ما اینجا نخواهیم ماند
از: رضامقصدی برای: محمد عاصمی
رضا مقصدی و محمد عاصمی
ماهی که گذشت مصادف بود با درگذشت محمد عاصمی روزنامهنگار مقیم آلمان، سردبیر مجلهی کاوه و نویسندهی کتاب سیما جان. در این رابطه از دوست شاعرمان رضا مقصدی مطلبی به رسانه رسیده که آنرا برایتان میآوریم.
………………………………………………………………………..رسانه
.
.
.ازنخستین نامهیی که برایت خط کردم تا این نامه، سالهای زیادی میگذرد. سالهایی که از زخم وُ زنجیر. ازفرازوُ فرود ِ عاطفههای سربلند. از پیروزیهای نه چندان دلخواه، از شکستهای استخوان سوز ِ جانکاه. از غم ِ غریب ِ غربت گذر کردهاند.
امروز که به حیرت، به سالهای رفته، درمینگرم ازآن نامهی نخست تا این نامه، وازنحستین شعری که ازمن در” کاوه” چاپ کردهیی چهل سال میگذرد. یادت میآید؟ گمان نمیکنم.
خوب یادم نیست نخستین بار کِی ودر کجا با نامت آشنا شدهام. اما این را میدانم که آشنایی با نامت، همزمان با زبانه گرفتن ِ آتش ِ عاطفههای انسانی در من بودهاست. آتشی که از دیروز- دیروز ِ دور دست- تا هنوز درمن، دامن گستر است.
یادم هست در آن سالها به جستجوی نام وُ نشانهات و نامهایی از این دست، نشریات ِ پیش از مرداد 32 را با شوقی سرشار ورق میزدم تا مگر رد ِ پایی از تو و کسانی چون تو را در آن ها بیابم شاید نسیم طراوتی تازه، به جوانههای جانم بنشیند وپائیز وُ بیبرگی از میان برخیزد.
این بود وُ بود تا«سیماجان» ترا یافتم. کتابی کوچک با عاطفههای بزرگ. که همواره همراهم بود و وقت وُ بی وقت. در خانه وُ مدرسه. در کوچه وُ بازار، در محفلهای دوستانه گشوده میشد. وباهم، دستا دست از کوچه باغهای عاطفههای پُرشور، از نور، ازغرور عبورمیکردیم ومن از زبان آن تازه- تازه، سوز ِ شعلههای پنهان ِ جان را میشناختم وُ آرام- آرام پا به گسترهی این دنیای شگفت میگذاشتم.
هر چند دوران جوانی، زمان ِ شادی وُ سر مستیست اما من این دوره را به شادمانی وُ سر مستی، سپری نکردهام شاید بی آنکه خود بدانم وارث ِ آرزوهای به بار ننشسته، غرورهای شکسته و عاطفههای آتش گرفته بودهام. وگر نه دلیلی نداشت در جوانسالی که هر چه رنگی از شوخی وشنگی دارد”سیماجان”ات آنگونه مرا به دلخستگی وُ شیدایی، به دنبال داشته باشد و آنجا که از انسان های دلخواه، از آه، از تب وُ تابهای شورانگیز سخن میگفت آتش به جان ِ جوان ِ من در افکنَدَ.
خوب یادم نیست«سیماجان» ات تا کِی با من بود ودر چه هنگام، سیمای صمیمانهاش در گردوُ غبار ِسالهای حادثه، پنهان گشت.
اما به یاد میآورم وقتی که خشم ِ خروشان ِ جوانانه در زبان وُ زندگی ِ ما راه یافت وفریادهای سیلوارهی ما« دیوار یا سیم ِ خاردار» نمیدانست و هر چه را از زشت وُ زیبا- هرچند صادقانه اما گیج وُ گنُگ- میسوخت وُ خاکستر میکرد یکچند چهرهی « انعطاف» پذیر ِ آن نیز از چشمهای ما پنهان ماند.
امامن- وبه یقین کسانی دیگر- هرگاه در فاصلهی دو خشمفریاد ِ حادثه بار، کمر راست میکردیم چهره ی پُر عاطفهی « سیما » یت از میان ِ آنهمه هیاهوی تاریک، به روشنی بر ما میتابید واز دوردست، دستی به دوستی، به جانب ِ ما تکان میداد.
اگربگویم: « سیماجان » برای من، برای نسل من –که دل به آرزوهای آبی بسته بود- به لحاظ ِ حضور ِپرشور ِ عاطفههای ناب در آن، آن زمان نقطه ی عطفی بود، باور کن!
