.
آستینام را بالا نمیزنم
با فواره میقصم
فرمان ایست را میروم
با چراغ روشن میشوم
کنار برف دراز میکشم
تنهاییام را در آینه خالی میکنم
پاییز را سبز میبینم
کویر را آب میدهم
درخت را به شاخه پیوند میزنم
به خانه بر میگردم
دختران آفتاب را
گلباران میکنم
و با گرسنگی سیر میشوم
*
لازم نیست
آستینام را بالا بزنم!
خواب دریاچهست که از چشمانام میگذرد
…………………………..١٠ آوریل ٢٠٠٩
………………………کوُل کالیفرنیا