر شده که شرط خواندن آن یکی هم این است که قبلا ترانۀ «مرا ببوس» را با صدای «حسن گلنراقی» شنیده باشید! یک ضبط صوت كهنه، نوار (مرا ببوس)! من جای خالی تو كنار (مرا ببوس)! فریاد آرشه بر ویولن، سحر سادگی گلهای عشق و غم. . . و بهار (مرا ببوس)! من، میز، جای خالی تو، چای، پنجره شب، زنجره، سقوط ستاره، (مرا ببوس)! سیگار و بوسههای پیاپی! هجوم اشک هی قطره قطره روی مزار (مرا ببوس)! آوای گُلنراقی و امواج مستِ نُت میكوچم از اتاق، سوار (مرا ببوس)! مانند قاصدک. . . و نسیم و. . . بنفشهزار من. . . یاد تو. . . و خاطرهزار (مرا ببوس)! یا مثل یک مسافر تنهای بیبلیط در واژه كوپههای قطار (مرا ببوس)! می آیم و به دختر زیبا نمیرسم آری به تو ، به آینهدار (مرا ببوس)! «آتش زدم به كوه»! ندیدی مگر؟! كجاست «پیمان نیمهشب»، شب تار (مرا ببوس)! من روی خُرده آینهها راه میروم بر روی پای آبلهدار (مرا ببوس)! سر در میان دست، شكستن. . . و رعد و برق پایان خیس و فاجعهبار (مرا ببوس)! گیرم «گذشته است گذشته!»، بهار من! «لب بر لبم گذار» دوباره مرا ببوس! . . . برگرفته از وبسایت «عاشقانهها» [ + ] *** گفتهاند: «ترانۀ «مرا ببوس»، نه تنها «مجيد وفادار» و «حيدر رقابي» را به اوج شهرت رسانيد، که همين نقش را در مورد خواننده گمنام خود «حسن گلنراقي» ايفا کرد. خوانندهاي که يکشبه به اوج رسيد و بيآنکه ترانهاي ديگر بخواند، نام خود را در فهرست خوانندگان «نامآور» نگاه داشت. . .» اما واقعيت اين است که «گلنراقي» فقط همين يک ترانه را نخوانده. ميگويند و در جايي هم نوشتهاند: در يکي از فيلمهاي سينمايي آن روزگار، آوازي که جوان نقش اول در صحنهاي از فيلم، هنگام کباب کردن دل و قلوه ميخواند، صداي «حسن گلنراقي» است. جدا از اين، ترانۀ ديگري وجود دارد به نام «ستاره مرد». آهنگ اين ترانه تنظيم ديگري است از ريتم و مولودي ترانۀ «مرا ببوس». در بارۀ اين ترانه نيز گفتهاند که: بند دوم «مرا ببوس» است. ترانۀ «ستاره مرد»، همزمان با ترانۀ «مرا ببوس» بهصورت صفحه چهل و پنج دور گرامافون، و هر کدام در يک سوي صفحه به بازار آد. شايد هنوز باشند کساني که نمونهاي از اين صفحه را داشته باشند. ستاره مرد، سپيدهدم / چو يک فرشته ماهم / نهاده ديده برهم / ميان پرنيان غنوده بود / به آخرين نگاهش/ نگاه بىگناهش / سرود واپسين سروده بود / ديد كه من از اين پس دل در راه ديگر دارم / به راه ديگر، شورى ديگر در سر دارم / ز صبح روشن بايد از آن دل بردارم / كه عهد خونين با صبحى روشن تر دارم (آه) / بهروى او نگاه من / نگاه او، به راه من / فرشتگان زيبا، به متم دل ما / در آسمان همآوا / دختر زيبا، همچون شبنم گلها، با برگ شقايقها / بنشين بر بال باد سحر / دختر زيبا، چشمان سيه بگشا / با روى بهشت آسا / بنگر خندانم بار دگر / اجراي ترانۀ «ستاره مرد» با صداي «حسن گلنراقي» را از اينجا بشنويد! *** از دیگر شنیدنیها آهنگ بدون کلام ترانۀ «مرا ببوس» با ویلون، پیانو، سنتور؛ و اجرای آن با صدای خوانندگانی چون: «ویگن»، «الهه»، «مرتضی» و . . و دیگر اجراهایی که شاید تا به حال نشنیده باشید. شما هم اگر نمونههایی را سراغ دارید؛ به ایمیلی خبر کنید تا به این مجموعه اضافه کنیم. *** دیدنیها نُت آهنگ ترانۀ «مرا ببوس» برای آشنايان به زبان موسيقي عکسي از چهرۀ «بانو پروانه» در سه حالت مختلف هم اينجاست. ببينيد! ترانۀ «مرا ببوس» در يکي از صحنههاي فيلم با صداي «پروانه»، و با لبخواني «ژاله علو» خوانده