« سیماجان! آرزوهای بشری نباید محدود باشند وگرنه خواهند پوسید وُ خاکستر خواهند شد. جلوی سیل را نمیتوان گرفت. صدای توفان را نمیتوان پوشاند وبر عشقهای بزرگ وپاک نمیتوان سدی بست ولواینکه این سد از خون وُ آتش باشد آرزوها از خاکستر شان نیزبه وجود خواهند آمد» آرزوهای تو به ققنوس ِ افسانهیی شباهت میبردند که از درون ِ خاکسترشان دو باره و هزار باره سر بر میآوردند وُ بال میگشودند. برای دلی که حضور ِ خورشیدی در خشان را به انتظار نشسته بود انگار هیچ چیزی مطمئن تر از آرزوها ی پاک و تابناک نبود. میدانستم آرزوهایی از این دست، تکیه گاهی استوار وُ زیباست و هر چیز زیبا شایسته ی دلباختن است.
به گفتهی همولایتی ِ ارجمندت« نیما »:
آنکه نشناخته زیبایی را
نیست زیبایی، در هیچ کجاش
با چنین معیاری از زیستن بود که آرزومندانه پای در راهی گذاشتم که زندگی را نه تنها برای خویش بلکه برای جامعه ی بشری زیبا میخواستم و میخواهم و با همهی آواری که بر جان و جهانم ریخته شد هنوز نیز براین باورم: داشتن آرزوهایی از این دست، به زندگی معنا میبخشد و هستی را از مفاهیم انسانی، سرشار خواهد کرد وگرنه به گفتهی سعدی:
« چه میان ِ نقش ِ دیوار وُ میان ِ آدمیت»
درآن سالها در هوای خاکستری لاهیجان و لنگرود هر صفحهیی از« سیماجان »- روشن و تابناک- با جانم ورق می خورد چندانکه زمزمه های زلال آن، جان ِ جوانم را با عطر ِ عاطفه های انسانی پیوندی پایدار میزد و چونان جوشنی اطمینان آفرین مرا از میدان ِ کارزار های غمگین ِ زمانه، گذر میداد وتب و تاب های درونت را به تب وتاب های درونم میپیوست.
« تب کردهام. گرمای سوزندهیی از درونم شعله میکشد. غیر از تب، آتش ِ دیگری نیز در جویبار ِ کبود شریان هایم میلغزد. این آتشی است که اسم آن را غم گذاشتهام. این غم سالهاست که درونم را میکاود و به هستی ِ پُر ما جرایم چنگ می اندازدو پیکرم را دردست استخوانیاش میفشارد. این تب سالهاست که مرا میگدازد.
تب عشق، به هر چه زیباست، به هر چه خوب و به هر چه پاک است. تو خوب میدانی« سیماجان » که یک دریا اشک و رنجم. دریایی که طغیان خواهد کرد. …»
ومن که تنها چند صدا با بندر« چمخاله » و موجهای سر بلندش فاصله داشتم معنای ِ مُستعار ِ طغیان ِ آن دریای درون را در مییافتم و خود را- درخیال- به دریای طغیانیات میانداختم وبه زمزمه با خود میخواندم:
موجیم که آسودگی ِ ما عدم ماست
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
ترا به تنهایی، نماد ِ ابر ِ دنباله دار ِ یک نسل میشناختم با همهی سرشت وُ سرنوشت ِ بارانیاش.
هر چند همچون مظاهر ِ زندهی زندگی، زمینی بودی اما انگار آسمان، بار ِ امانتی را بردوش ِ استوارت گذاشته بود تا جایی که در این میان، ترا از برداشتن بار دیگران نیز اِبایی نبود. به یقین، معنای مهربان ِ شعر« نیما » بر تو می تا بید:
«ماهمه، بار به دوشان ِ همیم »
« سیماجان! نه آتشم، ونه اشکم. سیاهی ِ اندوهم که بسان ِ ابری تیره میبارم و آنسان که دیده یی زیر رگبار هایم سرخی ِ گلهای عشق را میپرورانم… تو خوب میدانی که من هرگز جز با خندههای اشک نخندیدهام ولی همیشه لبخندی بودهام که با فروتنی بسیار لبها را بوسیدهام. دلم میخواست یک نت ِ موسیقی باشم و در هر قلبی آشیان کنم و بدانم که چگونه باید بلرزانم»
«همهی لرزش دست و دلم» درآن سالها از آمیختن آئینه وارم با معنای مهربان ِ مفاهیمی از این دست بود وبی شک آن نت ِ موسیقی ِ دلخواهت برجانهای شیفتهی آن روزگار هنوز نیز به یادگار مانده است.
اندوه ِ سیاه ِ تنهاییهای تو دست از سرم برنمیداشت ومرا همسایهی دیوار به دیوار ِ تنهاییهای دامنهدار تو میکرد وبرسئوالهای سردم پاسخهای سردتر میگذاشت و نمیدانستم درد ِ تنهاییهای تو از چیست؟ یا از کیست؟ اما زمانی که خود به چنین اندوه ِ سیاهی دچار آمدم دانستم در تنهاییهای تو، رازی نا گفته خفته بود که رندانه نخواستی پرده از سیمایش در افکنی و شاید در خلوت خاموش ِ خویش بارها گفته باشی:« که من آن راز، توان دیدن وُ گفتن نتوان»
” سیماجان ! حق با توست من همیشه تنهایم. اما تنهاییهای من تنها نیستند. دردنیای تنهایی خود شور و غوغایی دارم. این سکوت و خاموشی، توفان میزاید. در ابرهای سیاه، رعد میغرٌد وبرق میخندد. من هم مدتها ابر آلودم. آسمان اندیشهام گرفته و درهم است. اما تو خوب میدانی که این آسمان خواهد بارید و پس از باریدن، گلهای سرخ عشق و امید را خواهد رویاند. آسمان اندیشهام خلق میکند ومیآفریند. ابراست و میبارد. « سیماجان »! بخند! بخندیم!
زیرا شب ِ تاریک را باید درخشان ساخت و تنهایی را به غوغایی شور انگیز بدل کرد»
آیا یکی از جلوههای آن غوغای شور انگیز، اجرای” د ِکلمه”ی شعر پر ماجرایت:« اشک هنر پیشه» با صدای هوش رُبای ِ شاهین سرکیسیان نبود که نسل ما را به نوعی مُبتلای خویش کرده بود؟
شعری که شهر به شهر دست به دست و سینه به سینه ورق میخورد و ساعات ِ انشاء مدرسه ها را از عطر ِ عاطفههای سر بلند خویش میآکند؟
تا جایی که هنوز وقتی گوش به دیوار ِ زمان میخوابانم صدای فریبای “فریده” از لاهیجان وصدای صمیمی ِ”سیما ” از لنگرود به گوش میرسد:
“ِگریم تمام شده بود
هنرپیشه، آمادهی رفتن به صحنه بود
خبر مرگ ِ کودکش را شنید…”
آری، این نامهها که “مظهر دردهای عمیق و سوزان” یک نسل است به نسلی دیگر انتقال یافته بود.
نسلی که دست افشان وُ پای کوبان می رفت تا کام یابیها وُ نا کامیها، یأسها و امیدهای تازهیی را خود به تجربه بنشیند. نسلی که باران و عشق را دوست میداشت و از بیباری وُ بیبرگی، بیزار بود و دریگانگیهای شور انگیز«به یکی آری» میمُرد« نه به زخم ِ صد خنجر»
و«طلسم ِ دروازهاش کلام ِ کوچک دوستی بود»
سطرهای درخشان ِ « سیما جان » را معمولاً به خاطر داشتم و گهگاه اینجا و آنجا از سر ِ نیاز- به رمز و راز- برزبانم جاری میشد. اما نمیدانم چرا این سطر که آغاز گر ِ یکی از نامه هایت بود بیش از همه ترجیع بند ِ گفتاریم شده بود.:«آنها که گریختند ناچار روزی باز خواهند گشت»
باید اقرار کنم در آن زمان به مفهوم ِ درد ناک ِ «گریختن» توجه یی عمیق نداشتم. یعنی نمیدانستم در این کلام، تا چه مایه، معنا منزل کرده است. تنها اندوه ِ شاعرانهیی که در این سطر ِ غمگنانه، خانه کرده بود، خیمه در احساسم میزد.
هر چند بعد ها در “گریختن”، رنج ِ دل کندنهای ناخواسته از یار ودیار را به درستی دریافتم اما بیتوجه به بازی ِ چرخ وشوخی ِ تلخ سرنوشت هرگز گمان نمیکردم یک روز نسل من- این وارثان ِ سالهای سوخته – با حنجرهیی تلختر از نسل پیش با خود به زمزمه بنشیند:
«آنها که گریختند نا چار روزی باز خواهند گشت»
*(سیماجان) نام مجموعه نامههای محمد عاصمی است که پنجاه سال پیش نخست در مجله”امیدایران” نشر یافت و پس از آن به کوشش زنده یاد محمود تفضلی به صورت کتاب جیبی منتشر شد.
.
از رضا مقصدی :
مجموعه شعرهای« كسي ميان علفها دو فصل منتظر است – شعرهاي ٦٩ الي ٧٣»»
خطابه سبز منتشر شده است.
One Response to سیما جان