ميشود. در آن فيلم «ژاله علو» نقش زني را داشت كه شوهر سابقش را به سزاي خيانتي که به او کرده رسانده، و حالا پس از ماجراهاي بعدي عاقبت خود را به پليس معرفي كرده است. در صحنهاي كه زن با دختر كوچک خود وداع ميكند و به سوي زندان و مجازات روانه ميشود، اين ترانه را ميخواند. «ژاله علو» و «ناصر ملکمطیعی» در صحنهای از فیلم «اتهام» (سال ١٣٣٥) از «ژاله علو» بازيگر نقش زن در اين فيلم، نقل است که:« خانم پروانه خواننده ترکزباني بود ه آن روزها با ترانه «آن بام بلند» معروف شد، و در فيلم «اتهام» که من به اتفاق «ناصر ملکمطيعي» در آن ايفاي نقش ميکردم، به جاي من خواند. من در شب جدايي با دختر کوچکم اين ترانه را در متن فيلم لبخواني ميکردم. . .» *** «مرا ببوس» از ديروز تا امروز و هميشه، ترانۀ تبعيد و زندان و اعدام، و پيشواز مرگ بوده و هست. و با اينهمه، سرودي از جنس اميد و روحيه و مقاومت. سرودي از همدلي با همپيمانها و با آنه در دل توفان رفتنها و شور آتش افروختن در کوهستانها. آنچه که در ادامه خواهيد خواند، جمعآوري خاطراتي است که بهشکل مکتوب در کتابهاي مختلف چاپ و منتشر شده. خاطراتي که بهنوعي با «ترانه مرا ببوس» پيوند دارد، و با به احراي آن، در موقيعت و مناسبتهاي مختلف اشاره شده است. شما نيز اگر نمونههاي ديگري از ايندست سراغ داريد، «راوي اين حکايت» را خبر کنيد تا به اين بخش اضافه کنيم. *** «. . . اولين گروه رهبري سازمان اکثريت، پس از چند هفته اقامت در هتل بدون اينکه امکان تماس با کسي را داشته باشند و حتي شهر لنکران را ديده باشند، شبانه از لنکران به باکو و از آنجا با هواپيما به تاشکند فرستاده شدند. هرچه که بود اولين شبهاي اردوگاهها در حومۀ شهرهاي باکو و چارجو، به شعر و شعار و سرودخواني ميگذشت. در اين دوران، اشعار شادروان سياوش کسرائي از محبوبيت خاصي برخوردار بود. آخرين نسل، روزهاي شروع خود در شوروي سابق را هر شب با سرود «امشب در سر شوري دارم» و «هر کس به راه خويش ميرود، من به راه توده ميروم» به بستر ميرفت. شعر «پرواز» کسرائي که با شور و حرارتي شگرف ـ که از مهمترين خصوصيات رواني شاعر نيز بود ـ سروده شده، به زيباترين شکلي وصف حال ما بود. . . اين اشعار و سرودها، التيامبخش بود. روحيۀ شکست خوردۀ ما را تقويت ميکرد و به ما اميد و جان تازه ميداد. شوک نجات سبب ميشد کسي به چيزي فکر نکند. خواندن دستهجمعي ترانۀ «مرا ببوس» چنان شور و هيجاني ميآفريد که اشک شوق در جشمها جمع ميشد: مرا ببوس، مرا ببوس براي آخرين بار، ترا خدا نگهدار که ميروم بهسوي سرنوشت بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته منم به جستجوي سرنوشت. . . در اردوگاه کمونالنيک چارجو، ترانۀ «مرا ببوس» چنان تاثير شگرفي بر منوجهر ميگذشت که اين ترانه بهنام او ثبت شده بود. . . » [مهاجرت سوسياليستي و سرنوشت ايرانيان، (مهاجران حزب کمونيست ايران، فرقه دموکرات آذربايجان، حزب توده ايران، سازمان فدائيان اکثريت)، نوشتۀ بابک اميرخسروي و محسن حيدريان، صفحه 397 تا 399]. *** راويت بعدي را از «محسن نجاتحسيني» عضو سابق «سازمان مجاهدين خلق ايران»، و در کتاب خاطرات او که با نام «بر فراز خليج فارس» منتشر شده، ميخوانيم. ولي قبل از آن به نکتهاي اشاره کنم و آنهم اينه، تا آنجا که حافظه ياري ميکند بهخاطر داريم، خواندن ترانه ـ سرود «مرا ببوس» چه در زندان، و يا در جمع گروههاي سياسي، بيشتر در بين افراد سياسي با گرايش «چپ» باب و مرسوم بوده و هست. تا آنجا که راوي اين حکايت که من کمترين باشم بهياد دارم، جايي نخوانده و يا نشنيدهام افراد گروههاي سياسي که اعتقادات مذهبي ـ اسلامي دارند، اين ترانه را بخوانند. شايد بيشتر به لحاظ اشارۀ بيتي از شعر اين ترانه به شبي تا صبح مهمان دختري زيبا بودن و لب بر لب او گذاشتن است که بيرون از عرف سنتي و دور از اعتقادات مذهبي افراد باشد. در خاطرات «محسن نجاتحسيني» که خود برخاسته از خانوادهاي سخت مذهبي و متعصب ديني بوده نيز ميبينيم که تنها بخشي از اين ترانه خوانده ميشود، و آنهم به لحاظ موقعيتي که گروه در آن بهسر ميبرد. و اما ترانۀ «مرا ببوس» در اين کتاب: در فروردين 1349، سه تن از افراد تکيلاتي، «تراب حقشناس»، «فتحالله خامنهاي» و «رسول مشکينفام» براي مذاکره با نمايندۀ سازمان فلسطيني «الفتح» در قطر، بهمنظور اعزام افراد براي آموزش دورههاي چريکي در لبنان، مخفيانه به اين شيخنشين رفتهاند. در دنبالۀ همين ديدار و گفتوگوها قرار ميشود گروه به «ابوظبي» برود. دو راه براي ورود به آنجا وجود دارد. يکي راه خشکي که بايد از بيراههاي در صحرا بگذرند و امکان م شدن و برخورد با گشتيهاي پليس را دارد، و ديگري راه دريا. دنبالۀ ماجرا را عينا از کتاب ميخوانيم: «. . . راه ديگر به ابوظبي، راه دريا بود که ما آن را انتخاب کرديم. ظهر شنبه، (ششم تيرماه، سال 1349) توافقي با يک قاچاقچي صورت گرفت و ساعت پنج بعدازظهر همان روز، دو تاکسي زرد رنگ، ما را در محل قرار، در پنج کيلومتري ساحل غربي دبي پياده کردند. . . دقايقي بعد سه مرد آفتابخورده و لاغر به ما رسيدند. قاچاقچي جلو آمد و با تبسمي که نشان رضايتش از اين معامله بود، همراهانش را بهعنوان قايقران و جاشو به ما معرفي کرد. ناگهان ابرهاي بارانزا، دل آسمان را تيره کرد. ما که در آغاز ماجرايي ديگر قرار داشتيم، دستخوش دلشوره بوديم که بلم چهار متري، با ده سرنشين، روانه دريا شد و در ميان امواج به پيش راند. هنوز دقايقي نگذشته بود که رسول، که در خشکي با نگاهش ما را بدرقه ميکرد و دست تکان ميداد، در پشت موجهي بلند ناپديد شد و ما در تسخير کامل درياي طوفاني قرار گرفتيم. همهجا موج بود و باد تندي که بر سطح آب ميوزيد بدنهاي ما را سرد ميکرد. بهتدريج هوا تاريک شد و ابرهاي باراني باريدن گرفت. ما به نوبت، آب ته قايق را با يک ظرف حلبي بيرون ميريختيم. صداي برخورد امواج که بر هر صدايي چيره بود، نالههاي موتور قايق را نيز در خود محو ميکرد. گاهي پرتوي از سوي ساحل بر آسمان ميتابيد و سپس ناپديد ميشد. اين نور اتوموبيلهايي بود که در خشکي در آمد و شد بودند. ما سرنشينان قايق، آنچه از دريا، جذر و مد و مسافرتهاي دريايي ميدانستيم، با صدايي بلند، براي يکديگر ميگفتيم. بر زبان آوردن اين پديدهها، تحمل آن شرايط را آسانتر ميکرد. پس از اين گفتوشنودها نغمه هماهنگي که با صداي پيگير امواج درهم آميخته بود، فضاي تاريک قايق را پر کرد و ما دلگرم شديم. آن قسمت از ترانه معروف «مرا ببوس» که مربوط به دريا ميشد، «در ميان طوفان، همپيمان با قايقرانها. . .» جاي واقعي خود را يافته و بر زبانها جاري بود و هرگز به پايان نميرسيد. . . » [بر فراز خليج فارس، خاطرات محسن نجاتحسيني، بخش سفر به دبي براي تماس با سازمان الفتح، صفحه ٧٩ تا ٨١]. *** شما هم اگر نمونههاي ديگري از ايندست سراغ داريد، «راوي اين حکايت» را خبر کنيد تا به اين بخش اضافه کنيم. *** بازگشت به متن «تاریخچۀ ترانۀ مرا ببوس» ***